eitaa logo
نـیـهـٰان
30.3هزار دنبال‌کننده
837 عکس
774 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● گوشی تلفنش را از جیب بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره‌ای شد. سرم را به جهت مخالف او گذاشتم و چشمانم را بستم. احساس می‌کردم تا دقایق دیگر از هوش می‌روم و می‌میرم. با نشستن دستانی روی کمرم به زور چشم باز کردم و از جا بلند شدم. هاتف نگران به صورتم خیره شده بود و دندان بهم میکشید. - خوبی نیهان؟ چرا این‌قدر رنگت پریده دختر؟سمیه برو مارال رو صدا بزن. سمیه که حسابی ترسیده بود، تنها چشمی گفت و رفت. دیگر این‌که طرف مقابلم هاتف بود و من از او تنفر داشتم مهم نبود. مهم این بود که احساس می‌کردم هرلحظه چاقوی تیز به درون معده‌ام می‌خورد. - حس می‌کنم دارم بیهوش می‌شم. از بوی غذا حالت تهوع می‌گیرم ولی گشنمه. دارم می‌میرم؟ هاتف درحالی که در چشمانش نگرانی موج می‌زد، لبخندی زد و با مشتی آرام به بازویم کوبید و گفت: - بادمجون بم آفت نداره، منم نمی‌ذارم به این راحتی بمیری، نترس تو. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.