eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.8هزار دنبال‌کننده
31.1هزار عکس
6.3هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای هر روز ماه صفر .mp3
429.7K
🤲 بدان كه ماه صفر معروف به نحوست است و براى رفع نحوست هيچ چيز بهتر از صدقه دادن و ادعيه و استعاذات وارده نيست‏ اگر کسی خواهد که محفوظ ماند از بلاهای نازله در این ماه در هر روز 🔟 ده مرتبه این دعا را بخواند ☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️ یَا شَدِیدَ الْقُوَى وَ یَا شَدِیدَ الْمِحَالِ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِی شَرَّ خَلْقِکَ یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ یَا لا إِلَهَ اِلّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ. اى سخت نیرو، و سخت کیفر، اى عزیز، اى عزیز، اى عزیز، همه آفریدگانت در برابر عظمت خوار گشته، مرا از شهر آفریدگانت کفایت کن، اى نیکوکار، اى زیباکار، اى نعمت ‏بخش، اى افزون‏ کن، اى که معبودى جز تو نیست، منزّهى تو، من از ستمکارانم، پس دعایش را مستجاب کردیم، و او را [اشاره به رهایى حضرت یونس از دل ماهى] از اندوه نجات دادیم، و این چنین مؤمنان را نجات مى ‏دهیم، درود خدا بر محمّد و خاندان پاک و پاکیزه‏ اش 📚 مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پر می کشد دلم به هوای حرم حسین دارم به اشتیاق شما می پرم حسین خورشید از حوالی گنبد طلوع کرد صبح است و باز نام تو را می برم حسین 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ 🥀یک روز نسیم خوش خبر می آید... بس مژده به هر کوی و گذر می آید... 🥀عطر گل عشق در فضا می‌پیچد... می آیی و انتظار سر می آید... عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
تبسم کردی و صبحم چه زیبا شد دل افروزم خوشا چشمی که صبح او به لبخند تو وا گردد ... @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
تبسم کردی و صبحم چه زیبا شد دل افروزم خوشا چشمی که صبح او به لبخند تو وا گردد ... @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دلانہ✨ مولاتی؟! کربلا،چادراتون سوخت. یاد در و دیوار و چادر سوخته و خاکی مادرتون رهام نمی‌کنه... همین برا ما بس که علی و اهل‌بیتش جون دادن،اما چادرشون نه! ؟ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
و ياد درگذشتگان😔💔 باز هم و دلتنگیهایش باز نگاه غمگین به در باز آرزوی شنیدن صدای کسی که دیگر جایگاهش این دنیا نیست 💔 بایک سینی حلوا شاخه گلی و گلاب به استقبال عزیزان سفر کرده میرویم برای شادی روحشون بخوانیم و 🙏 روحشان شاد یادشان گرامی 😔 🌸🍃 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊 و‌ یاد‌ شهدا 🍂نام آورِ بی نشان ما،بی نامست... از شهد شراب عشق، شیرین کامست... 🍂بر تارک او نوشته با خطی خوش... این دسته گل محمدی،"گمنامست" 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا با ذکر و 🍃 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💙🍃 🍃🍁 .... ✍آیت‌الله بهجت رحمه‌الله اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه می‌کرد و می‌فرمود: «آیت‌الله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را می‌خواند، هدیه‌اے براے او می‌رسید» چهار رڪعت (دو نماز دورکعتی) 👈💎در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید 👈💎در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید 👈💎در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید 👈💎در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید ✨بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند ✨ و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله یاالله» بگوید و هرچه می‌خواهد از خدا درخواست کند. 🌺🍃پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند🌺🍃 🍃🌸 از براے مال و ثروت ۲ رڪعت نماز و بعد "سوره یس" بخواند و این عمل را تا ۳ روز انجام دهد اکمل خواهد بود✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_ششم🎬: محیا نمونه های بیماران را با ماده ای شیمیایی آرام آرام در هم آمیخت و
🎬: کیسان و صادق در هتلی که داخل ترکیه قرار داشت نشسته بودند و کیسان رو به صادق گفت: درسته ما طبق دستور کاووسی و دار و دسته اش ترکیه اومدیم، اما چرا هتلی را که اونها مشخص کرده بودند برای اقامت انتخاب نکردیم؟! صادق از جا بلند شد و کنار کیسان روی مبل دو نفره نشست و دستش را روی دست کیسان گذاشت و گفت: داداش گلم! قرار نیست ما طبق نقشه اونا پیش بریم و تعداد زیادی از کتاب های خطی که گنجینه ملت ما و یادگار گذشتگان و افتخار و قدمت تاریخ ما محسوب می شوند را دو دستی تقدیم صهیونیست های خونخوار کنیم. ما فقط وانمود می کردیم که از اصل چیزی که حمل می کنیم خبر نداریم و باید با نقشه پیش میرفتیم که طرفمون احساس خطر نکنه، با تغییر هتل اولین اخطار جنگ را بهشون میدیم و تازه می فهمند که با آدم های ساده لوحی طرف نبودند. کیسان که کمی گیج شده بود گفت: الان دقیقا می خواییم چکار کنیم؟! اصلا هدفمون چیه؟! صادق نگاهی به چهره کیسان که خیلی شبیه بابا مهدی بود انداخت و گفت: خوب معلومه! طبق همون چی که داخل ایران گفتیم پیش میریم، ما برای نجات جان مادرمون محیا اینجا هستیم و تا مادر را صحیح و سالم تحویل نگیریم این گنجینه فوق ارزشمند را به اونا تحویل نمیدیم. کیسان یک تای ابروش را بالا داد و گفت: یعنی باور کنم که شما و نیروهای امنیتی ایران می خوایین این کتاب های عتیقه و با ارزش را در قبال مادر به اسرائیل تحویل بدین؟! صادق سری تکان داد و گفت: باید طوری پیش بریم که اونا فکر کنن تنها هدفمون همینه... البته با یه نقشه حساب شده، الان از نظر اونا تو پسر محیا هستی و من یک دانشجویی روشن فکر که عاشق زندگی و تحصیل در بلاد غرب هست، اونا اگر بوی توطئه را بشنوند، مطمئنا کاری می کنند منی که به حساب اونا هیچ منفعتی در این میان ندارم را طرف خودشون بکشونن و اینم در نظر بگیر، اونا ابدا شک نمی کنن که ما با همکاری پلیس یا بهتر بگم خود نیروهای امنیتی ایران هستیم و با این نیروها طرفند، ببین کیسان تو باید طبق همون نقشه ای که گفتیم پیش بری و شک نکنی که موفق میشیم و بعد نفسش را آروم بیرون داد و گفت: بیا نقشه را دوباره با هم مرور کنیم.. در همین حین گوشی موبایلی که کاووسی به کیسان داده بود زنگ خورد. هر دو برادر با زنگ گوشی بر جای خودشون میخکوب شدن، صادق دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام، شمرده شمرده و بدون هیچ ترسی پیش برو، فقط اینو در نظر داشته باش تو تحت حمایت کامل پلیس ایران هستی و بیرون این هتل هستند کسانی که دستور دارند تا سلامت ما را پوشش بدن. کیسان سری تکان داد و دکمه وصل گوشی ساده و‌کوچک داخل مشتش را فشار داد. 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_هفتم🎬: کیسان و صادق در هتلی که داخل ترکیه قرار داشت نشسته بودند و کیسان رو ب
🎬: از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پیچید و گفت: شما کجا هستید؟! باید ساعتی قبل در هتل مستقر میشدید، چرا تاخیر داشتید؟ کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: ما به محلی که شما برایمان تعیین کردید نمی آییم و هیچ محموله ای را به شما تحویل نخواهیم داد تا اینکه مادرم را صحیح و سالم پیش من آورید و در همین حین صدای صادق بلند شد که می گفت: تو رو خدا منو از دست این دکتر روانی نجات بدین، اصلا من چکاره هستم که این آقا منو گروگان گرفته... صدای پشت خط با عصبانیتی شدید گفت: تو چه غلطی داری می کنی؟! فکر کردی خیلی باهوشی و می تونی ما را دور بزنی؟! تو نمی دونی با این کارات نه تنها به مادرت نمی رسی بلکه جان خودتم از دست می دی و بعد لحنش را آرام تر کرد و ادامه داد: ببین پسر خوب، من این حرکتت را نادیده می گیرم، بهتر هست همین الان مکانی را که هستی ترک کنی و به هتلی که قرار بود ساکن بشی بیایی، ما هم به نشانه حسن نیت مبلغی را که با شما به توافق رسیدیم قبل از دریافت اون چمدان ها به شما میدیم، شنیدی چی گفتم؟! همین که شما..‌.. کیسان به میان حرف او دوید و گفت: مثل اینکه تو نفهمیدی چی گفتم! یک شبانه روز به شما وقت می دم، اگر فردا همین موقع مادرم پیش من بود که همه چی را تحویل شما می دهم و انگار اتفاقی نیافتاده، اما وای به حالتان اگر مادرم را نیارید یا بخواهید کلکی سوار کنید، اونموقع نه دستتون به این محموله کتاب های خطی می رسه و نه خبری از نتایج آزمایشات ژنتیک ایرانیان هست و در ضمن من اگر عصبانی بشم، قادر هستم کارهای خطرناکی بکنم، خیلی از اسرار موساد و جنایات اسرائیل هست که من از آنها خبر دارم، اگر عصبانی بشم این اسرار را توی تمام فضاهای مجازی پخش خواهم کرد و بدون اینکه اجازه دهد طرف مقابل حرفی بزند گوشی را قطع کرد. صادق همانطور که دست ریزی می زد از جا بلند شد، جلو امد و شانه های کیسان را در آغوش گرفت و گفت: آفرین خیلی خوب بود الان تنها کاری که باید انجام بدیم اینه اون شماره را که به گوشی زنگ زد برداریم و سیم کارت و گوشی را از دسترس خارج کنیم، چون امکان اینکه از طریق این گوشی به ما برسند زیاده، همانطور که نیروهای ویژه الان محل این دزدان سر گردنه را کشف کردند، آنها هم می توانند چنین کنند. و در عوض با سیمکارتی که غیر قابل ردیابی هست با اونا تماس می گیریم و اتفاقات را آنطوری که هست پیش میبریم. کیسان سری تکان داد و گفت: امیدوارم به همین راحتی که تو میگی باشه و آسیبی به مادر نرسه... 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_هشتم🎬: از آن طرف خط صدای عصبانی مردی با زبان فارسی اما لهجهٔ عربی در گوشی پ
🎬: همهمه ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را زد و گفت: اون کتاب های برای دولت ما بسیار مهم هستند، ما مجموعه ای بسیار نفیس از این کتاب های خطی و قدیمی از سرتاسر زمین گرد هم آوردیم، مجموعه ای که مثل یک گنج برای دولت برگزیده می مانند که علاوه بر ارزش مادی آنها، اطلاعات بسیار جامع و مهم و اصلی از ملت های مختلف درونشان نهفته هست. پس لازم به اینهمه بحث نیست، خانم دکتر را تحویلشون میدهیم و کتاب ها را پس می گیریم، به نظر من این کتاب ها حتی از نتایج آزمایش ژنتیک هم مهم ترند، پس چرا بیهوده وقت خودتون را تلف می کنید، خانم دکتر را حاضر کنید و با یک پرواز اختصاصی به ترکیه برسانید و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: اما قبل از پرواز، یکی از خطرناک ترین ویروس هایی که تولید کردیم را به او تزریق می کنیم که علاوه براینکه خودش جانش به خطر بیافتد، اطرافیان و سپس کل جامعه شان درگیر شود. با زدن این حرف،صدایی از هیچ کس در نیامد و بعد از اندکی سکوت، جمعی که پشت میز نشسته بودند، شروع به کف زدن کردند. خیلی زود خانم دکتر به ترکیه منتقل شد و در نقطه ای مشخص با رعایت موازین بهداشتی، به دست عوامل موساد سپرده شد، چهار نفری که آمده بودند برای تحویل خانم دکتر، او را سوار یکی از دوماشین سیاهرنگ با شیشه های دودی کردند و می خواستند به سمت هتل حرکت کنند و پس از تماس با کیسان، منطقه ای را برای مبادله مشخص کنند که خود را در حلقه محاصره افردای ناشناس گرفتار دیدند و رکبی سخت و ناگهانی خوردند وخیلی زود، خانم دکتر به دست نیروهای امنیتی ایران افتاد. محیا که تازه هنوز از شوک اون آمپول تزریقی بیرون نیامده بود و خوب می دانست چه چیزی را وارد بدن او کرده اند، با دیدن مردانی سیاه پوش که چهره شان هم با نقابی سیه پوشیده بودند و حرکاتی سریع داشتند، یکه ای خورد و نمی دانست که واقعا در عمق چه قضیه ای دست و پا میزند، زیر لب شروع به خواندن آیاتی از قران کرد. آیاتی که تنها محرم دل این سالهای دوری و تنهایی او بودند. مردان سیاه پوش، او را تا اقامتگاه نیروها همراهی کردند و بعد از ورود به محوطه و پیاده شدن از ماشین ها، با احترام و البته بدون هیچ صحبت و کلامی او را به سمت اتاقی راهنمایی کردند که مردی انتظار او را می کشید. محیا که در دل به خدا و قران و چهارده معصوم متوسل شده بود، احساس خطر می کرد. او را وارد اتاقی کردند که دور تا دور ان با صندلی های ساده چوبی پوشیده شده بود، به او اشاره کردند روی یکی صندلی ها بنشیند، محیا همانطور که به روبه رویش نگاه میکرد، آخرین صلوات را فرستاد و روی صندلی نشست. حالا در اتاق بسته بود و فقط محیا و مردی که پشتش به محیا بود در اتاق حضور داشتند. مرد آرام آرام به عقب برگشت سرش را همراه با سلامی کوتاه به پایین تکان داد. محیا هم با تکان دادن سر جواب او را داد. مرد جوان با قدم های شمرده شمرده به محیا نزدیک شد و همانطور که به او خیره بود با صدایی قاطع گفت: نمی دانی کجا را برای به دست آوردن شما زیر پا گذاشتیم! اما بالاخره به هدفمان رسیدیم و حالا موقع، موقع پاسخگویی ست. محیا از حرفهای مبهم مرد جوان ترسی در وجودش افتاد، اما از صورت او هیچ دشمنی را نمی خواند، صورتی صاف و یکدست که مشخص بود تازه ریش و سبیلش را زده است. محیا آب دهنش را قورت داد و‌گفت: من اصلا نمی دانم شما چه کسی هستید، چرا مرا ربودید و من پاسخگوی کدام گناه باید باشم؟! البته فکر می کنم اشتباهی رخ داده و شما مرا با کس دیگری اشتباه گرفتید. مرد جوان که ایستاده بود دوباره شروع به جلو آمدن کرد و گفت: ما اشتباه نکردیم، شما همان کسی هستید که دنبالش بودیم، شما باید پاسخگو باشید چرا به قول خودتان وفا نکردید؟! محیا با حالت سوالی به مرد جوان خیره شد و گفت: من اصلا شما را به خاطر نمی اورم چه برسد به اینکه قولی به شما هم داده باشم. در این هنگام که مرد جوان درست مقابل صندلی محیا رسیده بود، جلوی او زانو زد و ناگهان آن صدای قاطع تبدیل به لحنی بغض دار شد و گفت: شما مرا از میان آتش و خون نجات دادید و قول دادید تا خودتان را به این بینوا برسانید، در این هنگام چشم محیا به گردنبندی در گردن صادق افتاد، گردنبندی که صادق مخصوصا در معرض دید او قرار داده بود، گردنبند تکان میخورد و ذهن محیا به سالهای دور کشیده میشد و همزمان با چکیدن اولین اشک از گوشه چشمانش زیر لب گفت: پسرم صادق..‌ 👈 .... فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر۲ #قسمت_چهل_نهم🎬: همهمه ای در جلسه بلند بود هرکسی حرف خودش را میزد که ساموئل ختم کلام را
پنجاه 🎬: دور تا دور هال جمعیتی با چهره هایی شاداب نشسته بودند، خانه ای که تا به حال چنین جمعیتی را در خود جای نداده بود. خانه ای سوت و کور که گهگاهی اقدس خانم مهمان آنجا می شد، صدای چرخ های ویلچرش سکوت غریبانه آنجا را می شکست. عاقد نگاهی به دو زوج روبه رو کرد و گفت: به به! عجب مجلس زیبایی و چه سعادتی نصیب من شده است، حالا اول خطبه عقد چه کسی را بخوانم؟! یکی از گوشه مجلس گفت: بچه ها صبرشون کمتره حاجی! اول خطبه خانم معلم و آقای دکتر را بخوانید، ژاله که لپ هایش دوباره گل انداخته بود به چهره کیسان که از همیشه شاداب تر بود چشم دوخت، همه جا ساکت بود و گویا همه به این پیشنهاد رضایت داشتند، عاقد می خواست خطبه عقد را جاری کند که صدای لرزان اقدس خانم قبل از صدای عاقد بلند شد: نه! اول خطبه عقد عروسم محیا را بخوانید و با زدن این حرف اشک چشمانش جاری شد. عاقد نگاهی به چهره شکسته اقدس خانم کرد و چشمی گفت و شروع به خواندن صیغه عقد کرد، محیا از عالمی که بود به گذشته کشیده شد، انگار خاطرات، همچون پرده ای تند تند از جلوی چشمش می گذشتند، عقد اولشان در آن خانه مصادره ای، فرارشان با مهدی، صحنه احتضار مرضیه خانم و بعد خانه اقدس خانم و طلاق زورکی، حرکت به سمت مرز و دیدن اولین شعله های جنگ، به دنیا آمدن صادق و سپردنش به منیژه، اسارتش در چنگ بعثی ها و بعد ابو معروف، محیا هیچ وقت ابو معروف این گرگ خونخوار را که باعث سالها جدایی بین او و کیسان و خانواده اش شده بود فراموش نکرد، اما خدا را شکر می کرد که خدا عقل ابو معروف را گرفت و درست روز عقدشان، عموی محیا را دعوت کرد، عموی محیا که قبل از عقد محیا، نامردی ابومعروف را در خصوص خود و خانواده اش چشیده بود و کینه ای عجیب از او به دل گرفته بود و از طرفی نامردیی که خودش در حق بردارزاده اش روا داشته بود وجدانش را آزار میداد، روز عقد ابومعروف و محیا با رو کردن مدارکی از خیانت های ابومعروف به خود حکومت بعثی و تهدید او، تنها کاری که توانست برای محیا کند، جلوگیری از عقد او بود و دیگر بعد از آن از سرنوشت محیا و پسرش بی خبر بود و در همین بی خبری هم مرد. محیا سالهایی را به یاد می آورد که برای دیدن جگر گوشه اش شب را تا صبح با اشک چشم می گذراند و روزها برای سرگرم کردن خودش در رشته پزشکی درسش را ادامه داد، او نفهمید بین عمویش و ابو معروف چه گذشت، اما اینقدر می دانست که عمویش دست روی یکی از نقطه ضعف های ابو معروف گذاشته بود و او را مجبور کرده بود که از محیا چشم پوشی کند و شرایط زندگی راحتی برای او مهیا کند و در عوض کیسان، نام معروف را به عنوان پسر ابو معروف یدک بکشد. محیا غرق در خاطراتش بود به انجا رسید که واکسن پادتن را که خود ساخته بود به خود تزریق کرد و قصد داشت چند روز بعد واکسن ویروس را به خود تزریق کند تا تاثیر واکسن پیشگیری خودش را ببیند و انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا آن واکسن اختراعی اش آزمایش شود و صهیونیست ها به او ویروس را تزریق کردند و محیا بیمار نشد، او غرق در این خاطرات بود که با صدای گرم و مهربان مهدی به خود آمد: خانم جان، دفعه سوم هم نمی خوای بله بگی؟! یعنی اینقدر از دست ما دلخوری؟! محیا که دستپاچه شده بود همانطور که نگاه به سمت مادرش رقیه و عباس آقا و برادرش رضا می کرد با صدایی لرزان گفت: با اجازه آقا امام زمان و بزرگترای مجلس بله... صدای کِل کشیدن بلند شد و مهدی چشم به رد رفتن اقدس خانم داشت که روی آن را نداشت تا آخر مجلس در آنجا بماند... ..«پایان» ان شاالله تمام غریبان دور از وطن به خانه برگردند و به حرمت تمام خون هایی که ظالمان عالم بر زمین ریخته اند، آن غریب دوران، مهدی صاحب الزمان به آغوش منتظراتش باز گردد 👈 فصل دوم ✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی » قسمت اول رمان https://eitaa.com/NedayQran/96647 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
✍🏻بہ تجربہ رسیده است ڪہ مدت ۱۸ روز ، روزے سہ بار سوره توحید را بہ این طریق بخواندبہ شرط طهارت ،قبله و مڪان خلوت هرکس انجام دهد غیر ممکن است ڪہ بہ نرسد↯↯↯↯↯↯ 🍃🌸 ڪہ آیہ ((الله الصمد)) را ۱۰۰۰هزاربار تڪرار ڪند 🍃🌸 و هر روز بعد از تمام شدن این ڪار یڪ بار آیه نور((الله نورالسموات و الارض...))آیه۳۴سوره نور 🍃🌸 و یڪ بار آیه آخر سوره ((انا فتحنا....)) ڪہ اول آن ((اشداءُ علی الکفار)) است تا آخر سوره بخواند ✍🏻همچنین از مقاتل بن سلیمان نقل شده است: ڪہ مدت ۷ هفت روز، بعد ازنمازصبح روزے ۱۰۰بار سوره توحید را بخوان ومیان ختم صحبت نکن هنوز هفتہ تمام نشده بہ خواهد رسید... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
خواص 🔑 جهت رهایی از افڪار باطل بسیار خوانده شود همچنین براے نجات از ترس قبل از نماز ظهر غسل ڪرده و بعد از نماز ۵۰ بار بخواند @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍃🍂 رسیدن به 🍃🍂 ✍ سہ روز وقت طلوع آفتاب 【چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه】به سجده رود و ۳ بار《سوره شمس》 را بخواند و چون به «فَالهمها» برسد خود را از دل بگذراند @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
: 💯✍🏻از سید کائنات رسول گرامی اسلام محمد مصطفی صل الله علیه و آله نقل شده است که اگر کسی رامشکلی پیش آید و دو رکعت نماز بخواند و بعد از آن سر به سجده گذارد و سی مرتبه بگوید : ⇇✨بسم الله الرحمن الرحیم اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الْعَظِيم َ الْأَكْبَرِ الْأَكْبَرِ الَّذی إِذَا دُعِيتَ بِهِ أَجَبْتَ وَ إِذَا سُئِلْتَ بِهِ أَعْطَيْتَ أَنْ تَقْضِيَ حَاجَتِي بِحُرمَةِ مُحَمَّدٍ وَ عَلِیٍّ وَ فاطِمَةَ وَ الحَسَنِ وَ الحُسَین✨⇉ حاجتش برآورده شود . 📚رهنمای گرفتاران ص3 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍃🍂 پیدا کردن برای دختر 🍃🍂 ✍🏼 اگر سوره فتح را تا آیه ۱۹ با زعفران بر جامه دختری بنویسند شوهری برایش پیدا شود⇨●● 📚 خواص الآیات ۱۰۴ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🍃🍂 شدن🍃🍂 🌸✨رسول خدا ص ؛ مداومت در خواندن《سوره قیامت‌‌》 باعث افزایش و و محبوبیت در بین مردم مےشود✨ 📚 تفسیرالبرهان ۵/۵۳۳ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🖊 جهت رفع هر نوع درد کمر درد دست بر موضع گذارد و این دعا و بعد ۷ بار 《سوره قدر》 بخواند عافیت یابد انشاءالله 📚 مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «یک میلی دین» 👤 استاد 🔺 تفاوت دین‌داریِ مردم زمان پیامبر اکرم و مردم ▫️ در دین داری به مردم سهل بگیرید... @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_پیامبر_اکرمص_به_شهادت_رسیدند_یا_رحلت_کردند؟.mp3
2.08M
پیامبر اکرم(ص) به شهادت رسیدند یا رحلت کردند؟ 🔊 حجت الاسلام👇 🎙 (ص)🏴 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕