● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_559
گوشی تلفنش را از جیب بیرون آورد و مشغول گرفتن شمارهای شد. سرم را به جهت مخالف او گذاشتم و چشمانم را بستم.
احساس میکردم تا دقایق دیگر از هوش میروم و میمیرم. با نشستن دستانی روی کمرم به زور چشم باز کردم و از جا بلند شدم. هاتف نگران به صورتم خیره شده بود و دندان بهم میکشید.
- خوبی نیهان؟ چرا اینقدر رنگت پریده دختر؟سمیه برو مارال رو صدا بزن.
سمیه که حسابی ترسیده بود، تنها چشمی گفت و رفت. دیگر اینکه طرف مقابلم هاتف بود و من از او تنفر داشتم مهم نبود. مهم این بود که احساس میکردم هرلحظه چاقوی تیز به درون معدهام میخورد.
- حس میکنم دارم بیهوش میشم. از بوی غذا حالت تهوع میگیرم ولی گشنمه. دارم میمیرم؟
هاتف درحالی که در چشمانش نگرانی موج میزد، لبخندی زد و با مشتی آرام به بازویم کوبید و گفت:
- بادمجون بم آفت نداره، منم نمیذارم به این راحتی بمیری، نترس تو.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.