#اشتباه ۱
من تو شهر کوچیکی زندگی میکنم خیلی کوچیک انقدر که اخبار زود پخش میشه از بچگی یادمه میگفتن نافت رو به نام پسرخاله ت بریدیم از همون بچگی منو محدود میکرد با اینکه چند سال ازم بزرگتر بود ولی ی جوری بود و از همون اول برام فقط ی پسر خاله بود نه بیشتر هر جی بزرگتر میشدم علاقه اون به من بیشتر و بیشتر میشد مادرمم و خاله م هم خوشحال بودن و میگفتن اینا مال هم هستن من رفتم دانشگاه و اونجا با ی پسری اشنا شدم ازش خوشم اومد رشته ش با من فرق میکرد، جرات اینکه تو خونه بگم رو نداشتم بلند میشدم میگفتن امیر مینشستم میگفتن امیر هیچ کس ی بارم نپرسید که ایا امیر و میخوای یا نه
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ⛔️
#اشتباه ۲
ی روز خاله م هماهنگ کرد بیان خواستگاری در واقع خواستگاری نبود من به چشم هماهنگی ازدواج میدیدمش اومدن خونه ما و گفتن دیگه وقتشه اینا عقد کنن منم همون لحظه گفتم صبر کنید تو تمام این سالها کسی از من نظر نخواست همه متعجب گفتن تو نوزاد بودی و امیر بچه بود ما قرار گذاشتیم گفتم نکته همینه ما در جریان نبودیم امیر پسر خوبیه خیلی اقاست ولی اونی که من میخوام نیست و معیارهای منو نداره من جوابم منفیه، انصافا امیر خیلی خوب بود و عاشقم بود ولی من دوسش نداشتم و نمیتونستم زندگیم رو نابود کنم به پای ی عشق ی طرفه و دلسوزی از اونجمع فاصله گرفتم خاله م طلبکار بود و میگفت این چه وضعیه مامانمم شرمنده بود همون شب وقتی رفتن امیر خودشو حلق اویز میکنه و میمیره فرداش همه منو مقصر میدونستن
#اشتباه ۳
من هنوزم معتقدم به من ربطی نداره امیر اگر خودشو کشت بخاطر عزت نفس ضعیفش بود قرار نیست یکی نخوادت و تو خودکشی کنی بعد از مراسمات ختم رفتن دانشگاه همون پسری که ازش خوشم میومد اومد سراغم اسمش حسین بود و خیلی خوش رفتار بود بهم گفت اگر مایلیم باهام اشنا بشه برای ازدواج منم قبول کردم مدت اشناییمون دو سال کشید تا هم خانواده من راضی بشن هم اینکه حسین پدرش از کار افتاده شد و مجبور شد که قید درس و بزنه بره با وانت باباش هندونه بفروشه بابا و مامانم قیامت کردن اما من اهمیت ندادم و گفتم اینو میخوام خانواده حسین که دوتا خواهر بودن و دوتا برادر، برادرش نامزد داشت و سرباز بود ی خواهرش با سه تا بچه بیوه شده بود و ی خواهرشم سرزندگیش بود اومدن خونه ما برای خواستگاری پدر مادرم بدترین رفتار رو داشتن اما اونا اهمیتی ندادن مامانم شب خواستگاریم گفت دخترم داری میری که انشالله بدبخت بشی؟
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ⛔️
#اشتباه ۴
بابای حسین گفت نه خانم میبریمش میذاریمش رو چشمامون بابام خندید و گفت با هندونه؟ ناراحتی و تو صورت همه شون دیدم و گفتم نه بابا با عشق نه با اجبار بچگی بابام همون موقع گفت که اگر اینو میخوای باشه زنش بشو ولی از ثروت من خبری نیست منم قبول کردم و دوماه بعدش عروسی کوچیکی گرفتیم بابا مامانم تو عروسیم مشکی پوشیدن و اخم کردن اما بهترین شب عمرم بود خیلی بهم خوش گذشت فردای عروسی همه برای پاتختی اومدن جز مادرم و خاله م با اژانس برام ی سینی حلوا و خرما فرستاد هر چی پدر مادرم بی مهری کردن مادرشوهرم و خواهرشوهرام جبران کردن از خوبی حسین و خانواده ش هر چی بگم کم گفتم
#اشتباه ۵
الان چند ساله که ازدواج کردم مادرم حتی یک بارم نیومده خونه م و پشت سرم گفته اون دختر شومه دخترم بدنیا اومد حتی دیدنش هم نیومدن و ی سیسمونی درب و داغون فرستادن برام منم پس فرستادم گفتم شوهرم بهترینا رو میخره و همینطورم شد حسین در حد خودش بهترینا رو خرید برام و اصلا کم نذاشت دخترم الان پنج سالشه و زندگیش عالیه چون حداقل مثل من از بچگی در گوشش نخوندن که تو متعلق به یکی دیگه هستی خداروشکر میکنم که حسین و دارم و زندگیمم عالیه ارامشی دارم که با دنیا عوضش نمیکنم
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ⛔️
#اشتباه ۱
من نوزده سالمه و تو خانواده مون بجز من دوتا خواهر و سه تا برادر هم داریم خب این گرونی و شرایط سخت زندگی همه رو اذیت میکنه ما هم مثل بقیه همه مون سرکار میرفتیم و من تو مغازه پیش بابام وایمیسادم و کمکش میکردم بابامم سرماه عین ی کارگر بهم حقوق میداد کم و زیاد تا اخر ماه باهاش سر میکردم و سرم گرم بود بابام میگفت اگر همیشه پیش خودم باشی مغازه رو کامل میدم بهت و میتونی برای خودت کار کنی نصف درامد مغازه هم مال خودت از خدا خواسته قبول کردم جوونایی تو شرایط من له له میزدن برای کار و من همچین موقعیت خوبی گیرم اومده که اصلا نیاز نیست برم برای مردم کار کنم خوب میدونستم که چند وقت دیگه هم بابام مغازه نمیاد و من میشم اقای خودم خیلی خوشحال بودم وسعی میکردم کارمو درست انجام بدم تا بابام زودتر بهم اعتماد کنه و مغازه رو بده دستم دیگه نیاد
#اشتباه ۲
نمیخواستم بابامو از اونجا بیرون کنم ولی اینکه هیچ کارینمیکرد همه زحمات با من بود اخرم قیافه میگرفت که اون همه کاره هست خیلی منو میچزوند کم کم دیگه بابام بهونه هاش شروع شد که پام درد میکنه مغازه خسته م میکنه و حوصله ندارم با مردم سرو کله بزنم سر اینکه ی لباس و مانتو بخرن کم کم بابام اینارو بهونه کرد و دیگه نیومد مغازه، اون روزا خیلی خوشحال بودم و جشن میگرفتم که نمیاد و من خودم اینجا اقایی میکنم به توصیه بابام ی فروشنده خانم استخدام کردیم فروشنده مون خوب بلد بود چیکار کنه و جنس به مردم بده روزای زندگیم قشنگ میگذشت درامدم خیلی بیشتر شده بود و میتونستم پول پس انداز کنم با خیال راحت چیزی میخریدم و مثل قبل استرس نداشتم که یهو خبر رسید اینستاگرام و تلگرام فیلتر شدن با وی پی ان و هر جوری بود رفتم تلگرام غوغا بود
#اشتباه ۳
همه میگفتن که نظام باید عوض بشه و مردم بیاید توی خیابون به فکر خودتون باشید نمیدونم چرا یهو جوگیر شدم و منم شروع کردم به گفتن که اره اینا اختلاس میکنن همشون دزدن، هی بقیه تاییدم میکردن و منم حسابی جوگیر شده بودم فکر میکردم مثلا چه خبره هی میگفتم برید این شعارو بدید اون شعار و بدید یکی گفت مهندس خودت چی ؟ گفتم منم میام و شروع کردم اموزش کوکتل مولوتوف و شعار نویسی و تیرکمون ساختن برای زدن به پلیس ها و شناسایی ماشین های بسیجی و پلیس لباس شخصی که بچه ها ماشینا شناسایی شدن داغونشون کنید رحم نکنید و باید نابود کنید تا بتونید به ابادی برسید، من خودم وجود این کارها رو نداشتم فقط جو گرفته بودم که حرف بزنم وگرنه منو چه به اینکارا با چندتا از بچه ها که خیلی پر شور بودیم قرار گذاشتیم همو ببینیم
#اشتباه ۴
اولش شک داشتم که نکنه بلایی سرم بیارن ولی بعد گفتم نه بابا اینا هم چهار نفرت مثل خودم، با اونایی که صمیمی بودیم قرار گذاشتیم و رفتم سر قرار، از دور دیدمشون و شناختمشون یکی مون بود که از همه خوش پوش تر و سرزنده تر بود تقریبا با همه صمیمی بود، اسمش حمید بود وایسادیم تو پارک به احوالپرسی و سلام علیک اینا به من گفتن تو کی هستی گفتم اسمم تو گروه سکوتی میکنم بالا تر از فریاد یهو حمید گفت عه تو همونی هستی که اموزش میدادی اره؟ گفتم اره من همونم نزدیکم شد و شروع کرد باهام حرف زدن یکم که گذشت یهو حس کردم ی چیزی عجیبه از کنارشون بلند شدم و گفتم من برم دستشویی یهو حمید دستمو گرفت گفت بشین داداش در نرو تا خواستم به خودم بیام دیدم وای مامورای سپاه گرفتنمون و به زور مارو بردن تو ماشین یکم که با ماشین رفتیم مارو پیاده کردن وسط سپاه بودیم
#اشتباه ۵
حمیدم کنار مامورا بود و فهمیدم مامور مخفی بوده هر چی گفتم بخدا من لیدر نیستم اموزش دیده نیستممن ی ادم عادی هستم جو گرفتم باور نکردن با زبون خوش ازم بازجویی کردن چندماهی طول کشید تا تحقیق کنن و ازادم کنن کلی تعهد ازم گرفتن ولم کردن برخورد خوب و منطقی بچه های اطلاعات سپاه باعث شد که به اشتباه خودم پی ببرم که من چرا بازی فضای مجازی رو خوردم، چرا در مقابل نظامی که این همه به مملکت امنیت داده رو خوردم، ارتش و سپاه انقدر از نظر سلاح کشور ما رو قوی کردن که کسی جرات نمیکنه به مرزهای ما چپ نگاه کنه، و چون دیدن از نظر نظامی حریف ما نیستن، شروع کردن تو فضای مجازی و از شبکه بی بی سی انگلیسی و اینترنشنال سعودی بااخبارهای دروغ بعضی از جونها و یکی هم مثل من رو فریب بدن و بکشن توی خیابون تا این نا آرامی رو تبدیل به جنگ داخلی کنن و بعد هم ایران عزیز رو تجزیه کنن خیلی پشیمون بودم و نمیدونستم چیکار کنم
وقتی از اونجا اومدم بیرون بابام حسابی کتکم زد و چندماهی کلید مغازه رو بهم نمیداد ولی وقتی پی به اشتباهم بردم کم کم اعتماد کرد و دوباره اوضاع مثل سابق شد اشتباه بزرگی کردم سر اینکه جو گرفتم و چهارتا حرف زدم خودمو بد نام کردم هم تو محله هم تو خانواده، خداروشکر میکنم درسی بهم داد که تا اخر عمر سمت دشمنای رهبر نرم و به امنیت و قدرت کشور و رهبرم افتخار کنم