● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_525
عصبی دستی به صورتم کشیدم و با صدایی که تن آن از دستانم خارج شده بود فریاد زدم:
- تازه صبحونه خوردم، بیام ناهار؟ آقاتون هم عقل تو سرش نیست، ساعت شکمش سریع جلو میره.
خودم از گفتن آن حرف خندهام گرفت. با باز شدن درب و دیدن چهرهی هاتف، لعنتی به خود فرستادم. کاش لال شده بودم و صدایم را بالا نمیبردم، حداقل چهرهی چندشآور او را دوباره نمیدیدم.
- چیشده؟ چرا داد میزنی؟
دلم میخواست بگویم از دست تو فریاد میکشم، دلم میخواست بگویم از دست تو میخواهم خودم را بکشم و خلاص شوم اما توان گفتن این همه حرف را به او نداشتم!
با دیدن سکوت من رو به خدمتکار کرد و با لحنی عصبی و خشمگین غرید:
- چی بهش گفتی؟ نگفتم سمت اتاقش نیاین؟
مردک دیوانه بود؟ یک بار پیام ناهار میفرستاد و حال میگفت اجازهی نزدیک شدن آنها به من را نداده؟ تا کنون فکر میکردم دست یک مریض افتادم اما در این لحظه فهمیدم دست یک احمق و دیوانه هم افتادهام.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.