● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_562
هاتف روی تخت نشست و با نگاهی که روی صورت من قفل شده بود گفت:
- بیار اینجا.
با نزدیک شدن سمیه کمی در جایم تکان خوردم که دست هاتف روی دستم قرار گرفت و عصبی و زیر لب گفت:
-تکون نخور.
بدون حرف در جایم ماندم و به رفتن سمیه چشم دوختم. بعد از خروج او نگاهم را به هاتف دوختم و بعد روی ظرف غذای پیش رویم.
با باز کردن درب آن و پیچیدن بوی کباب در مشامم احساس کردم، حس ضعف و گرسنگیام چند برابر شد. واقعا نمیفهمم چرا با دیدن آن غذا به اون روز افتادم و با این غذا این چنین مشتاق خوردن!
با دیدن دست هاتف که مشغول تیکه کردن کباب و گذاشتن آن روی برنج بود، زبانم را روی لبانم کشیدم و با صدای که از ته چاه خارج میشد گفتم:
- میشه خودم بخورم؟
سرش را بالا آورد و با لبخندی که چند دقیقهای بود روی لبش جا خوش کرده بود، گفت:
- چرا؟ خجالت میکشی؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.