● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_586
احساس پوچی عمیقی در وجودم نشسته بود. این احساس مربوط به روحم نمیشد و تنها مخصوص جسمم بود. گویا قبل از اینکه هاتف مرا بکشد، خودم فاتحهی خودم را خواندهام.
هاتف و آرمان، دوباره داخل آمدند اما اینبار چهرهی هاتف دیگر آشفته نبود و گویا که آرامتر شده بود.
آرمان با ابروانی که در هم گره شده بود مرا نگاه میکرد و هاتف با چشمانی شکاک خیرهی من بود. احساس میکردم زیر نگاه این دو درحال ذوب شدنم.
- میریم آزمایش.
با شنیدن این سخن، روح از تنم پرواز کرد. آرمان مثلا درستش کرده بود؟ آزمايش برویم که بدتر معلوم میشود بچهی او نیست!
- البته الان که نشون نمیده هاتف جان! صبرکن بچه حداقل یکماهش بشه که جواب درست باشه، الان که نه.
هاتف نگاهش را به آرمان داد و سرش را به نشانهی تایید حرفش تکان داد. قرار بود تا یکماه دیگر من بمیرم؟ اما خب همین که مرگم از امروز به یکماه بعد موکول شد، خودش نعمت بزرگی است.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.