📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصلسوم( #نامزدے) #قسمت33 ...تشکر کردم وپرسیدم: برای عقد کاری کردی؟ سری تکان
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍#فصلسوم( #نامزدے)
#قسمت34
باهم خودمانی ترشده بودیم،دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم.
اول صبح به حمیدپیام دادم که زودتربیایدتابرویم بازار وبرایش لباس بخریم.
تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد دلم غنج رفت،
امروز روز وعده ی مابرای محضر وخواندن عقد دائم بود.روزدهم آبان مصادف با میلاد امام هادی(ع).
دل توی دلم نبود،عاقدگفته بودساعت چهار بعدازظهرمحضرباشیم که نفر اول عقدمارابخواند.
حمید برای ناهارخانه مابود هول هولکی ماکارونی راخوردیم واز خانه بیرون زدیم.
سوارپیکان مدل۷۰ به سمت بازار حرکت کردیم.وقت زیادی نداشتیم،باید زودتربرمیگشتیم تا به قرارمحضربرسیم،نمیخواستم مثل سری قبل خانواده ها وعاقدمعطل بمانند.
حمید کت داشت،برایش یک پیراهن سفید باخط های قهوه ای همراه شلوارخریدیم.
چون هوا کم کم داشت سردمیشدژاکت بافتنی هم خریدیم.تانزدیک ساعت سه ونیم بازار بودیم.
خیلی دیرشده بود،حمید من را به خانه رساندتامن همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدورمادرش برود.
جلوی درخانه که رسیدیم از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد،داشتم باحمید صحبت میکردم غافل ازهمه جا موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم.
صدای خنده اش بلندشدوگفت:"ایول دست فرمون،حال کردی عجب راننده ای هستم!برات شوماخری پارک کردم!"
هیچ وقت کم نمی آورد یکجوری اوضاع راباحرفها و رفتارش جمع وجور میکرد.
باپدرومادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم.
خیابان فلسطین،محضرخانه۱۲۵ روبروی مسجد محمد رسول الله(صلی الله علیه وآله).
بعدازنیم ساعت پدر ومادرحمید وسعید آقا رسیدند.با آنها احوالپرسی کردم ونگاهم به در بود که حمیدهم بیاید ولی ازاو خبری نشد.
خشکم زده بود،این همه آدم آمده بودیم ولی اصل کاری آقای داماد نیامده بود!
جویا که شدم دیدم بله،داستان سری قبل تکرارشده است!آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست.تاحمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود...
#ادامه_دارد.....
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝