#رفیقبچگی..
بچه که بودم میرفتیم مسجد مون مراسم
هنوز طعم شیر کاکائو های داغ اونجا رو یادم میاد.
بعد از اینکه شیر کاکائو مو میگرفتم و مینشستم پیش مامانم ؛ مامانم چادر شو میکشید روی سرشو و مثل بقیه شروع به گریه میکرد و منم هنوز تو فکر شیر کاکائو م بودم که سرد بشه و بتونم بخورم .
یه بار تصمیم گرفتم به حرفایی که اون آقاعه میگفت و همه گریه میکردن گوش کنم .
چهار زانو نشستم و گوش کردم ولی نفهمیدم ، درک نمیکردم بشه با یه چاقو سر یکیو ببری و با یه تیر یه مادر و به عزا بنشونی.
ولی هرچقد که بزرگ شدم بیشتر فهمیدم ؛ فهمیدم با یه تیر میشه یه مادر و به عزا بنشونی و یه پدر و شرمگین کنی ؛ فهمیدم میشه با فرو کردن نیزه تو خاکی که یه شیر خواره دفن شده سر شو بیرون بکشی ؛ فهمیدم اگه چاقو م داشته باشی با لب تشنه م میتونی سر ببری:)
هرچقد بزرگتر شدم بیشتر فهمیدم ، بیشتر گریه کردم و بیشتر سوختم تو عزای حسین ، رفیق ِ بچگیم . .