eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.9هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ربّنا با صدای زیبا و ملکوتی قاری نوجوان سید علیرضا موسوی... @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن
جهت دستیابی به دعای عظیم الشأن سحری دعاهای بعداز نماز دعای فتتاح دعای ابوحمزه ثمالی دعای سحری دعای افطار دعای یاعلی یا عظبم تسبیحات ده گانه کلیک کنید⬆️⬆️⬆️ 👆👆 التماس دعای فرج از تمامی دوستان طاعات و عباداتتون قبول حق باشه ان شاءالله😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤خودش کوته نمـوده ❤راه ما تا کربـلایش را ❤به یک عـرض سـلامی ❤ جزو زوار حسـینیم ❤السلام علیک یا ❤ اباعبدالله الحسین✋🌸 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ اے نعمتـ بـاطنـي عالمـ مہـدے اے نـور دڸ نبي خـاتـمـ، مہـدے تڪمیڸ نموده رب بہ تو نعمتـ‌ها اے نعمـتـ جـارے دمـادمـ ، مہـدے مہـدے جـاڹ پـرده غـیبتـ را ڪنار بـزڹ… 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🔶️ رباعے دعاے روز چهاردهم از لغزش و از خطا مرا دور نما با رحمت و لطف خویش محشور نما از من بگذر مرا مجازات نڪن اینگونه بساط بخششم جور نما محسن زعفرانیه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸یاصاحب الزمان ای صاحب الزَّمانِ زمین ، رمز مغفرت با بغض آمدم ، بپذیرم به محضرت بعد از چهارده سحر العفو گفتنم رحمی کن و ببخش مرا ، جان مادرت... 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌙 به یاد حُسیڹ گریه کرده ام ✨با ذکر حَسڹ به روی لبم خنده ای شکفت @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
•💚• •تو ای خلاصۀ باران بی‌امان حضور• •تو ای چکیدۀ هفت‌ آسمان خوش‌ آمده‌ای• •نسیم خوش‌خبری آمد از مناره، چه خوب!• •وزید عطر تو بین اذان، خوش آمده‌ای• 🎊 (ع) و باد🎊 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌸ڪریم اهل بیت گرچه در دنیا فراوان مے شود پیدا ڪریم نیست مانند حسن اما در این دنیا ڪریم سائلیم و چشم بر دست سخاوتمند او غافل از این ڪه مے آید در پے ماها ڪریم این چنین امروز اگر روزے ما را مے دهد بے گمان از ما شفاعت مے ڪند فردا ڪریم روزے همسایه ها چندین برابر مے شود تا ڪه بین ڪوچه ے ما مے گذارد پا ڪریم یک نفر مے گفت : انسان ها حریص ذاتے اند گفتم : آرے اے رفیق!الّا ڪریم الّا ڪریم من ڪرامات حسن را دوست دارم گرچه ڪه ڪلهم هستند سادات بنے الزهرا ڪریم از ڪرامت هاے او ضرب المثل ها ساختند سخت آسان است مشڪل هاے دنیا با ڪریم مجتبے خرسندی‌ 🎊 (ع) و باد🎊 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💚ای شیعه، زمان فخر و عزت آمد 💚چون یوسف اهل بیت عصمت آمد 💚او سبط محمد است و فرزند علی 💚یعنی که کریم آل عترت آمد 🎊 (ع) و باد🎊 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍃☘️🍃☘️🍃☘️🍃 🍃🍃 🍃 امشب علی و فاطمه لبخند میزنند 🕊پیوسته بوسه بر رخ فرزند می زنند 🕊این سبط مصطفی است به دامان دخترش این زاده علی است فرا دست همسرش 🎊 (ع) و باد🎊 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🍃 🍃🍃 🍃☘️🍃☘️🍃☘️🍃
4_5886589920000082150.mp3
3.22M
🌸 مولودی میلاد امام حسن مجتبی(ع) 🎤 محمودکریمی 👏 سرود بسیار زیبا 💐 ستاره بارونه آقام اومده @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
اللَّهُمَّ لاَ تُؤَاخِذْنِي فِيهِ بِالْعَثَرَاتِ وَ أَقِلْنِي فِيهِ مِنَ الْخَطَايَا وَ الْهَفَوَاتِ‏ اى خدا در اين روز مرا به لغزشهايم مؤاخذه مفرما و عذر خبط و خطاهايم بپذير وَ لاَ تَجْعَلْنِي فِيهِ غَرَضاً لِلْبَلاَيَا وَ الْآفَاتِ بِعِزَّتِكَ يَا عِزَّ الْمُسْلِمِينَ‏ و مرا هدف تير بلاها و آفتها قرار مده به حق عزت و جلالت اى عزت بخش اهل اسلام. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_887331829512667176.mp3
1.54M
♻️ بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👇👇 برای عزیزانی که میخواند زودتر تلاوت کنند
4_872278501716131893.mp3
7.01M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
جز15.mp3
4.47M
🔺 (تند خوانی) قرآن کریم مدت زمان: ۳۴ دقیقه حجم: ۴.۲ مگابایت اللهم العجل لولیک الفرج الساعـه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131894.mp3
7.31M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Juz-015.pdf
1.43M
متن آیه به آیه همراه با معنی ♦️15♦️ (PDF) •-------------------•°•---------------------• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️ @zohoreshgh ❣﷽❣ * *اگر در حال ختم قران هستید* *به* 🌿# *جزء15 که رسیدید* 🌿👈 # *ایه‌19سوره‌کهف* 🌿 *کلمه*👈 # *ولیتلطف* 📖 # *میزان‌قران است* و # *جای‌استجابت‌دعا* *یعنی در این جا قران به دوکف مساوی تقسیم می شود قران را قطع کنید وشروع به دعا کنید و* 🌹 *اولین دعا برای فرج*🌹 *باشد* *درقران های قدیمی خطی; یا درشت نوشته می شد یا قرمز تا مردم جای استجابت را گم نکنند*. توضیح‌مختصر: *عبارت *وَلْیَتَلَطَّفْ* *وسط قرآن کریم قرار دارد که به معنای* *مداراوهوشیاری‌همراه‌بامهربانی* *است‌و این خودلطفی است که کلمه ی وسط قرآن را لطف وتلطف و مهربانی تشکیل داده است*. *برای‌دیگر‌عزیزان‌هم‌بفرستید*. *ازالان یادآوری کنید تا به جزء ۱۵برسید*. *برنامه سمت خدا آقای فرحزاد خیلی تاکید به انجام این عمل کردن* *گفتن عملی کم ولی خیلی پر سود* *التماس‌دعای فرج* *دوستان عزیز منم از دعاهاتون بی نصیب نگذارید* 🤲🤲 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟⚡️🌟
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ 5️⃣1️⃣ شب 15 بدلیل ایام البیض بودن 2 جور نماز دارد: 1️⃣چهار رکعت ( دو تا دو رکعتی) ، در دو رکعت اول بعد از حمد صد مرتبه توحید و در دو رکعت دوم بعد از حمد پنجاه مرتبه توحید. ثواب:حضرت علی (ع) فرمود: هر کس بخواند، عطا کرده می شود به او چیزی را که نمی داند او را مگر خدا. 2️⃣ از لیالی بیض است: شش رکعت در هر رکعت بعد از حمد یس و مُلک وتوحید. ✅ خواندن دعاى مجیر ✅و غسل توصیه شده است. 🌓 مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید: سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه ✋😍 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
Samavati-Dua-Mujeer-FA.mp3
38.58M
✨📖✨ازحضرت رسول(ص) روايت شده هرکس در" "( شبهای سيزدهم و چهارهم و پانزدهم)ماه رمضان بخواند آمرزيده میشود. 🎬✨ متن عربی و ترجمه 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/500 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۱ _ای بابا! این دیگه کیه؟! دوباره رد تماس زد....مهران از
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۸۲ مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. _بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟! احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت. _آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار. مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد. _خسته نباشید...دختر و پدر! مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت. _آخیش...مرسی مامان! احمد آقا لبخندی زد. _امروزم خستت کردیم دخترم! _نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم. مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت. _این ها رو برا چی جمع می کنید؟! احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد. _برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد. همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد. مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.اما تا به گوشی رسید، قطع شد.نگاهی انداخت. مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد. موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد. _آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ... _مهیا... مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد. ــ اِ تویی مریم؟! _پس فکر کردی کیه؟! _هیچکی! یه مزاحم داشتم! ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده! مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت. _جدی؟! مریم با ذوق گفت: _آره گل من! فردا منتظرتم... _باشه گلم! مهیا تلفن را قطع کرد....روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد. به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد... _یعنی فردا میبینمش؟! **** ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه! مهیا که استرس داشت، دوباره به لباسهایش نگاهی انداخت.مهلا خانم به اتاق آمد. _بریم دیگه مهیا... _مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟! _ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه! مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت. احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد. ــ بریم؟! _آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!! مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید. ــ اِ...مامان! از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند.احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد.در با صدای تیکی باز شد.دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند. هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.تکیه اش را به مادرش داد و... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۲ مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت. _بابا! این کتاب هارو
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۸۳ مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند... سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت _حاجی چی شده؟ محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت _چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع و جور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد مهلا خانم کنار شهین خانم نشست _شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد _باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود.... مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد... مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بودمهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمیبیند ناراحت بود اما خداراشکر میکرد که حدس های اول درست نبودند _چتونه شما پاشید ببینم سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت _قبول نمیکنه پاشه _مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست _مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن _برسن.. من نمیام _یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش. _نیستم _هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن مریم سرجایش نشست _ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز... _داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه.. بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه _میگی چیکار کنم؟ در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد _الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی چشمکی به روی مریم زد... مریم از جایش بلند شد _سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون _باشه مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمیتوانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا میلرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت شهین خانم سوالی نگاهش کرد مهیا لبخندی زد _داره آماده میشه شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید _ممنون دخترم _چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود مهمان ها همه آمده بودند... و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند همه از جا بلند شدند... مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد _میگم شهین جون جا کمه خو _سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید و نگاهی به مهیا انداخت...محمد آقا با اخم استغفرا... گفت ...مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود عقب رفت _ببخشید الان میام مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن..مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست... و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد _دخترم مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد..زود اشک هایش را پاک کرد _بله محمد آقا چیزی لازم دارید _نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم _نه حاج آقا اصلا من... _دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟ مهیا سرش را پایین انداخت _بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم مهیا لبخندی زد _چشم الان میام محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۳ مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۸۴ در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان _نوش جان گلم بشقاب را روی میز تحریر گذاشت _داری چیکار میکنی مهیا جان _دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد _می خوای بزاریشون تو انبار _نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد _اینا چی؟ مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت _نه اینا دیگه لازمم نمیشه _میندازیشون؟؟ ــ آره مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد _آخییییش راحت شدم مهلا خانم از جایش بلند شد _خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد _نه فک نکنمـ برسم .شما میرید؟ _نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد..گوشیش زنگ خورد.... مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد... احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه میکرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد _بابا حالت خوبه؟ احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست _چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود _چرا بلند شدید بابا ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی _با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه _نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت _باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...لباس هایش را عوض کرد روسری سورمه‌ای رو لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت...نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آنها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد _خداحافظ من رفتم _خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود...میخواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش دربیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد... صدای ماشین از پشت سرش آمد.. از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی _مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد..ماشین سریع از کنارش رد شد... روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود _حالتون خوبه؟ با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب.. که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید _مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمیتوانست جواب بدهد شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد بطری آب را به سمتش گرفت _بفرمایید مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد _برای شما هستن مهیا لبانش را تر کرد _نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی شهاب سری تکون داد... مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت _خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدنم بخیر با اجازه مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد _این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید _نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود...مهیا تند تند قدم برمی داشت... نمیخواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت..قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمیدانست چیکار کند..بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت .. کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کردسارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت... که مهیا لبخندی زدو گفت _نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد... گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد _جواب بده پشیمون میشی ادامه👇