eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.8هزار دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
1_423002068_۱۲۰.mp3
4.11M
💠وظایف منتظران💠 ♨️دلایل پنهان بودن زمان ظهور چیست؟ 🔗برگرفته ازکتاب مکیال المکارم @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷 ✫⇠ #قسمت_نوزدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷 ✫⇠ انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۱۹ #قسمت_نوزدهم 🎬: افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه با روی بست
۲۰ 🎬: هر سه وارد هال شدند، ننه مرضیه که از کودکی ابو حیدر را بزرگ کرده بود و مثل چشمهایش به او اعتماد داشت، پیش روی او به سمت اتاق مهمانخانه رفت، در را باز کرد و گفت: کجا هستید عزیزان من؟! اوضاع امن و امان است،بیایید بیرون. محیا و رقیه هر دو از پشت کپه رختخواب بیرون امدند و ننه مرضیه لبخندی زد و گفت: آفرین! خیلی باهوشید و البته خدا هم کمکتان کرد و انگار مولا علی نمی خواست من شرمنده مهمانانش شوم و بعد اشاره به بیرون کرد و گفت: بیاید بیرون تا ببینیم موضوع از چه قرار بوده.. محیا و رقیه داخل هال شدند و همانطور که سلام می کردند نگاهی به صورت متورم و خونین عباس کردند، نگاهشان رنگ شرمساری گرفت و رقیه با بغضی در گلو گفت: ببخشید که باعث عذابتان شدیم، کاش قلم پایمان می شکست و.... ننه مرضیه به میان حرف او دوید و گفت: دیگر ازاین حرفا نزن، اتفاقا عباس خیلی خوشحال هست که توانسته خدمتی به همسایگان امام رضای غریب بکند و بعد رو به عباس گفت: این از خدا نشناس ها از کجا متوجه حضور اینها در خانه ما شدند؟! عباس آب دهانش را قورت داد و همانطور که به ابوحیدر نگاه می کرد گفت:من چیزی نگفتم، فقط از چند جا پرس و جو کردم که چگونه سریع و بدون اتلاف وقت میشه به طرف ایران برویم، انگار اون مردک متوجه خواسته من شده بود و مرا تعقیب کرده بود و چون من به مکان هایی می رفتم که کارشان رد مردم به طرف ایران بود، بهم شک کردن که نکنه پای دو زن فراری در بین باشه و... در این هنگام ابوحیدر سری تکان داد و گفت: بی احتیاطی کردی عباس! وقتی می دانستی این دو زن اینقدر برای مقامات بعثی مهم هستند، نمی بایست بی گدار به آب بزنی. عباس نگاهی به رقیه که به گلهای رنگ رفته قالی چشم دوخته بود انداخت و گفت: من میدانستم مردی در تعقیب آنهاست اما نمی دانستم طرف مقابلشان یکی از گردن کلفت های حزب بعث هست و بعد صدایش را بلند تر کرد و گفت: آنها از ابو معروف حرف میزدند... ابو حیدر با شنیدن این اسم دهانش از تعجب باز ماند و رو به رقیه و محیا گفت: شما دو زن جوان و شیعه و ایرانی را با این جنایتکار چه کار است؟ رقیه همانطور که سرش پایین بود با لحنی شرمسار گفت: من اصلا ابومعروف را درست نمی شناختم ما میهمان ابو حصین برادر شوهرم بودیم اما انگار ابومعروف برای دخترم محیا نقشه داشت و... ابو حیدر که با شنیدن این حرف تا عمق مطلب را گرفته بود گفت: که اینطور! باید بگویم طبق تعاریفی که از این روباه مکار شنیده ام مگر اراده به انجام کاری نکند و تا به هدفش نرسد دست بردار نیست، پس حالا که طرفتان ابو معروف است باید با احتیاط بیشتری عمل کنید، من پیشنهاد میکنم تا شرایط رفتن به ایران مهیا می شود، جایتان را تغییر دهید و مدتی پنهان شوید. عباس که انگار دلش نمی خواست میهمانانش بروند گفت: اما ... ابو حیدر گفت: اما و اگر ندارد باید این کار را کرد. ننه مرضیه که پیری دنیا دیده بود حرف ابو حیدر را تایید کرد و‌گفت: آخر چگونه این دو زن را از این خانه بیرون ببریم ؟ آنها احتمالا ما را زیر نظر دارند و سوال دوم اینکه آنها را کجا ببریم؟ ابو حیدر لبخندی زد و گفت:... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_نوزدهم🎬: محیا برای چندمین بار داخل اتاق دبورا شد، نگاهی به دستگاه کنار او که علا
🎬: ساموئل نگاه خیره اش را به چشمان پر از راز و رمز محیا دوخت و گفت: خانم میچل من برعکس اینکه به همسرت ابو معروف اعتماد کامل داشتم، به پسرش معروف و تو هیچ اعتمادی ندارم، شما هنوز نفهمیده اید که زندگیتان باید وقف خدمت به قوم برگزیده باشد، حیف از ابو معروف که خیلی راحت در دام مسلمانها افتاد و او را کشتند. محیا آه کوتاهی کشید و سعی کرد مثل همیشه مهر سکوت بر لب زند، او خوب می دانست که بر لبهٔ تیغ قرار دارد و کوچکترین حرفی که باعث شک این آدمخواران شود به قیمت جان خود و پسر عزیزش تمام می شود، پسری که نمی دانست اینک به ترفند این جانیان در کجا به سر میبرد، این روباهان مکار، کیسان را به بهانه ای از انگلیس بیرون کشیده بودند و در دامی که خود پهن کرده بودند گرفتار نمودند. ساموئل که سکوت محیا خسته اش کرده بود قدمی به عقب گذاشت و در همین هنگام صدای بوق هشدار دستگاهی که علائم حیاتی دبورا را کنترل می کرد بلند شد. محیا نگاهی سرد به دبورا کرد و گفت: این یکی هم مُرد. ساموئل با دو دست روی چشمهایش را گرفت و فریاد زد جواب آنها را چه بدهم و با خشم محیا را نگاه کرد و گفت: باشد حالا که برای بقیه دل می سوزانی و‌خلاف خواسته ما قدم برمی داری کاری می کنم که روزی هزار بار بمیری و زنده شوی.. تو باید یاد بگیری که به قوم برگزیده خدمت کنی و اگر نکنی جان خودت و آن پسر یکی یکدانه ات به باد خواهد رفت، اصلا از نزدیکان ابومعروف باشید، مهم این است الان ابومعروفی نیست که شفیعتان شود، چنان می کنم که در افسانه ها بنویسند و با اشاره به محیا فریاد زد: برو وسایلت را جمع کن، تو را به جایی منتقل می کنم که در شبانه روز حتی وقت خوابیدن هم نداشته باشی، برو خانم دکتر...دکتر برگزیده بهترین دانشگاه مجارستان.... محیا تنش از این تهدید ساموئل لرزید او خوب می دانست که ساموئل از او کینه به دل گرفته و حتما حرفهای تهدیدآمیزش را عملی می کند، اما نمی دانست او را به کجا منتقل خواهند کرد.. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝