#شهدا عاشق اند
معشوقشان خداست
شاگردند
معلمشان #حسین(ع)است
معلم اند...
درسشان #شهادت است
مسلح اند سلاحشان #ایمان است
مسافرند،مقصدشان لقاءالله است
مستحکم اند،تکیه گاهشان #خدا است
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
شهدا عاشق اند
معشوقشان خداست
شاگردند
معلمشان #حسین(ع)است
معلم اند...
درسشان #شهادت است
مسلح اند سلاحشان #ایمان است
مسافرند،مقصدشان لقاءالله است
مستحکم اند،تکیه گاهشان #خدا است
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
شرح دعای ندبه_14.mp3
10.26M
#شرح_دعای_ندبه ۱۴
✨در مسیرِ #طلب آزموده خواهیم شد، آزمایشهایی از جنسِ
جهاد، فِدا کردن، خرج شدن و...
این آزمایشها مانند شاخصی برای سنجیدن #فسق و #ایمان عمل میکنند؛ هم در نگاهِ خدا و هم در نگاهِ خودمان.
اینگونه " دین داری" مان سنجیده میشود،
✘ مراقب باشیم از دین، لعابی نسازیم برای خوشرنگ جلوه دادن زندگیهایمان!
#استاد_شجاعی 🎤
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
55 Sheytan Shenasi Dar Ghoran (1390-8-24) Mashhade Moghaddas.mp3
42.59M
🔈#شیطان_شناسی_در_قرآن
5⃣5⃣جلسه پنجاه و پنج |جلسه آخر
* ملاک جایگاه در پیشگاه خدا
* خدا افراد را با چه امتحان میکند؟
* روحیات فرعونی
* روز قیامت چه کسانی با فرعون محشور میشوند؟!
* خدا انبیا را در چه شرایطی ظاهر میکند؟
* خدا برای چه کسی دردنیا بلا میفرستد؟!
* قدرت روح
* بلیط رسیدن به ایمان
* رابطه اعتکاف و ایمان
* رابطه بلا و ثواب
* دلیل قراردادن کعبه در بیابان
* مناجات شعبانیه
* الگو تواضع در برابر خدا
* یکی از مکانهایی که تکبر فرد فرو میریزد؟!
⏰مدت زمان: ۷۸:۵۳
📆1390/08/25
#مشهد_مقدس
#شیطان
#ایمان
#دعا
#شعبان
📥 برای دریافت سلسله جلسات شیطان شناسی در قرآن از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
🌐https://aminikhaah.ir/?p=6056
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3
24.01M
#باز_نشر
🔉شرح و بررسی کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🔉تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم
📣 جلسه دهم
* شهادت سردار سلیمانی
* ماجرای سفیانی
* روایت پیامبر صلیالله علیه و آله در مورد مقام شهدا
* حورالعین
* کسی که در دنیا میتوانست به کربلا برود و نرفت!
* در امانبودن شهید از صحنه قیامت
* شهید عذاب قبر دارد؟!
* مراتب ایمان
* حدیث سلسله الذهب درمورد مقام شهید
* نسبتهای خانوادگی در برزخ
* باب بهشت عرفا
* حیات برزخی
* علم چیست؟
* ریشه همه حقایق
* مراتب حیات
* محقق شدن هدفی که خون شهید برایش ریخته است.
⏰ مدت زمان: ۵۷:۱۳
📆1398/10/13
#شهید
#ایمان
#شهید_سلیمانی
❗️برای دریافت مجموع جلسات سه دقیقه در قیامت، از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
https://aminikhaah.ir/?p=508
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
20_Sharhe_Ketabe_Rahmate_Vaseee_1398_7_5_Mashhade_Moghaddas.MP3
12.16M
🔈#شرح_کتاب_رحمت_واسعه
📣 جلسه بیستم
* روح عبادت
* ورود به رحمت الهی با دوستی اهل بیت و اهل ایمان
* دشمنی به خاطر ایمان مومن، دشمنی با امام زمان(عج)
* به دنبال این آقا می گشتم
* مهمترین نیاز انسان در عالم برزخ
* خاصیت دوستی با دوستان اهل بیت
* فوائد دوست داشتن مومن به هر دلیل
* بهشت بر ایشان واجب است
* امیرالمومنین، با این خبر شادمان شد
* دلال محبت باش
* یادگاری امام رضا علیه السلام
* دوستی اهلبیت بی قید و شرط
* احترام به عزادار امام حسین علیه السلام
* حالات عجیب و غریب رسول ترک
* دو تا امضا در نامه عمل
⏰ مدت زمان:۲۶:۵۷
📆1398/07/05
#اهل_بیت_علیهم_السلام
#دوستی
#ایمان
#محبت
#دشمنی
https://aminikhaah.ir/?p=2314
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصلپنجم( #عروسیوماهعسل) #قسمت65 با پولی که مانده بود چند تا بنگاه سر زدی
✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍ #فصلپنجم( #عروسیوماهعسل)
#قسمتــ66
فردای روزی که صاحب خانه خبر داد مستاجر قبلی خانه را خالی کرده با حمید رفتیم که دستی به سر و روی خانه بکشیم.
اولین بار با خودمان آینه وقرآن ویک قاب عکس از امام خامنه ای بردیم،این قاب عکس همان عکسی بود که با هم برای خانه مشترکمان پسندیده بودیم.
حمید گفت:
باید اول حضرت آقا خونه ما رو ببینن.
قرآن را وسط طاقچه گذاشتیم،یک طرف آینه یک طرف هم قاب عکس.
حمید دو قدم عقب تر از طاقچه چند دقیقه ای خیره به عکس حضرت آقا نگاهی کرد وگفت:
می بینی آقا چقدر توی دل برو ونورانیه،به خاطر #ایمان زیاده،
#حاضرمهرکاریبکنمولییهلحظهلبخندازرویچهرهآقاکنارنره.
خانه ای که اجاره کرده بودیم نیاز به نظافت داشت،از قبل کلی وسلیه برای تمیز کردن دیوار ها وکف اتاق ها گرفته بودم.
از سطح آب گرفته تا اسکاج ودستمال وشیشه شور.
چند روزی کارمان همین بود،بعد از ظهرها حمید که از سرکار می آمد با هم برای تمیز کردن خانه می رفتیم.
این کار ها برایم حس خیلی خوبی داشت،احساس اینکه وارد یک زندگی مشترک می شویم خوشایند بود.
روز دوم مشغول تمیز کردن شیشه ها بودم که متوجه زنگ در شدم.
از شیشه پنجره عمه را دیدم که با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد.
خانه آن قدر قدیمی و کوچک بود که وقتی عمه دید گفت:
فرزانه اینجا را چه جوری پسند کردی؟عقلت رو دادی دست حمید؟
تعجب کرده بود که یک تازه عروس همچنین جایی را پسندیده باشد،گفتم:
بنده خدا حمید هیچ تقصیری نداره،من خودم اینجا رو دیدم و پسندیدم.
خیلی های دیگر هم به من ایراد گرفتند ولی من ککم نمی گزید.
می گفتم:
ما همین جا هم می تونیم بهترین زندگی رو داشته باشیم.
هیچ کس متوجه اصل ماجرا واین که ما نصف پولمان را قرض دادیم نشد.
به حمید گفته بودم:
هر کسی خرده گرفت که چرا این ساختمان رو اجاره کردی بگو فرزانه پسندیده،من همه مسئولیت انتخاب اینجا رو قبول می کنم.
#ادامه_دارد.....
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۸
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۹
نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت:
-معلوم هست کجایی تو؟چرا اینقدر دیر کردی؟
فاطمه با حالت معصومانه ای گفت:
_ببخشید خب..دیگه تکرار نمیشه.
امیررضا از اتاق بیرون اومد و گفت:
-نخیر آبجی کوچیکه..الان این لوس بازیا جواب نمیده.باید تنبیه بشی.
رو به مادرش گفت:
_مامان یه هفته ظرفهارو بشوره،خوبه؟
فاطمه مثلا با التماس گفت:
-نه مامان،خواهش میکنم.ظرف چیدن تو ماشین ظرف شویی کار خیلی سختیه.
زهره خانوم و حاج محمود و امیررضا خندیدن.
بعد از شام به اتاقش رفت.
تمام شب بیدار بود و #ازخدامیخواست کمکش کنه.نمیخواست خانواده شو نگران کنه.ناراحتی هاشو میریخت تو خودش.
روز بعد طبق معمول به دانشگاه رفت. هنوز هم امیدوار بود پویان اشتباه کرده باشه.میخواست یکبار دیگه ازش بپرسه تا مطمئن بشه.ولی پویان دانشگاه نرفته بود و فاطمه تو نگرانی موند.
پویان خیلی دوست داشت بره دانشگاه تا روزهای آخر بیشتر مریم رو ببینه ولی حالا که فاطمه از علاقه ش به مریم خبر داشت،نگران بود که مریم هم متوجه این موضوع بشه.
تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره.
پدر و مادرش هم مهمانی خداحافظی گرفته بودن.بیشتر وقتش رو با افشین بود و بقیه مواقع مشغول جمع کردن وسایلش و با خانواده ش بود.
چند روز گذشت.
دو روز به رفتنش مونده بود.برای اینکه آخرین بار مریم رو ببینه به دانشگاه رفت.دوستان نزدیک ترش میدونستن که برای همیشه داره از ایران میره،وقتی دیدنش خوشحال شدن و دورش جمع شدن.ولی چشمان پویان مدام دنبال مریم و فاطمه میگشت.
بالاخره بعد از دو ساعت فاطمه رو دید،
ولی مریم همراهش نبود.
بهانه ای آورد،از دوستانش جدا شد و سمت فاطمه رفت.
اما یاد ناراحتی فاطمه افتاد و منصرف شد.برگشت که بره ولی فاطمه متوجه ش شد.
-جناب سلطانی
پویان شرمنده برگشت سمت فاطمه. فاطمه گفت:_سلام
-سلام
-برای خداحافظی با بچه ها اومدید دانشگاه؟
-بله.
فاطمه متوجه شد که برای دیدن مریم اومده ولی نمیدونه چجوری بگه.گفت:
_من و دوستم کلاس جداگانه داشتیم. چند دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه، اینجا باهم قرار گذاشتیم.
مدتی ساکت بودن.هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن.فاطمه گفت:
_آقای سلطانی،حرفهای اون روزتون درمورد دوست تون،شوخی بود دیگه؟.. آره؟
فاطمه بغض داشت.پویان خیلی ناراحت شد.برگشت بره که فاطمه گفت:
_آقای سلطانی.
پویان ایستاد.
-من کار اشتباهی نکردم و عذرخواهی نمیکنم.اون به #حجاب و #ایمان من توهین کرد.تا آخرش پای ایمانم میمونم، هرچی که بشه..فقط اینکه خانواده مو ناراحت کنن برام سخته.
پویان ساکت بود.
نمیدونست چی بگه.شرمنده بود.فاطمه از حالت های پویان مطمئن شد که اون حرفها حقیقت بوده، و افشین واقعا همچین آدمی هست.دیگه چیزی نگفت.
مریم رو دید که نزدیک میشد.گفت:
-خانم مروت دارن میان.
پویان سرشو بلند کرد.وقتی مریم رو دید هول شد...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
شهدا عاشق اند
معشوقشان خداست
شاگردند
معلمشان #حسین(ع)است
معلم اند...
درسشان #شهادت است
مسلح اند سلاحشان #ایمان است
مسافرند،مقصدشان لقاءالله است
مستحکم اند،تکیه گاهشان #خدا ست
روح همه ی #شهدا شاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔥 انشاءالله #وعده_صادق۳ به بهترین شکل ممکن انجام خواهد شد، اما باید بدانیم که؛
✍ همچنان زد و خوردهای بین جبهه حق (به رهبری ایران) با ائتلاف صهیونیستی - انگلوساکسونی (به رهبری آمریکا) #تا_ظهور ادامه دارد.
💥 اما اوج این نبرد که به #جنگ_فراگیر اصلی و #جنگ_شیعه_اسرائیل منتج میشود؛ دقیقا بعد از #خسف_دمشق (فرورفتن شهرک حرستا دمشق به درون زمین، احتمالا ناشی از زلزله) و #هرجالروم (هرج و مرج در غرب و شاید جنگ جهانی سوم) حادث خواهد شد.
✍ باید محکم باشیم. روزهای حساسی در پیش است. زد و خورد، جزء لاینفک هر نبردی است. حالا که ما در یک #پیچ_تاریخی بزرگ، وسط معرکه و #نبرد_مرگ_و_زندگی بین جبههی انسانیت و آزادگی و شرافت با #محور_شرارت قرار گرفتهایم.
☑️ #پیروز_نهایی این نبرد آخرالزمانی، طبق پیشگوییهای قرآن، انجیل، تورات و احادیث اهل بیت علیهمالسلام، قطعا ما هستیم. مشروط بر اینکه به وظایف خویش در #عصر_ظهور عمل کنیم. در #تبیین شرایط برای دیگران، همت شبانهروزی کنیم و جمع خودمان را بزرگ و بزرگتر کنیم. در این مسیر، عزیزان زیادی فدا خواهند شد. نباید در پیروزیها مغرور شویم. باید بر سختیها و شدائد، #صبر کنیم و با تقویت دائم #ایمان خود، به #آینده زیبای بشری بیاندیشیم و برای آن بکوشیم و بدانیم رسیدن به #الماس ناب، سخت است!
🔥 احتمالا دشمن، فاز جنگ ترکیبی نظامی - امنیتی - رسانهای خود را #تشدید خواهد کرد.
📌 عزیزان؛ هر چه پیش آمد و هر کسی در هر لباسی، هر سخنی گفت، بدانیم:
✍ #تا_حسین_نیامده_مسلم_ولیامر_است
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
_به به، چه دختر خوشگلی، ماشاالله هزار ماشاالله انگار حوری بهشتی هستی، انشاالله به پای هم پیر شین، خو
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۷۳ و ۷۴
یکسال از ازدواج روح الله و فاطمه میگذشت، یکسالی که سرشار از عذابهایی بود که فتانه برای محمود و بچه هاش داشت، درست است که روح الله در آلونک خود ساکن شده بود و سعی داشت نزدیک خانه پدری و هم خانه منور نشود، اما تیر ترکش فتانه، از دور هم که شده بر زندگی اش مینشست
و عاطفهٔ بیچاره هر روزش جهنمی پر از آتش بود، فتانه در جبهه های مختلف میجنگید و انگار خستگی ناپذیر بود او به مدد نیروهای شیطانی، زندگی همه را تحت تاثیر قرار داده بود. عاطفه در تمام این یکسال هر روز و هر ساعت و هر ثانیه اش از گزند فتانه در امان نبود
و انگار تمام زندگی اش جهنم شده بود و فتانه به خاطر اینکه محمود قصد داشت از او جدا شود، حکم کرده بود که مسعود، خواهر زادهاش او را طلاق دهد و مسعود هم که انسانی بد طینت بود، عاطفه را که کودکی کوچک داشت مدام مورد آزار و اذیت قرار میداد تا اینکه یک روز صبح زود تلفن همراه روح الله به صدا درآمد و پشت سرش صدای هیجان زدهٔ عاطفه در گوشی پیچید:
_الو سلام! روح الله عصری میتونی بیای روستا؟!
روح الله همانطور که چشمانش کلمه های کتاب را دنبال میکرد گفت:
_سلام عزیزم، چیشده که با این هول و ولا حرف میزنی؟ چیشده که وسط هفته اونم با اون اوضاع قمر در عقرب خونه فتانه من پاشم بیام روستا؟!
عاطفه نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
_آخه بعد از یکسال اذیت و آزار فتانه، امروز مسعود اومده میگه که خاله اش راضی شده بی سروصدا از زندگی بابا بره بیرون، فقط یه شرط گذاشته ،اون شرط هم اینه که بابا، باغی را که تو آباد کردی بزنه به نام فتانه، تلفنی زنگ زدم به بابا هم گفتم، بابا را راضی کردم قبول کنه و شر فتانه کم بشه بلکه اذیتهاش هم برای من کمتر بشه و دست از سر زندگیم برداره، امروز عصر بابا قرار شد از شهر بیاد و یکراست بره باغ، من و مسعود و فتانه و بچه هاش هم میریم باغ تا همونجا بابا یه دست نوشته بده که باغ مال فتانه باشه و تمااام.. حالا بابا میگه چون زحمت اون باغ را تمام و کمال روح الله کشیده، تو هم باشی بهتره..
روح الله که خوب فتانه را میشناخت گفت:
_یعنی فکر کردین فتانه به همین راحتی دست از سر بابا و زندگی تو برمیداره؟!خواهر من! فتانه الان یه مار زخمی چه عرض کنم،یه اژدهای زخمی هست و تا زهرش را به همهٔ ما و علی الخصوص بابا نریزه دست بردار نیست، من که نمیام اما از من به شما نصیحت، گول فتانه و مسعود را نخورین، نه خودت برو باغ و نه بذار بابا بره، من حس خوبی ندارم، فکر میکنم این سناریو همهاش یه نقشه است، یه دام هست که براتون پهن کردن...
عاطفه که انگار میخواست به هر طریقی روح الله را راضی به آمدن کند گفت:
_روح الله! این بار به حرف من اعتماد کن و بیا، فکر میکنم فتانه خودش هم از این وضعیت خسته شده، آخه الان یکسال هست که بابا پاش را توی خونه فتانه نذاشته، نه به اون نه به بچه هاش سری نزده، خوب هرکی باشه خسته میشه، حالا فتانه میخواد فاتحه زندگی با بابا را بخونه منتها میخواد دست پر از اینجا بره و باغ را شرط کرده، اگر قلبا راضی هستی بیا دیگه، به خاطر من بیا...
روح الله آه کوتاهی کشید و گفت:
_من فاتحه این باغ را یکسال پیش خوندم، چرا که هیچوقت از ثمر باغ به من هیچی نرسید فقط زحمتش پای من بود، یادمه یه روز کنار دیوار بالایی باغ ایستادم و نفرین کردم که باغ از رونق بیافته، الانم نمیام و به خاطر تو نمیام... چون میدونم اومدنم کاری اشتباه هست، فتانه اونی نیست نشون میده عاطفه جان! تو که عمری زیر دستشون بودی باید بفهمی، نمیدونم چرا روی این کار اشتباه اینقدر پافشاری میکنی؟
عاطفه که به واقعیت حرفهای روح الله ایمان داشت اما حسی درونی او را مجبور میکرد که ناخواسته تن به خواستهٔ فتانه دهد، پس تصمیم داشت اگر روح الله هم حاضر به آمدن نشد، حتما با پدرش به باغ برود و کار را تمام کند
آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بود، راه درستی بود؟!اگر اصرار عاطفه و صلاحدید منور نبود، هرگز دوست نداشت با فتانه رودر رو شود، درست است توی این یکسالی که دور فتانه را خط کشیده بود اندکی آرامشش بیشتر شده بود،
اما بارها و بارها با کابوس های وحشتناک از خواب پریده بود و پشت سرش انگار یکی در گوشش وز وز میکرد که خودش را بکشد و از این زندگی خلاص کند، اما همان #ایمان نصف و نیمه ای که داشت او را از این کار باز میداشت، چرا که خودکشی #گناه_کبیره بود
و کسی که خودکشی میکند باید تا ابد غضب خدا را به جان بخرد،یعنی این دنیا در رنج و ان دنیا هم در رنج و عذابی بیشتر...
خدای زنده، نهضت زنده.mp3
3.78M
🎙️#پادکست
✍️ خدای زنده، نهضت زنده
🔻 زنجیرهای ترس، نشانی از حضور شیطان
🔰 توکل به خدای زنده، زندهکننده ایمان و آرامش
⬅️ خدایی که شنها را به سپاه اول دنیا چیره میکند.
📌برگرفته از جلسات «به وقت شام»
#امام_خمینی #طبس
#ایمان #رهبری
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕