✏️باخودِ بیخود
آدمای #بد، بیخود هستن،
آدمای #خوب هم، بیخود شدن...
اما این بیخود کجا و آن بیخود کجا
به قول معروف:
میان #ماه من تا ماه گردون تفاوت از #زمین تا آسمان است
آدمی که اصلا خودش رو نشناسه و معرفت به نفسش
نداشته باشه، بیخود میشه؛
یعنی به درد نخور میشه،
خودشو #ارزون میفروشه،
#نامرد میشه...
بخاطر همین، #معرفت_نفس از مهمترین
کارهایی هست که هر کس باید به دنبالش بره،
چون تا آدم تا خودش رو نشناسه،
ارزش خودش رو نمیفهمه
و کسی که قدر و #حق خودش رو نمیدونه،
چطور میتونه حق دیگران رو رعایت کنه؟!
«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا عَلَيْکُمْ أَنْفُسَکُمْ»
سوره مبارکه #مائده، آیه 105
#امیرالمؤمنین(علیه السلام) میفرمایند:
انسان را همين #نادانى بس كه خودش را نشناسد.
اما آدمی که خودش رو بشناسه،
#خدا رو میشناسه
_من عرف نفسه فقد عرف ربّه-
و وقتی خدا شناس میشه؛
از خود بیخود میشه،
#مجذوب میشه،
#خالص میشه...
در فرازی از مناجات شعبانیه،
#امیرالمومنین(علیه السلام)
میفرمایند:
الهی هب لی کمال #الانقطاع إلیک...
باید بکوشیم تا؛
با خودِ بیخود شویم
نه فقط بیخود شویم
✍️#محمدجوادمحمودی
@negashteh | نگاشته
هدایت شده از بیکران″
«🌙☁️»
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
لب پنجره منتظرش بودم. به کاغذ شعر نگاه دوباره انداختم. بار دیگر انرا خواندم. اما اگر نیاید چه؟ کاغذ را در دست فشردم. به ساعت که تیک تاک کنان به من خیره شده بود نگاه کردم. دو دقیقه مانده به دوازده. یعنی نمیخواست بیاید؟ جستی زدم و کنج پنجره نشستم. باد آمد و کنارم زوزه کشید. نفسش بوی برف میداد. زمستان نزدیک بود.
نیامدن ماه مرا به گذشته کشید. همان زمانی که دم در مدرسه انتظار مادر را میکشیدم اما تا سال های بعد هم نیامد دستم را بگیرد و در راه از خاطرات بچگی هایش بگوید. نیامدن ماه بیادم آورد زمانی را که کارنامه ی پایان ترمم را برایش پست کردم و همچنان جوابی برای نامه ام نداده. یادم آمد چرا پدر نگذاشت دسته ی چمدانش را بگیرم. میخواست یاد بگیرم خیلی از «بعداً می آیم ها» دیگر نمی آیند. شاید به همین علت بود که از بین آن همه وسیله فقط برای آلبوم خانوادگی مان جا نگذاشته بود. همه ی عصر هایی که توی حیاط گذشت و همه ی دمنوش های مادر و کادو های بعد از فوت کردن شمع روی کیک، همه وهمه را رها کرد و رفت. از ماه انتظاری نبود. نمیدانم چرا گونه ام خیس شد. شاید باران پاییزی بود. و شاید باد از شعرم خوشش امد و هنگام رفتن آن را از دستم کشید و برد. کاغذ در دست باد تابی خورد و در تاریکی ها گم شد.
پایین امدم. من را بگو که خوش خیالانه منتظر ماهی بودم که تنها تصویرش از من نقطه ای میان صدها نقطه ی دیگر بود. به سرعت از پنجره فاصله گرفتم. خودم را روی دریای بیکران خودم رها کردم که دستی شانه ام را گرفت. اتاق دوباره نور شد. بدون انکه فرصت صحبت به من بدهد در اغوشم کشید و گفت:« باد پیامت را به دستم رساند.» مرا از خود رهانید. به کاغذ توی دستش اشاره کرد. انگار واقعا باد نامه رسان من و ماه بود. گفت:«میتوانم این را یادگاری داشته باشم؟» گفتم:« برای تو نوشته ام. برای ماه من.» باران پاییزی و بهاری اسمان چشمانم تلفیق شد.
+بیکران
#ماه
@biekaran
هدایت شده از بیکران″
(🌙✨)
«وقتی ماه همنشین شب های من شد»
هر قدمی که روی فرش میگذاشتم شپ شپ صدا میداد. مثل کسی که بغض در گلویش ترکیده باشد و هق هق گریه کند. از همان اول هم به فرش ها ظلم میشد. بس که مردم پا روی دل نرمش می گذاشتند. به هر حال از پله های بالا رفتم تا به اتاقم رسیدم. اتاقی که دور از دست خیس باران خشک و بکر مانده بود. نگاهی اجمالی به اتاق انداختم. خیالم از بابت ماه کمی آسوده شد. اگر می امد متوجه ویرانی خانه نمیشد.
صدای خاله از طبقه ی پایین به گوش میرسید.
+اها...بله. پس منتظر باشم بعد باران بیایید؟ تقریبا تعمیر سقف چند وقت طول میکشد؟ نه... چکه نمیکند. سقف کاملا تخریب شده... باشد. دوباره با شما تماس میگیرم.
از طبقه بالا نگاهش کردم. شانه بالا انداخت و گفت:« نمیدانم!»
منظورش از نمیدانم، خیلی ندانستن ها بود. نمیدانست شب را چگونه با این همه خرابی بگذرانیم، نمیدانست با تابلو هایش که نم برداشته و خیس و خراب شدند چه کند و نمیدانست چگونه جواب پیامک اقای مرادی را بدهد. البته شکر خدا که میشد در اتاق دیگر خوابید و تابلو هارا دوباره کشید اما پاسخ دادن به پیامک اقای مرادی مسئله ی مهم تری بود. خاله نگاه سَرسَری به پیامک اقای مرادی انداخت و گفت:« فعلا بیا تصور کنیم پیام هایمان را ندیدیم.»
ابتدا با همتی بلند، نایلونی روی سوراخ سقف کشیدیدم تا بیش از این خانه را تخریب نکند. بعد از ان فرش های خیش شده را لوله کردیم و کف سالن را طی کشیدیم. قرار نبود این روز دلنگیز با خستگی به اتمام برسد. خاله خودش را روی مبل انداخت تا اندکی خستگی دَر کند. تا او استراحت میکرد دَرِ اتاق نقاشی اش را بعد از مدت ها گشودم. اتاق زیبایی بود. زیبا تر از اخرین باری که ان را دیده بودم. البته زیبا تر بود قبل از انکه باران، تابلو هایش را خراب کند و تمام ظرف رنگ هایش را بشوید. با صدای بلند گفتم:« با تابلو هایت چه میکنی؟»
+فعلا مشکلات بزرگ تری دارم. بعدا فکری برایشان میکنم
-چند تایی تابلوی سالم داری.
+ دست تنها کاری از من بر نمی آید.
سرم را از اتاق بیرون اوردم و گفتم:«اگر دو نفر باشی چه؟» زیر لب حرفم را زمزمه کرد تا ان را بفهمد. لب پیچاند و گفت:«بد نیست!»
+بیکران
#ماه
#وقتی_ماه_همنشین_شب_های_من_شد
@biekaran