● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_526
دخترک که پیدا بود ترسیده، با صدای لرزان و لکنت زبان گفت:
-آقا برای ناهار خواستم خبرش کنم!
برای اینکه بیشتر از این به جان آن دخترک نیوفتد، عصبی و تند گفتم:
- خودت میفرستیش بیاد، بعد خودتم دعواش میکنی؟ سن داره روت اثر میذاره، کمکم داری آلزایمر میگیری.
دخترک از حرف من خندهای کرد و با دیدن لبخند او و نمایان شدن چال گونهاش، لبخندی زدم که هاتف گفت:
- من گفتم وقت ناهار! مگه الان وقت ناهاره؟
از اینکه خدمتکارها هم چون هاتف کج فهم هستند، خندهام گرفته بود اما برای اینکه بعد از دیشب روی خوش به هاتف نشان ندهم، سرم را به زیر پتو بردم و بلند گفتم:
- حالا هرچی... برید بیرون میخوام تنها باشم!
بعد از چند دقیقهای صدای بسته شدن درب اتاق به گوشم رسید و آرام پتو را کنار زدم. هنوز تیکهای از پنیر که برای صبحانه آورده بودند مانده بود، ترجیح میدادم همان را برای ناهار بخورم و پا از این اتاق بیرون نگذارم.
تلویزیون را برداشتم و با پخش شدن فیلمی، راحت روی تخت جا گرفتم. نه قصد دیدن فیلم داشتم و نه خوابیدن، فقط به دنبال چیزی بودم تا باعث سرگرمی شود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.