eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
12.8هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
482 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31 eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شرکت در راهپیمایی ۲۲ بهمن یک کار واجب است. از آن کارهایی است که بعدا آدم حسرت آن را خواهد خورد... (آیت الله‌ جاودان) عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 جمهوری اسلامی حرم است. تا پای جان، وفادار به این انقلاب خواهیم ماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌿 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌾 ابراهیم بن علی کفعمی در مصباح به نقل از پیامبر صلی الله علیه و آله آورده است: هر کس در شب دوازدهم ماه شعبان، دوازده رکعت نماز در هر رکعت سوره حمد یک بار و سوره تکاثر را ده بار بخواند، خداوند متعال گناهان چهل ساله‌ى او را مى‌آمرزد تا آخر حدیث. 📚منبع: مهمترین دانستنیهای یک مسلمان بارویکرد روزشماررویدادهای مهم تاریخ اسلام، تألیف زهراپاشنگ، جلد2، ص 810. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین 🌹 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌼 🌿 🌼🌿🌼 🌿🌼🌿 🌼🌿🌼🌿🌼
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۷۳ و ۷۴ تقریبا وسط کار بود که زنگ آرایشگ
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۵ و ۷۶ دعای عقد خونده شد و اقامحسن هم بله رو گفت. از الان به بعد شرعاً و قانوناً محسن همسر منه. خیلی خوشحالم حسی دارم که توی کل زندگیم تجربش نکرده بودم... حاج آقا از اتاق محضر بیرون رفت خاله جلو اومد و بوسم کرد و تبریک گفت و محسن هم بوسید و به محسن گفت: _نمیخوای چادرو از سر عروست برداری؟! با این حرف خاله انگار یه سطل آب یخ روی سرم ریخته شد. کل بدنم یخ کرد محسن خنده صداداری کرد و نزدیکم شد با نزدیک شدنش استرسم چند برابر شد... دستشو برد سمت چادرمو زیر لب بسم اللهی گفت که فقط من صداشو شنیدم و چادرو از سرم در آورد چادرو که درآورد همه کل کشیدن و سر صدایی به پا شد... محسن که چادرو برداشت چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم. قشنگ میشد خجالت رو از توی چشمای محجوبش دید از خجالت سرخ شده بود و صورتش پر از عرق. منم دست کمی از محسن نداشتم دستام یخ کرده بودن و میلرزید. این وسط که انقدر استرس داشتیم فاطمه اومد جلو و بغلم کرد _فدات بشم آبجی قشنگم مبارکت باشه _ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت بعد از تبریک گفتن به محسن گفت _خب چندتا ژست بگیرید میخوام ازتون چندتا عکس یادگاری قشنگ بگیرم _نه بریم خونه اونجا عکس هم میگیرم محسن گفت: _بزار بگیره بچه ذوق داره _چی بگم شما که کار خودتونو میکنید بگیر فاطمه گفت: _خب دست همو بگیرید بهم نزدیک بشید نگاه دوربین کنید و لبخند بزنید از ژستی که فاطمه گفت خیلی استرسمو بیشتر کرد. دلم میخواست یکی بزنم توی سرش برا همینم گفتم: _فعلا عکس نگیریم من اینو میشناسم. محسن دستمو گرفت و به خودش نزدیک کرد لبخند زدیم و عکس گرفته شد. _خب حالا اقا محسن دستتو بنداز دور کمر آبجی حسنا آبجی تو هم دست‌گلت رو بگیر و نگاه کن به دسته گلت واقعا دیگه این یکیو نمیتونستم تحمل کنم _فاطمه خانم نوبت منم میرسه خنده صدا داری کرد و گفت: _حالا تا برسه محسن هم خجالت میکشید ولی بدش نمی اومد دیگه بعد از چندتا عکس محسن که دید خجالت میکشم گفت: _خب فاطمه خانم دستتون درد نکنه انشاالله روزی خودتون دیگه بریم همه هم رفتن. فاطمه از اتاق بیرون رفت و محسن چادرمو دستم داد و گفت: _بیا خانومم چادرتو سرت کنم بریم که باهات کار دارم میخوام ببرمت یه جای خوب! از لحن حرف زدنش ته دلم قنج رفت. چادرمو سرم کرد و گفتم: _کجا میخوای بریم؟! _بیا تا بهت بگم دستمو گرفت و همراه هم پا به پای هم از پله های محضر پایین اومدیم مامان گفت: _چقدر دیر اومدید همه مهمونا رفتن خونه ما میریم خونه خانم جون مهمونا اونجان شما هم بیاید زود. _خاله ما میریم یه جا و میایم _باشه سریع بیاید زشته دیر نکنیدا. _چشم محسن در ماشینو باز کرد و نشستم توی ماشین خودشم هم اومد کنارم نشست _خب عروس خانمم چطوری؟ _خداروشکر از این بهتر نمیشم با صدای بلند خندید و گفت: _باریکلا تقلید کارم که هستید شما بانو! خندیدم و گفتم _بله دیگه آقامون استادمه _آخ خوشبحال آقاتون که شما خانومشی! محسن یخش باز شده بود و داشت شوخی میکرد دلم نیومد همراهیش نکنم دیگه آخرش باید خجالتو کنار بزارم... کل راه محسن شوخی کرد و خندیدیم همیشه خندیدناش و شوخی هاشو با مامان میکرد. وقتی‌ خنده هاشو میدیدم با خودم میگفتم یعنی میشه یه روزم برای من اینطوری بخنده من نگاهش کنم!؟ الان همون روزه با این تفاوت که چادرم توی صورتمه و نمیتونم نگاهش کنم؛! _خب عزیز دلم رسیدیم وایسا تا بیام درو باز کنم _باشه محسن از ماشین پیاده شد و درو باز کرد دستمو گرفت و پیاده شدم _اینجا کجاست؟! _میخوام ببرمت پیش رفیق گمنامم اسم گمنامو که آورد فهمیدم اومدیم بهشت زهرا سر مزار شهدا... خیلی خوشحالم کسی شده همراه زندگیم که ‌پاتوقش شهدا هستن رفیقاش شهدا.... دستاشو محکم گرفتم و راه رفتیم هرکسی از بغلمون رد میشد تبریک میگفت و محسن هم جواب میداد 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۷۵ و ۷۶ دعای عقد خونده شد و اقامحسن هم ب
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد از کلی راه رفتن محسن گفت: _خب رسیدیم. خسته شدی؟ +اره یکم کفشام اذیتم کردن _بمیرم، ببخشید! +خدانکنه دیگه از این حرفا نزنیاااا _چشم چشم بعدم با صدای بلند خندید _خب برای اینکه خسته نشی و سریع برسیم یکم بمونیم و زود بریم. _باشه محسن روی پاهاش نشست و با دستش سنگ مزار شهیدو پاک میکرد و گفت: _ببین حاجی خانممه همونکه ازت خواستم بهم بدیش همونکه گفتم اگه ازت بگیرمش جز یه چیز دیگه ازت هیچی نمیخوام. الان خانممو آوردم کنارتون اومدم ازت تشکر کنم و بگم دمت گرم حاجی... محسن یه جوری حرف میزد آدم حس میکرد چندساله قبل از شهادتش میشناسه شهیدو... از اینکه منو از شهید خواسته خیلی خوشحال شدم بغضم از حرفای محسن ترکید و اشکام روی گونم ریخته شدن.. محسن دیگه ادامه نداد اما یه چیزایی زمزمه میکرد. از زیر چادر نگاهی به محسن انداختم داشت آروم گریه میکرد. دلم نمیاد گریه های محسنو ببینم برای همین گفتم: _من خسته شدم بریم دیگه محسن ایستاد و گفت: _باشه عزیزم بریم دستشو گرفتم و باهم راه افتادیم به سمت ماشین در ماشین و باز کرد و سوار ماشین شدم، محسن هم نشست و ماشینو روشن کرد و راه افتادیم توی راه محسن همش بوق میزد و شعر میخوند با خنده گفتم: _محسن زشته انقدر بوق نزن _کجاش زشته بزار همه بفهمن دارم عروس میبرم دوباره شروع کرد بوق بزنه ده دقیقه توی راه بودیم بالاخره رسیدیم. _خب بفرمایید رسیدیم فقط متاسفانه فعلا تا بعدازظهر نمیتونم ببینمت _چرا تا بعد از ظهر؟! _چون همه نامحرمن من نمیام داخل که خانما راحت باشن با ناراحتی گفتم: _باشه محسن آروم گفت: _دلم برات تنگ میشه مواظب خودت باشیا! _منم همینطور چشم از ماشین پیاده شدم و مامان و خانوم جون و خاله و فاطمه دم در ایستاده بودن برای استقبال و اسفند دود کرده بودن. امروز حسابی خسته شدم محسن هم از همون. ظهر که خداحافظی کردیم دیگه ندیدمش مهمون ها دیگه دارن میرن خوشحالم از اینکه بعد رفتنشون برم بخوابم دیشب که نخوابیدم امروز هم از صبح زود خستم. بالاخره همه رفتن و فقط فامیلای خودمون موندن خاله و دایی و عمو و عمه بقیه هم رفتن عمه و زن‌عمو خداحافظی کردن و رفتن. زن دایی موند کمک مامان و خاله و خانوم جون خونه رو جمع کنن هرکسی مشغول کاری بود فاطمه هم که از خستگی کنار سالن دراز کشید و خوابش برد. گوشیم زنگ خورد رفتم سمت گوشیم و از روی میز برداشتمش محسن بود گوشیو وصل کردم. _سلام عزیزم خوبی؟! صداش توی گوشم پیچید انگار تموم خستگیم تموم شد با خوشحالی گفتم: _سلااام عزیزم، خداروشکر خوبم تو خوبی؟! +بلههه مگه میشه بهترین روز زندگیم بد باشم!!؟ _نه ناممکنه +حسنا جانم _جانم؟! +مهمونا رفتن؟! _بله +اها خب پس من میخوام بیا اون طرف بیام؟ _باشه بیا عزیزم با محسن خداحافظی کردم و به مامان گفتم: _مامان محسن گفت میخواد بیاد اینجا _خب بگو بیاد _باشه داره میاد رفتم کنار فاطمه و آروم بهش گفتم: _آجی فاطمه عزیزم میشه بری توی اتاق بخوابی؟ چشماشو نصفه باز کرد و گفت _نه خوابم میاد خستم _محسن داره میادا با این حرف از جاش پرید و رفت توی اتاق. صدای زنگ خونه اومد خانوم جون از روی مبل بلند شد که بره سمت آیفون گفتم: _خانوم جون شما بشینید من درو باز میکنم آقامحسنه _باشه عزیزم انشاالله به پا هم پیر بشید. _سلامت باشید درو باز کردم و به استقبالش جلوی در رفتم. از پله ها اومد بالا اونم خستگی از چشم هاش مشخص بودن... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
ندای قـرآن و دعا📕
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۷۷ و ۷۸ بعد از کلی راه رفتن محسن گفت: _خ
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۹ و ۸۰ محسن اومد داخل و هردو از خستگی چشم هامون سرخ شده بودن بالاخره کار ها هم تموم شد. بابا و حسن آقا هم اومدن بالا و تبریک گفتن. خیلی حس بدی بود برای اولین بار حسن آقا منو بدون حجاب میدید ولی خداروشکر حسن آقا بیشتر از من خجالت می‌کشید و خیلی نگاه نکرد. من و محسن روی یه مبل نشسته بودیم و بقیه هم روی مبل نشسته بودن. خاله شربت آورد و همه خوردن به مامان گفتم: _مامان من خستم، بریم؟! _باشه تو برو، هنوز آشپزخونه جمع نشده باید بمونیم! محسن گفت: _من میبرمت شربتتو بخور برو آماده شو _باشه شربتمو خوردم و پاشدم لباسم خیلی بلند و سنگین بود و موهامم که از صبح تاحالا با یه عالمه تافت روی سرمه بیشتر خستم کرده. رفتم سمت اتاق و لباسمو با سختی در آوردم زیپش پشت کمرم بود نمیخواستم کسیو صدا کنم برای همین با بدبختی دستمو رسوندم به زیپشو کشیدم پایین زیپو. مانتو و شلوارمو پوشیدم و از اتاق با صدای بلندی گفتم: _مامان میشه بیای گیرای سرمو در بیاری؟! صدایی نیومد. لابد نشنید مامان صورتمو توی سرویس اتاق شستم و اومدم بیرون _عه اینجا بودی؟! نگاهی به محسن کردم و گفتم: _اره رفتم صورتمو بشورم _چرا؟! _میخوایم بریم بیرون خسته شدم از بس چادرم توی صورتمه گفتم اینجوری راحت همه جا رو ببینم خندید و گفت: _از دست تو خب میگفتی بیام چیا تو در بیارم؟ خندیدم و گفتم: _من گفتم مامان! _عه خب پس من رفتم _خب حالا که تا اینجا اومدی و انقد اصرار داری بیا اینا رو از سرم در بیار تا راحت بشم _چشم محسن همه‌ی گیرهایی که لابه لای موهامو بود رو درآورد و تموم شدن بالاخره. رفتم خونه و از شدت خستگی خوابم برد و اصلا متوجه اومدن مامان اینا نشدم. چشممو باز کردم و نگاه به ساعت انداختم اووو ساعت دوازده ظهره چقدر من خوابیدم هیچکسم صدام نکرده از تختم اومدم پایین و رفتم بیرون. سروصدا بود از پله ها رفتم پایین چندتا خانم روی مبل ها نشسته بودن و مامان هم کنارشون حالا باز خوبه سر و وضعم خوبه. خانم ها ایستادن و گفتن: _سلام عزیزم خوبی؟ _سلام مچکرم شما خوبید رو به مامان کرد و گفت: _فاطمه خانم هستن! مامان لبخندی زد و گفت: _خیر ایشون حسنا خانم، دختر بزرگم هستن. سلام و احوالپرسی کردن و منم رفتم داخل آشپزخونه اصلا اینا کین که پاشدن اومدن خونه ما؟! بالاخره بعد از کلی حرف زدن رفتن. از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم: _مامان اینا کی بودن؟! _خواستگار _عه پسره چیکاره بود حالا؟! مامان همینطور که میخندید گفت: _مغازه داره نمیدونم مامان چرا انقدر میخنده منم دیگه پیگیر نشدم برای همین رفتم بالا و گوشیمو برداشتم سه تا پیام از محسن داشتم. همه رو جواب دادم محسن گفته بود امروز ناهار خونمونه! از خوشحالی رفتم سریع پایین و گفتم: _مامان محسن ناهار اینجاست؟ _اره عزیزم صبح زنگ زدم دعوتش کردم _کار خوبی کردی چیزی تا ناهار نمونده و اومدن محسن... _مامان راستی فاطمه و علی کجا رفتن؟ _فاطمه رفت خونه دوستش درس کار کنن علی هم تو کوچه است زنگ خونه به صدا در اومد سریع رفتم سمت آیفون فاطمه بود درو باز کردم و نشستم. فاطمه اومد تو و رفت توی اتاق _فاطمه لباس مناسب بپوش محسن ناهار اینجاستا _اه باز محسن هر روز میخواد اینجا باشه نکنه _حرف نزن.. صدای زنگ اومد مامان از آشپزخونه اومد بیرون گفتم _مامان ایندفعه دیگه محسنه خودم درو باز میکنم مامان خندید و گفت: _چیکارت کنم باز کن پاشدم حدسم درست بود خودشه♡... 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
🌸دعــائے جهـــــت 🌸 👈 حضرت رسول صل الله علیه و آله فرمودند:بنده ای نیست که دستهایش را پس ازنمازبگشایدوبگوید 🌸🍃 اللَّهُمُ إِلَهِی وَ إِلَهَ إِبْرَاهِیمَ وَ اسماعیل و إِسْحَاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ یوسف و إِلَهَ جَبْرَئِیلَ وَ مِیکَائِیلَ وَ إِسْرَافِیلَ أَسْأَلُکَ أَنْ تَسْتَجِیبَ لی دَعْوَتِی فَإِنِّی مُضْطَرٌّ وَ تَعْصِمَنِی فِی دِینِی فَإِنِّی مُبْتَلًی وَ تَنَالَنِی بِرَحْمَتِکَ فَإِنِّی مُذْنِبٌ وَ تَنْفِیَ عَنِّی الْفَقْرَ فَإِنِّی مِسْکِین 🍃🌸 👈 مگراین که برخدا حق است که دستهایش را نومید بازنگرداند 📚دعوات راوندی ص50 عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💎از شیخ بهاءالدین (ره) نقل است یازده روز هر روزی یازده مرتبه بعد از نماز صبح بخواند : ✨یا مُسَبِّبُ سَبِّبْ یا مُفَتِّحُ فَتِّحْ یا مُفَتِّحُ فَرِّجْ یا مُدَبِّرُ دَبِّرْ یا مُسَهِّلُ سَهِّلْ یا مُیَسِّرُ یَسِّرْ یا مُتَمِّمُ تَمِّمْ بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ از شیخ بهاءالدین (ره) نقل است : به جهت مطلبی یک روز خواندم، ظهر همان روز به مراد و خویش رسیدم. عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💯✍🏻هر که آیه شریفه 31 سوره یونس قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَمَنْ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَمَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ اللَّهُ فَقُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ بر ورق نویسند و آنرا بر خرقه کبودی بپیچد و بر بازوی راست بندد اسباب بر وی آسان شود و ابواب روزی گشاده گردد 📚تحفة الاسرار ص 326 و 327 عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💑 💑 اگر فرد مجردی دوست دارد كه كند 🔺 سـه روز روزہ بگیرد 🔺در هر شب آن پیش از رفتن بـہ رختخواب 21 باراین آیات را از سورہ فرقان بخواند و از خداوند بخواهد تا خواستـہ اش را برآوردہ سازد خداوند امر او را آسان میكند. 🍂«والَّذِینَ یَقُولُونَ رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَامًا ﴿74﴾ أُوْلَئِكَ یُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمَا صَبَرُوا وَیُلَقَّوْنَ فِیهَا تَحِیَّةً وَسَلَامًا ﴿75﴾ خَالِدِینَ فِیهَا حَسُنَتْ مُسْتَقَرًّا وَمُقَامًا» ﴿76﴾🍂 ‼مستدرك الوسائل، ج14، ص211 عج ♥️ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕