● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_603
با شنیدن صدای مارال در پشت سرم، احساس کردم در لحظه قلبم از حرکت ایستاد. چرا همه در این خانه مانند جن بودند؟
- داشتم اتاقهای خونه رو نگاه میکردم.
لبخندی زد و چند قدمی به من نزدیک شد. چهرهی خندانش را از صورت من گرفت و به قاب عکس داد. احساس میکردم با دیدن قاب عکس، غمی عجیب در چهرهاش نمایان میشود.
- پسرمه، نزدیک به چهار ساله رفته خارج. اسمش سروشه.
هاتف و مارال فرزند داشتند؟ آن هم پسری که از من بزرگتر بود؟ نمیفهمم چطور هاتف از پسرش شرم نکرده و زنی را گرفته که نصف سن پسرش را دارد!
- بیا بریم اتاق یلدا هم بهت نشون بدم.
یلدا؟ نگاهِ پر از سوالم را به مارال دوختم که لبخندی به لب آورد و همانگونه که به سمت درب اتاق میرفت لب زد.
- یادته روزی که اومدم خونتون چی گفتم؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.