eitaa logo
نـیـهـٰان
24.7هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
813 ویدیو
1 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● سرم را به سمت او چرخاندم، درحالی که مبهوت به من خیره شده بود و حرکات مرا در نظر گرفته بود، لب زد: - یه چیز مقوی بخور! به غذای منم کار داشت؟ من عجب گیری کرده بودم! بیخیال سر چرخاندم و با جدیت، مشغول خوردن همان ماست و برنج خودم شدم. می‌توانستم هنوز سنگینی نگاهش را احساس کنم اما فکر کنم این چیزی بود که باید کم کم به آن عادت می‌کردم. چیزی بود که گویا تا آخر عمر، همراه من است. دلم می‌خواست هرچه زودتر این کودک به دنیا بیاید، احساس می‌کردم او تنها کسی است که می‌تواند مرا کمی از این بیچارگی فاصله دهد. البته اگر در این خانه دوام بیاورد...! - نیهان؟ با صدای مارال دست از افکار کشیدم و به او نگاه کردم. با چشم و ابرو اشاره‌ای به بشقاب مقابلم کرد. سرم را پایین انداختم و با دیدن بشقاب، چشمانم گرد شد. آن‌قدر در فکر فرو رفته بودم که با قاشق تمام غذا را از بشقاب برداشته و روی میز ریخته بودم! با دیدن نگاه خیره‌ی هاتف و مارال، خنده‌ی خجلی کردم و آرام گفتم: - خب من سیر شدم، مرسی! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.