eitaa logo
نگاشته
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
132 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا یه گوشه‌ی دنجه برای فرار از شلوغی‌های شهر! نگاشته گاه نوشته‌های #محمدجوادمحمودی 👇ناشناس نگاشته https://gkite.ir/es/9432380
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نگاشته
✏️پدر؛ از هر بَدی بِدَر! ❤️پدر هر وقت دید گرم‌مان شده؛ کولر را روشن کرد تا خنک شویم! 🌺وقتی به پدر گفتیم می‌خواهیم در شبکه دیگری فیلم ببینیم، کنترل را داد تا اوقاتمان خوش باشد! ❤️وقتی می‌خواستیم کاری انجام دهیم، ناب‌ترین تجربیاتش را بی‌چشم داشت در اختیارمان می‌گذاشت، تا موفق و مستقل باشیم! ❣️و پدر خندید، وقتی در طنزهایمان گفتیم: ❗️کولر را خاموش می‌کند، ❗️کنترل تلویزیون را به کسی نمی‌دهد، ❗️الکی به همه کارهایمان گیر می‌دهد؛ 🙏🏻تا دل‌مان باشد! ♥️او همه جوره ما را دوست داشت؛ چون بود!🙏🏻 ✍️ @negashteh | نگاشته
هدایت شده از سلماگراف
🔸️علی علیه السلام تنها کسی است که؛ در اوج اقتدار،ذره‌ای ظلم نمی‌کند و در اوج مظلومیت،هرگز ضعیف نمی‌شود ✍محمدجوادمحمودی 🆔️https://eitaa.com/joinchat/966525230C0f48e6a569
تنها کسی که با من کشتی گرفت، تا شکست بخورد، پدر بود... محمدجواد محمودی @namaye_ir
✏️وسط شادی‌هامون، برای دل آرتین هم دعا کنیم، امسال، مامانش نبود که بهش روز مادرو تبریک بگه، امروزم که روز پدره... 😔 🌹 ✍️ @negashteh | نگاشته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاشته
✏️علی(علیه السلام) آمد تا حق، معیاری پیدا کند... 😍#پدرانه 🎋#روز_پدر 🍃#سیزده_رجب ✍️#محمدجوادمحمودی
✏️علی(علیه‌السلام) از دل کعبه متولد شد، تا همه بفهمند مغز و عصاره‌ی توحید، ولایت علی است... ✍️ ❗️انتشار فقط با نقل قول(فوروارد) @Negashteh | نگاشته
هدایت شده از عین‌سین|خوشنویسی🪶
عرق‌ِپیشانی‌ پدر همان گریه‌ِی مهر مادر است💕 @eiinsiin
هدایت شده از بیکران″
«🌙☁️» «وقتی ماه همنشین شب های من شد» لب پنجره منتظرش بودم. به کاغذ شعر نگاه دوباره انداختم. بار دیگر انرا خواندم. اما اگر نیاید چه؟ کاغذ را در دست فشردم. به ساعت که تیک تاک کنان به من خیره شده بود نگاه کردم. دو دقیقه مانده به دوازده. یعنی نمیخواست بیاید؟ جستی زدم و کنج پنجره نشستم. باد آمد و کنارم زوزه کشید. نفسش بوی برف میداد. زمستان نزدیک بود. نیامدن ماه مرا به گذشته کشید. همان زمانی که دم در مدرسه انتظار مادر را میکشیدم اما تا سال های بعد هم نیامد دستم را بگیرد و در راه از خاطرات بچگی هایش بگوید. نیامدن ماه بیادم آورد زمانی را که کارنامه ی پایان ترمم را برایش پست کردم و همچنان جوابی برای نامه ام نداده. یادم آمد چرا پدر نگذاشت دسته ی چمدانش را بگیرم. میخواست یاد بگیرم خیلی از «بعداً می آیم ها» دیگر نمی آیند. شاید به همین علت بود که از بین آن همه وسیله فقط برای آلبوم خانوادگی مان جا نگذاشته بود. همه ی عصر هایی که توی حیاط گذشت و همه ی دمنوش های مادر و کادو های بعد از فوت کردن شمع روی کیک، همه وهمه را رها کرد و رفت. از ماه انتظاری نبود. نمیدانم چرا گونه ام خیس شد. شاید باران پاییزی بود. و شاید باد از شعرم خوشش امد و هنگام رفتن آن را از دستم کشید و برد. کاغذ در دست باد تابی خورد و در تاریکی ها گم شد. پایین امدم. من را بگو که خوش خیالانه منتظر ماهی بودم که تنها تصویرش از من نقطه ای میان صدها نقطه ی دیگر بود. به سرعت از پنجره فاصله گرفتم. خودم را روی دریای بیکران خودم رها کردم که دستی شانه ام را گرفت. اتاق دوباره نور شد. بدون انکه فرصت صحبت به من بدهد در اغوشم کشید و گفت:« باد پیامت را به دستم رساند.» مرا از خود رهانید. به کاغذ توی دستش اشاره کرد. انگار واقعا باد نامه رسان من و ماه بود. گفت:«میتوانم این را یادگاری داشته باشم؟» گفتم:« برای تو نوشته ام. برای ماه من.» باران پاییزی و بهاری اسمان چشمانم تلفیق شد. +بیکران @biekaran