● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_655
دلم فریاد کشیدن میخواست، دلم گریه کردن را میخواست، گریه به حال خودم، فریاد بر سر هاتف، بر سر خودم، بر سر شهریار و مارال...
خسته بودم! دیگر توان نداشتم. توان اینکه مقابل این همه بدبختی و آزار ایستادگی کنم را نداشتم. مگر چه گناهی کرده بودم که مانند عروسک در دستان این مرد گیر افتاده بودم؟
لعنت بر پدرم! لعنت بر روزی که آن انگشت لعنتیاش پای حکم بدبختی مرا مهر کرد.
از خستگی توان اینکه چشمانم را باز نگه دارم نداشتم اما از سوی دیگر نمیتوانستم کنار او بخوابم! دستانم را محکم روی چشمم کشیدم تا بلکه کمی خوابم بپرد و سرحال شوم.
- چرا خودتو اذیت میکنی؟ خستهای پس بخواب!
مردک! خسته هستم قصد خواب هم دارم اما نزد تو؟ چرا نمیفهمی؟ آخر کنار تو باشم یا نباشم چیزی نصیب تو میشود؟
- خوابم نمیاد.
فقط خودم میدانستم چه تضادی بین افکارم و گفتارم وجود دارد. در ذهن با او میجنگیدم و در گفتار تسلیم او بودم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.