📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصلسوم( #نامزدے) #قسمت42 حمید موقع حساب کردن پول تابلو در حالی که نگاهش به و
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍#فصلسوم( #نامزدے)
#قسمت43
هوای آن شب به شدت سرد بود،درکوچه وخیابان پرنده پر نمیزد،حمید زنگ زده بود صحبت کنیم،ازصدای گرفته ام فهمید حال چندان خوشی ندارم.
نمیخواستم این وقت شب نگرانش کنم ولی آنقدر اصرار کرد که گفتم:
حالم خوش نیست،دل پیچه عجیبی دارم،تونگران نشو،نبات داغ میخورم خوب میشم.
اسپاسم شدیدی گرفته بودم،به خودم تلقین میکردم که یک دل درد ساده است ولی هرچه می گذشت بدتر میشدم.
حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد،از خداحافظی مان یک ربع نکشیده بود که زنگ در را زدند،حمیدبود.
گفت:
پاشو حاضرشو بریم بیمارستان.
گفتم:
حمیدجان چیزخاصی نیست،نگران نباش.
هرچه گفتم راضی نشد،این طور مواقع که نگرانم میشد مرغ حمید یک پا داشت،خیلی روی سلامتی ام حساس بود.
به قاعده خودم اصلاً فکر نمیکردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این چیزها دقت داشته باشد.
هرکار کردم کوتاه نیامد،آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم،تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است.
دستم آنژیوکت زدند،خیلی خون از دستم آمد،تمام لباس ها و کفش هایم خونی شده بود،حمید با گاز استریلی که خیس کرده بود دستم را می شست و کفش هایم را تمیز میکرد عین پروانه دور من بود.
برای سونوگرافی باید به بیمارستان شهیدرجایی می رفتم از پرستار کسی همراه مانیامد،من وحمید سوار آمبولانس شدیم.
پشت آمبولانس خودمان بودیم،حالم بهتر شده بود،یک جا بند نمیشدم.بلند میشدم می ایستادم،
اولین باری بود که آمبولانس سوار میشدم،ازهیجان درد را فراموش کرده بودم.
ازخط بالای شیشه بیرون را نگاه میکردم.آنقدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد وگفت:
بشین فرزانه،سرت گیج میره،تو آبرو برای ما نذاشتی،مثلا داریم مریض می بریم!
#ادامه_دارد
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌺🍃🌺.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🌺.🍃🌺.═╝