● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_587
آرمان سمت تخت آمد و با برداشتن کیفش، به سمت خروجی اتاق رفت. قبل از اینکه خارج شود نگاهی بین من و هاتف چرخاند و با خدافظی کوتاهی رفت.
دلم میخواست به دنبال او راه بیوفتم و بروم. احساس میکردم امنیت جانی نزد هاتف ندارم. برعکس چیزی که در ذهنم بود، هاتف در اتاق نماند و بیرون رفت.
مبهوت خیره به رفتنش بودم. چه گفته بود که این جور آرام شده؟با دادن وعدهی آزمایش عقل هاتف را دزدید؟ یعنی هاتف حتی اندکی نزد خودش گمان نمیکرد باردار شدنم از او غیر ممکن است؟
بیخیال شدم و در جایم دراز کشیدم و پتو را بالا آوردم. باید از خدا بابت این بچه تشکر میکردم. البته بابت این بچه که نه، بابت این دردسر تازه. واقعا هیچجوره من فرصت آزاد شدن نداشتم...!
تا یک روز ذهنم راحت بود و تصمیم میگرفتم به زندگی نکبتبار خودم ادامه دهم، ناگهان دربهای آسمان باز میشد و یک بدبختی جدید به من هدیه میشد.
کاش میتوانستم قبل از اینکه یکماه تمام شود، این کودک را از بین ببرم. سقط این کودک برای من کمخطرتر بود تا بودنش.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.