● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_524
درب ظرفی که گفته بود در آن تخممرغ هست را برداشتم و با اشتهایی زیاد، مشغول خوردن شدم. بعد از تمام کردن صبحانه، با درد به سمت حمام رفتم و بعد از تمام شدن کارهای مربوط، بیرون آمدم.
به سمت کمدِ بزرگی که گوشهی اتاق بود رفتم. چشمانم از دیدن لباسهای درون آن گرد شد، این لباسها برای مارال بود؟ یا هاتف دختر داشت؟
یک سمت کمد پر بود از لباسهای زنانهی شیک و زیبا و طرفی دیگر لباسهای مردانه! گویا هاتف خیالات زیادی در سر داشته. همین که در این اتاق مستقر نبود، خودش نعمتی بزرگ بود!
بعد از پوشیدن لباس، به سمت تخت رفتم و پتو را دوباره روی خودم کشیدم. هنوز فرصت بستن چشمانم را هم نکرده بودم که درب دوباره به صدا آمد.
تردد این اتاق از اتوبان بیشتر بود! هر ثانیه یک نفر وارد میشد. یک لحظه هم آرامش نداشتم!
- بله؟
- آقا گفتن برای ناهار صداتون کنم.
دیوانه بودند؟ هنوز از خوردن صبحانه یک ساعت هم نگذشته بود. به این زودی ناهار؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.