● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_543
بالاخره شهریار سکوتش را کنار گذاشت و با لحنی که سردی در آن موج میزد گفت:
- گوشی رو بده بهش.
هاتف مطیع تلفن را به سمت من گرفت و با دیدن اینکه حرکتی نمیکنم آن را روی پاهای من گذاشت و رفت.
نگاهم به رفتن هاتف خیره بود. دقیقا مقابل من آن طرف حیاط ایستاد و حرکات مرا زیر نظر داشت. قلبی که تا چند دقیقهی قبل به سینهام میکوبید، آرام گرفته بود، چنان آرام که گویا ضربانی در قلبم نبود.
با دستانی که سخت میلرزید تلفن را برداشتم و مقابل گوشهایم گرفتم. جرأت سخن گفتن نداشتم، یعنی جرأت که نه...توانش را نداشتم.
با شنیدین صدای نفسهایش، ناخواسته اشکانم جاری شد. دلم میخواست قدرت تلکمم را از دست بدهم و لال شوم. دلم نمیخواست صدای ناباور و ناراحت او را بشنوم، یعنی توانش را نداشتم!
- نیهان؟
با شنیدن اسمم از زبان او، قلبم از ضربان ایستاد و ناگهان از سینهام جدا شد. صدایش پر بود از نگرانی، از شک و تردید، از ناباوری و ترس!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.