#توکل ۱
ما از اون خانواده هایی بودیم که زیاد وضع
مالیمون خوب نبود شش تا بچه بودیم و پدرم به سختی خرج خونمون رو درمی آورد. چهارتا بچه اول دختر، دوتا پسر هم ته تغاری و کوچک بودن.
اولین دختر خانواده من بودم. فرزند ارشد.
میدیدم که پدرم فقط پنج ساعت تو روز میخوابه و بقیش و با تمام توان کار میکنه...
من بیست و سه سالم شده بود توی تمام این مدت
کمک مادرم فرش می بافتم تا کمک خرج خانواده باشم. این اواخر دستم تند تر شده بود و هر وقت یه فرش رو تموم میکردم یه شادی خاصی توی خانواده راه می افتاد. بچه ها میتونستند لباس جدید یا یه خوراکی بخرن. با این وجود هر فرش بیشتر از 8 ماه طول میکشید. همه خواستگارام هم سطح خودم و گهگاهی حتی پایینتر
از سطح ما بودند. همه رو رد کردم تا یه روز یه پسر سی و پنج ساله پولدار اومد خواستگاریم.
موافق بودم دوست داشتم پولدار باشم و به پدر و مادرمم کمک کنم. نگاه حسرت بار داداشام به خوراکی های مغازه رو یادم نمیرفت برای همین بدون فکر به پدر و مادرم گفتم قبول میکنم.
#ادامه_دارد
❌کپی حرام❌
#توکل
یکبار سر اینکه من جارو برقی میزدم و متوجه نبودم فریبرز خوابه بدجور کتک خوردم.
فریبرز ساک دستی همیشگیش و برداشت
و گفت یک هفته میره ماموریت. و رفت.
من پشت سرش گفتم بری که دیگه برنگ
باورم نمیشد خبری از فریبرز نبود! یک ماه شد و هیچ خبری از فریبرز نبود با خودم میگفتم ببین بعد این همه سختی و زندگی با اخلاقش
منو یه بچه رو تو شهر غریب ول کرد از اول مرد زندگی نبود فکرم هزار جا میرفت رفتم اداره شون و پرسیدم گفتن اصلا به ماموریت نرفته
و به جاش شخص دیگری رو فرستادن گفتن یک ماهه ازش خبری ندارن دیگه کم کم داشتم نگران میشدم. زنگ زدم به بهونه ای خونه مادرشوهرم
که دیدم گفت گوشی رو بده فریبرز دیدم اونهام خبری ندارن و گفتم ماموریته..
من و یه بچه کوچیک توی شهر غریب... در حقیقت فریبرز نبود کسی ازش خبری نداشت
از اداره اخراجش کردن بخاطر دوماه غیبت.
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ⛔️
#توکل ۵
حالا من بودم و دخترم و شهر غریب با دست خالی و بی پولی. زنگ زدم به برادر شوهرم و گفتم فریبرز نیست عکس العملی نشون نداد
مادر شوهرم، خواهراش هم فهمیدن هیچ کس به من نگفت چکار میکنی اونجا... به خانواده خودم نگفتم شروع کردم قالی بافی.
با یکم پس از ندازی که داشتم زندگی رو
میگذروندم و به گاهی لباس بافتنی و اسکاژ هم میفروختم. گاهی آخر شبا آروم تا نیمه های شب اشک می ریختم بخاطر اقبالم. ولی باز هم توکل میکردم به خدا. یک روز زنگ در به صدا در اومد
خیلی وقت بود کسی در این خونه رو نزده بود
با خودم گفتم حتما خانواده شوهرمن اومدن کمکی کنند و سر بزنن در و که باز کردم دیدم
یه آقایی همرا فریبرز وارد خونه شدند
چشمام گرد شده بود... فریبرز بود اما چه فریبرزی
بعد سه چهار ماه برگشته بود خونه
نحیف و لاغر. مردی که همراهش بود خودشو معرفی کرد
_من همکار آقا فریبرزم شمال بودیم با خانواده
دیدم آقا فریبرز هم شما مشغول ماهی گیریه. پیگیری کردم دیدم منو نمیشناسه! از اهالی پرسیدم که گفتن این آقا توی یه تصادف به بیمارستان منتقل میشه. ولی فراموشی داره و نمیدونه خانوادش کجان وخودش اهل کجاست
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ⛔️
حوالی عصر یک روز پاییزی از دانشگاه بیرون میومدم که دیدم پدرم اومده سراغم خیلی خوشحال شدم خسته بودم کمی که دقت کردم دیدم همکلاسیم آقای احمدی داره با پدرم صحبت میکنه. طی مسیر از پدرم پرسیدم شما آقای احمدی رو می شناختید؟! بابام گفت من نه ولی ایشون معرفی کرد قبلا با پدرش روی یه ساختمون کار میکردیم اون زمانا محسن خیلی کوچیک بود ماشاالله برای خودش مردی شده. ولی خوب منو شناخت!! میگفت اصلا عوض نشدی. خلاصه جدی نگرفتم همین زمینه باعث شده بود که آدرس خونه و چند بار رفت وآمد و نهایتا خواستگاری؟ من افكارم متفاوت بود یعنی اون زمان خیلی فکر آزادی و زندگی راحت بودم اصلا از وابستگی و مسئولیت میترسیدم به فكر ادامه تحصیل و مستقل بودن بودم وحالا که بحث ازدواج بود جدی نگرفتم ولی با همین چند بار رفت و آمد حسابی نظر پدرم و جلب کرده بود خیلی بی تفاوت به درس و دانشگاه مشغول بودم بی خبر از اینکه این رفت و آمدها دلیل داره. خلاصه وقت موعود رسید و پدر و مادرم راجع به محسن باهام صحبت کردند
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ❌
#دروغگو ۱
۱۸ سالم بود بعد از گرفتن دیپلم چند تا خواستگار داشتم که یکی از همشون سمجتر بود قد بلندی داشت و حسابی لاغر بود به خاطر ریش بلندی هم که گذاشته بود و چهرهاش رو شبیه آدمهای بیمار نشون میداد.اسمش محسن بود پدرم زیاد تو قید وبنده تحقیق نبود. سپرده به خودم. اون زمان به کلاس خیاطی میرفتم محسن پشت سرم میومد تا وارد آموزشگاه بشم بعد از تعطیلی هم دوباره دنبالم می اومد. نه حرف میزد نه نزدیک می شد کم کم محبتش تو دلم جا شد به پدرم گفتم جواب من به محسن مثبته. عموی کوچیکم مخالف بود اومد خونمون و کلی باهام حرف زد که تو زیبایی، اون نیست بعد از یک مدت تو ذوقت میخوره اصلاً این پسره قیافش داره داد میزنه که معتاده گفتم اون فقط لاغره، زیبایی هم ماندگار نیست وقتی دید پای انتخابم هستم. دیگه حرفی نزد
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ⛔️
#اشتباه ۱
من تو شهر کوچیکی زندگی میکنم خیلی کوچیک انقدر که اخبار زود پخش میشه از بچگی یادمه میگفتن نافت رو به نام پسرخاله ت بریدیم از همون بچگی منو محدود میکرد با اینکه چند سال ازم بزرگتر بود ولی ی جوری بود و از همون اول برام فقط ی پسر خاله بود نه بیشتر هر جی بزرگتر میشدم علاقه اون به من بیشتر و بیشتر میشد مادرمم و خاله م هم خوشحال بودن و میگفتن اینا مال هم هستن من رفتم دانشگاه و اونجا با ی پسری اشنا شدم ازش خوشم اومد رشته ش با من فرق میکرد، جرات اینکه تو خونه بگم رو نداشتم بلند میشدم میگفتن امیر مینشستم میگفتن امیر هیچ کس ی بارم نپرسید که ایا امیر و میخوای یا نه
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ⛔️
#اشتباه ۳
من هنوزم معتقدم به من ربطی نداره امیر اگر خودشو کشت بخاطر عزت نفس ضعیفش بود قرار نیست یکی نخوادت و تو خودکشی کنی بعد از مراسمات ختم رفتن دانشگاه همون پسری که ازش خوشم میومد اومد سراغم اسمش حسین بود و خیلی خوش رفتار بود بهم گفت اگر مایلیم باهام اشنا بشه برای ازدواج منم قبول کردم مدت اشناییمون دو سال کشید تا هم خانواده من راضی بشن هم اینکه حسین پدرش از کار افتاده شد و مجبور شد که قید درس و بزنه بره با وانت باباش هندونه بفروشه بابا و مامانم قیامت کردن اما من اهمیت ندادم و گفتم اینو میخوام خانواده حسین که دوتا خواهر بودن و دوتا برادر، برادرش نامزد داشت و سرباز بود ی خواهرش با سه تا بچه بیوه شده بود و ی خواهرشم سرزندگیش بود اومدن خونه ما برای خواستگاری پدر مادرم بدترین رفتار رو داشتن اما اونا اهمیتی ندادن مامانم شب خواستگاریم گفت دخترم داری میری که انشالله بدبخت بشی؟
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ⛔️
#اشتباه ۵
الان چند ساله که ازدواج کردم مادرم حتی یک بارم نیومده خونه م و پشت سرم گفته اون دختر شومه دخترم بدنیا اومد حتی دیدنش هم نیومدن و ی سیسمونی درب و داغون فرستادن برام منم پس فرستادم گفتم شوهرم بهترینا رو میخره و همینطورم شد حسین در حد خودش بهترینا رو خرید برام و اصلا کم نذاشت دخترم الان پنج سالشه و زندگیش عالیه چون حداقل مثل من از بچگی در گوشش نخوندن که تو متعلق به یکی دیگه هستی خداروشکر میکنم که حسین و دارم و زندگیمم عالیه ارامشی دارم که با دنیا عوضش نمیکنم
#ادامه_دارد
❌کپی حرام ⛔️
#زیاده_خواه ۳
ی روز که مامانم دعوتش کرده بود خونمون دیدم لباسهای خیلی گرونی تنشه بهش گفتم از کجا اوردی گفت بابام خریده ولی من میدونستم که پول اونها خیلی زیاده و باباش نمیتونه اینقدر پول لباس بده، هیچی نگفتم و خود خوری کردم چند روز گذشت وسط روز که میدونست سرکارم بهش زنگ زدم و اشغال بود یک ساعت کامل من زنگ میزدم و گوشی زنم اشغال بود عصبی شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم بعد از یک ساعت بالاخره جواب داد ناخواسته سرش داد زدم و گفتم کجایی هر چی زنگ میزنم هول شدفت حمام بودم گفتم دروغ نگو گوشیت اشغال بود شروع کرد به گریه کردن که تو بهم اعتماد نداری و من با گوشیم حرف نمیزدم انقدر طبیعی رفتار میکرد که به خودم شک کردم و شرمنده شدم که چرا باهاش اینجوری حرف زدم اونم زار زار گریه میکرد و میگفت حتما انتن دهی مشکل داشته چرا انقدر اذیتم میکنی
#ادامه_دارد
#کپی_حرام❌❌
#زیاده_خواه ۴
گفتم ایراد نداره شب زود میام بریم خرید کنیم از دلت در بیارم اونم قبول کرد، شب رفتم دنبالش و با هم بیرون میچرخیدیم دست روی لباسهایی میذاشت که برای من خیلی گرون بود میخواستم بهش بگم من اگر اینارو بخرم برای عروسی کم میارم اما نمیدونستم چطور بهش بگم دستشو گرفتم که باهاش حرف بزنم متوجه شدم ی انگشتر توی دستشه نگاه کردم اونی نبود که ما براش خریده بودیم خیلی بزرگ و سنگین بود مشخص بود که پولش زیاده با ی نگین درشت بهش گفتم این برای کیه؟ گفت برای خودمه و از دوران مجردی داشتم پرسیدم این چند ماهه ندیده بودمش گفت اره نمینداختم الان انداختم چقدر سوال پیچ میکنی ادمو چیزی که نظرمو بیصتر از انگشتر جلب کرد رنگ پریده صورت زنم بود اون شب بازهم خودخوری گردم میدونستم ی چیزی جور در نمیاد ولی دلم نمیخواست به صدایی که توی سرم تکرار میشد باور کنم ناخواسته عصبی بودم و از رفتارم فهمیده بود
#ادامه_دارد
#کپی_حرام❌❌
#اوارگی ۳
من میدونم علی تورو میخواد و حاجی قبول نکرده چون علی رو میشناسه ی وقت باهات حرف زد خام حرفهاش نشی هاگفتم چشم چند وقت بعدش حاجی مرد و بعد از چهلمش علی اومد گفت نسبت ما با شما تموم شده یا باید روشنک زنم شه یا برید باورم نمیشد از بی کسی ما سواستفاده کنه مامانم قبول نکرد همسایه روبروییمون تک فرزند بود خونشون دو طبقه بود و پسره تنها زندگی میکرد مامانم رفت بهش گفت بذار ما چند وقتی اینجا باشیم تا بریم قبول کرد یک ماهی اونجا بودیم و زندگی کردیم حقوق حاجی برای مامانم مونده بود و این تنها درامدمون بود علی ی روز پیغام داد که روشنک با من ازدواج کنه ی خونه به نامش میزنم اما مامانم همچنان مخالف بود و میگفت که نمیذاره من بدبخت بشم پسری که به ما جا داده بود اسمش سینا بود ادم چشم پاکی بود و مامانم تاییدش میکرد
#ادامه_دارد
#کپی_حرام
#بخاطر_فقر ۱
وضع مالی خانواده ما اصلا خوب نبود، هشت تا بچه بودیم و پدرم به سختی خرج خونمون رو درمی آورد. چهارتا بچه اول دختر، چهارتا پسر هم ته تغاری و کوچک بودن. اولین دختر خانواده من بودم. میدیم که پدرم فقط پنج ساعت تو روز میخوابه و بقیش و با تمام توان کار میکنه اما بازم خرج رو نمیرسوند
من بیست سالم شده بود توی تمام این مدت
کمک مادرم فرش می بافتم تا کمک خرج خانواده باشم. این اواخر دستم تند تر شده بود و هر وقت یه فرش رو تموم میکردم یه شادی خاصی توی خانواده راه می افتاد. بچه ها میتونستند لباس جدید یا یه خوراکی بخرن.
با این وجود هر فرش بیشتر از 8 ماه طول میکشید. و نمیشد که تند تند پول در بیارم
همه خواستگارام هم سطح خودم و گهگاهی حتی پایینتر از سطح ما بودند
#ادامه_دارد
#کپی_حرام❌❌