● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_609
البته این چیزها دیگر مهم نبود. نه دیگر من قرار بود چشمم به چشم شهریار بخورد و نه قرار بود به آرامشی که پدرم دست پیدا کرده بود برگردم!
دنیا هرچقدر هم بچرخد، عاقبت مجبورم نزد هاتف باشم. البته گمان میکنم اگر کمی با دلش راه بیایم زندگی زیاد هم برایم سخت نمیگذرد.
- مهم نیست، بیخیالش.
مارال توقع چنین سخنی را از من نداشت گویا منتظر بود تا به گریه بیوفتم و از این همه بدبختی تازه که فهمیده بودم فریاد بکشم.
اما من دیگر حوصلهای این چیزها را نداشتم احساس پیرزنی هفتاد ساله را دارم که به زور و اجبار نفس میکشد و زندگی میکند.
- برات مهم نیست؟
قاب عکس را در کشو گذاشتم و به میز تکیه دادم. برایم مهم نبود یعنی دیگر از این ثانیه به بعد برایم مهم نبود.
-نه، این مسئله تازه پیش نیومده که مهم باشه.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.