eitaa logo
نـیـهـٰان
24.7هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
800 ویدیو
1 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● پس سمیه متوجه شده بود کاری که کردم تنها برای نجات او و روانش است. لبخندی زدم و آرام گفتم: - نیاز به تشکر نیست. باز صد رحمت به سمیه حداقل متوجه شد کاری که من کردم به خاطر او بود. اما شهریار... نمی‌فهمید! نمی‌فهمید من به خاطر او این کارها را کردم و تنها به خاطر او بود که از خانه‌ی خودش طرد شدم. - صبحونه بیارم؟ با شنیدن صدای سمیه توجه‌ام را به او دادم و سری به نشانه‌ی بله تکان دادم. روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا لقمه‌ای صبحانه بخورم و به اتاق خودم پناه ببرم. به محض قرار گرفتن سبد نون مقابلم به یاد حرف هاتف افتادم که گفته بود صبحانه را برایش به اتاق ببرند. - سمیه صبحونه بده به یکی از دخترا ببره برای هاتف. درمانده نگاهی به من انداخت و گفت: - خدمتکاری نیست خانم. می‌شه شما ببرید؟ من هنوز یکم می‌ترسم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.