● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_583
اما از طرفی نخواستن بود که در وجودم موج میزد. من خودم هیچ آیندهای نداشتم! رسماً یک بدبخت بودم، یک بچهی گدا. طبيعتاً نمیتوانستم او را خوشبخت کنم یا رفاه زندگیاش را فراهم کنم.
بیخیال این افکار آشفته شدم و تصمیم گرفتم از دکتر خواهش کنم، از اینکه من باردارم، حرفی به هاتف نزد تا بعد از آرام شدنم، تصمیمی برای این بیچارگی جدیدم بگیرم.
قبل از اینکه لب باز کنم درب اتاق باز شد و هاتف به داخل آمد. با دیدن چهرهی هاتف که به آرمان نگاه میکرد، احساس کردم عرقی سرد در کمرم به جریان درآمد.
- آرمان چیشد؟ حالش چطوره؟
آرمان نگاهش را بین من و هاتف چرخاند. گویا خودش هم این التماسی که در چشمانم بود را میدید. لبخندی به لب آورد و با ذوقی که ساختگی بودن در آن موج میزد گفت:
- بهت تبریک میگم. نیهان بارداره.
تا کلام از دهان آرمان خارج شد، چهرهی هاتف صد و هشتاد درجه تغییر کرد. از صورتی پر از آرامش، تبدیل شد به چشمانی که سرخ بودنش از همین فاصله هم قابل مشاهده بود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.