● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_582
آرمان درحالی که کیفش را در دست گرفته بود، چند قدمی به تخت نزدیک شد و درحالی که به وضوح ترحم را در چشمانش میدیدم گفت:
- حتی اگر براش مهم هم نباشه، نمیذاره اون بچه زنده بمونه! من هاتف رو میشناسم، به گفتهی خودت اون عروسک برای سرگرمی میخواد نه زنی که باردار هست و باید ازش مراقبت کنه.
این بچه را بکشد؟ با اینکه هنوزم هم نمیتوانستم باور کنم من باردار باشم اما نمیتوانستم این اجازه را به هاتف بدهم. نه بخاطر شهریار یا بچه، تنها به خاطر خودم.
اسمش خودخواهی یا هرچیزی باشد، من به این بچه نیاز داشتم. به کسی نیاز داشتم تا امیدم شود، تا زندگیام شود و بین این همه سیاهی، مانند نوری امید برای ادامه دادنم.
البته اگر آیندهای باشد که نیاز به ادامه دادن داشته باشد. زبانم از گفتن هرگونه حرفی، عاجز بود. گیر کرده بودم بین خواستن و نخواستن!
خواستن فرزندی که حتی سر سوزنی به او محبت نداشتم اما از طرفی قلبم از بابت بودنش خوشحال بود. خوشحال بود که یک یادگاری از شهریار، نزد خودش یافته.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.