● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_611
مکثی کوتاه کردم و با نیشخندی تلخ، حرفم را ادامه دادم:
- اهمیتی نداره که زندگیم رو باختم و خاکستر شدم.
حرفم که تمام شد قطرهی اشک سمجانه از چشمانم چکید و روی گونهام سُر خورد. راست میگفتم اهمیتی نداشت، یعنی دیگر چیزی نداشتم که به خاطرش خودم را به آب و آتش بزنم.
مارال از جا بلند شد و تک قدمی که فاصله بینمان بود را پر کرد و مرا در آغوشش گرفت. همان جور که دستش نوازشوار به روی کمرم حرکت میکرد گفت:
- متأسفم نباید این حرفا رو بهت میگفتم. نمیدونم چرا قفل از زبونم باز شد و گفتم چیزی رو که نباید میگفتم.
اجازهی اینکه بیشتر از این خودش را سرزنش کند ندادم و گفتم:
- تقصیر تو نیست من واقعا برام دیگه چیزی مهم نیست. چون هرچیزی که داشتم از بین رفته، دیگه چیزی ندارم که به خاطرش حرص بخورم.
و ناامیدی نوعی مرگ بود. نوعی مرگ آرام که به جای اینکه راحتت کند، قطره قطره عذابت میداد و پیرت میکرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.