● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_664
با شنیدین این حرفم به سمتم برگشت و درحالی که لبش را به دندان میگرفت گفت:
- خانم من میترسم، بیا شما برو.
عجب دیوانهای بود! این همه میگفتم کاری با تو ندارد نمیفهمید. کاش میتوانستم بگویم خطری که هاتف برای من دارد از خطرش برای تو هزار برابر بیشتر است.
اما...میگفتم هم باور نمیکرد. از جا بلند شدم و سینی را از او گرفتم و به سمت پلهها راه افتادم. همش تقصیر هاتف بود. در اتاق غذا خوردن دیگر چه رسمی بود؟ خب یا نخور یا مثل آدم سر میز بنشین.
درب اتاق را زدم و بدون اینکه منتظر اجازهای از سوی او باشم درب را باز کردم و داخل شدم. با دیدنش که با یک حوله وسط اتاق ایستاده بود سرم را زیر انداختم.
کاش صبر میکردم اجازهی ورود دهد! این چه وضعیتی بود که داخل شدم.
- واسه چی تو آوردی؟
به سمت میز کارش رفتم و سینی را روی آن گذاشتم. بدون اینکه سرم را بلند کنم، گفتم:
- خدمتکارها نیستن.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.