eitaa logo
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
349 دنبال‌کننده
1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
ابکی من فراق الحسین… آنقدر پشتِ درِ خانه تو می ایستم تاکه در باز شود بوسه زنم بر پایت یا اباعبدالله کپی آزاده ولی فروارد کنید ممنون میشم(: کانال وقف مولا حسینه❤️ خادم کانال: @ZZzzZZzzZZzzZZzzZZzzZZzzZZ @A_bahrami67 شروع نوکری ارباب ۱۴۰۱/۱۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الحسین 💔
همسنگرا یه هل میدید بریم بالا😔💔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_سوم استاد از ڪلاس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم: _پاشو بریم
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت: _آخہ اینم روز بود تو بدنیا اومدے؟ با خندہ صورتم رو گرفتم برف شادے نرہ توے چشم هام! همونطور ڪہ با دست صورتم رو پوشندہ بودم گفتم: _شهریار یعنے بزنے نہ من نہ تو! مادرم با حرص گفت: _واے انگار پنج شیش سالشونہ!بیاید سر سفرہ الان سال تحویل میشہ! دستم هام رو از روے صورتم برداشتم شهریار خواست بہ سمتم بیاد ڪہ سریع دویدم ڪنار پدر و مادرم نشستم، شهریار چندبار انگشت اشارہ ش رو برام تڪون داد یعنے دارم برات! مثل هرسال سر سفرہ هفت سین مون ڪیڪ تولد هم بود،سال نو،تولد نو،هانیہ ے نو! دست هامون رو براے دعا بالا گرفتیم ڪہ صداے زنگ دراومد،سریع بلند شدم و گفتم: _من باز مے ڪنم! آیفون رو برداشتم: _بلہ! صداے عمو حسین اومد: _مهمون بے دعوت نمیخواید؟ همونطور ڪہ دڪمہ ے آیفون رو فشار مے دادم گفتم: _بفرمایید! رو بہ مادرم اینا گفتم: _عاطفہ اینا اومدن! زیاد برامون جاے تعجب نداشت،تقریبا هرسال اینطورے بود! همہ براے استقبال جلوے در ایستادیم، خالہ فاطمہ و عمو حسین داشتن وارد مے شدن ڪہ عاطفہ زودتر دویید داخل، عمو حسین گفت: _دختر امون بدہ! عاطفه دوید سمتم و محڪم بغلم ڪرد،ڪم موندہ بود استخون هام بشڪنہ! دست هام رو دور ڪمرش حلقہ ڪردم عاطفہ با خوشحالے گفت: _هین هین تولدت مبارڪ! لبخندے زدم و گفتم: _مرسے عاطے فقط استخون برام نموند! سریع ازم جدا شد،امین و مریم هم وارد شدن، مریم بغلم ڪرد و گفت: _تولدت مبارڪ خانم خانما! با لبخند تشڪر ڪردم،امین همونطور ڪہ دنبال مریم مے رفت گفت: _تولدتون مبارڪ! سرد گفتم: _ممنون! همہ دور سفرہ نشستیم،نگاهم رو دوختم بہ شمع هاے روے ڪیڪ،نوزدہ! اے ڪاش عدد یڪ رو میذاشتن! عاطفہ ڪنارم نشستہ بود،صداے توپ اومد و بعدش هم مجرے ڪہ شروع سال جدید رو تبریڪ مے گفت! همہ مشغول روبوسے و تبریڪ گفتن شدیم، شهریار شیرینے رو برداشت و بہ همہ تعارف ڪرد. خالہ فاطمہ با شوق گفت: _امسال سال خیلے خوبیہ! بے اختیار گفتم: _آرہ! مریم با شیطنت گفت: _ڪلڪ یہ خبرایے هستا! بے تفاوت گفتم: _نہ از اون خبرا! همہ خندیدن،شهریار با اخم گفت: _مامان ڪسے اومدہ بہ من خبر ندادے؟ عموحسین با دست زد بہ ڪمر شهریار و با خندہ گفت: _داش غیرت! پدرم بہ شوخے گفت: _اصلا اومدہ باشہ بچہ،باباش اینجا هست! خالہ فاطمہ گفت: _پس بریم لباس آمادہ ڪنیم براے عروسے. با شیطنت بہ شهریار نگاہ ڪردم و گفتم: _بلہ ولے براے عروسے شهریار! همہ با هم اووو گفتن و شهریار سرش رو انداخت پایین! عاطفہ آروم گفت: _هانے جدے میگے؟ در گوشش گفتم: _آرہ بابا،عاطفہ باید دختر رو ببینے عین خل و چل هاس! عاطفہ با ناراحتے گفت: _ببین دختر چے هست!شهریار شما از اول بے سلیقہ بود! بہ زور جلوے خودم رو گرفتہ بودم تا نخندم! مادرم نگاهے بہ پدرم ڪرد، پدرم سرش رو تڪون داد مادرم گفت: _حالا ڪہ همہ دور هم جمع شدیم با اجازہ ما بعد از عید براے خواستگارے از عاطفہ جون براے شهریار بیایم! قیافہ عاطفہ دیدنے بود، با خندہ سرم رو انداختم پایین! عاطفہ داشت هاج و واج مادرم رو نگاہ میڪرد خالہ فاطمہ هم چشم غرہ مے رفت! با خندہ گفتم: _گفتم ڪہ خل و چلہ! عاطفہ بہ خودش اومد و سرش رو انداخت پایین،گونہ هاش قرمز شدہ بود!خالہ فاطمہ نگاهے بہ عمو حسین انداخت و گفت: _صاحب اختیارید!بعداز خبر مادربزرگ شدنم بهترین خبرے بود ڪہ شنیدم! خندہ م قطع شد، ناراحت نشدم اما خوش حال هم نشدم! خبر بچہ دار شدن امین و مریم نمیتونست براے من خوش حال ڪنندہ یا ناراحت ڪنندہ باشہ،حس خاصے نداشتم اما قلبم یہ جورے شد! زخم هاے گذشتہ خوب میشن ولے جاشون میمونہ! همہ با خوشحالے مشغول تبریڪ گفتن شدن، امین و مریم با خندہ و خجالت سرشون رو انداختن پایین و دست همدیگہ رو گرفتن! خالہ فاطمہ گفت: _هانیہ شمع ها آب شد! تا اینا مشغول خجالت ڪشیدنن تو شمع هاتو فوت ڪن! لبخندے زدم و شمع ها رو فوت ڪردم! زیر لب گفتم: _نوزدہ سالگے از تو شروع میشم! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے با مــــا همـــراه باشــین 😊👇 @romanmazhbi
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_چهارم شهریار برف شادے رو گرفت سمت صورتم و گفت: _آخہ اینم ر
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه، فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد، با هردوشون دست دادم و سلام کردم!به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید: _هانی برای همیشه چادری شدی؟! نگاهش کردم و گفتم: _آره! دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت: _عاطفه اون لباسو ببین! عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت: _لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت: _بله!بله! با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم: _اینجا مجردم هستا! عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت: _دخملمون چطوله؟ مریم لبخندی زد و گفت: _خوبه! با تعجب گفتم: _مگه جنستیش معلوم شده؟! مریم با شرم گفت: _چهارماهمه!استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه!سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم: _خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود! مشغول تماشا کردن ویترین مغازه ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می کردن! سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازه ای بودن! با دیدنش تعجب کردم، سهیلی تهران چی کار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی! چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم: _سلام! سهیلی سرش رو برگردوند،نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می کرد! _سلام خانم هدایتی! با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم: _سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفت و جوابم رو داد،به چهره ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه. سریع گفتم: _من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم: _هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونه ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! _الان میام،شما انتخاب کنید! دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم: _از دیدنتون خوشحال شدم! دختر با کنجکاوی گفت: _چی میخواید بخرید؟ از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت: _حنانه! حنانه بدون توجه به سهیلی گفت: _ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم! _نه،نه!فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم! حنانه با ذوق گفت: _آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر! از حرف هاش خنده م گرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم: _خدا متاهلشون کنه! حنانه با اخم مصنوعی گفت: _خدانکنه!همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن! سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا. _حالا زن نداشته ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟! با تعجب نگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت: _میبینی تو رو خدا؟!حالا خوبه زن نداره و اینه! از حالت هاش خنده م گرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم: _من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت: _خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت: _حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت: _خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم: _خداحافظ. رو به سهیلی گفتم: _خدانگهدار استاد! خواستم برم که سهیلی گفت: _خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت: _متوجه شدید که حنانه خواهرمه سوتفاهم نشه! و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم: _مگه من چی گفتم؟! 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلی سلطانی با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 @romanmazhbi
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_پنجم آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستاده بودن، ه
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت با بهار وارد ڪلاس شدیم، بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد، 📲با دست زدم روے پیشونیم و گفتم: _واے!چرا خاموشش نڪردم؟! سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم. _جانم مامان. _هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟ انگار هول بود! با شڪ گفتم: _آرہ،چیزے شدہ؟ مِن مِن ڪنان گفت: _خب...خب... نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد! _مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟ _نہ عزیزم نہ! با حرص گفتم: _پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم! خندہ اے ڪرد و گفت: _نہ دختر! فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم! قلبم یخ زد، احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم: _آهان!خداحافظ! مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت: _هانیہ! +مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ، خداحافظ! سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! بهار با نگرانے گفت: _چے شدہ؟! برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم: _هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد! _ناراحت شدے؟ سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم: _خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم رو میداد! بهار بغلم ڪرد و گفت: _گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟! با صداے لرزون گفتم: _نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم. همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت: _مشڪلے پیش اومدہ؟ +نہ! بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت: _خانم هدایتے چند لحظہ! بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد. _عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟ منظورش بنیامین بود،سریع گفتم: _نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ! همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت: _میخواید امروز ڪلاس نیاید؟ مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم، قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید! آروم گفتم: _میشہ؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت: _یاعلے! رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم: خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانی با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 @romanmazhbi
1,1kشدنتون مبارک همسایه جان به به امید شدنتون2k @tanhavlibahosein
هدایت شده از اسطوره‌گراف | آموزش
. امشب ساعت 21 باز آموزش داریم اما خفن تر 😌♥ ! چجوری ممبر جذب کنم؟! وقتی جذب کردم چیکار کنم از کانال لفت نده 😰 میخوای امشب یادبگیری چجوری ممبرگیری کنی و نزاری از کانالت بره امشب ساعت 21 منتظرم باش☺💚! .
همسایه ها ۵ نفر میفرستید این طرف😍
یا حسین تو فقط میدونی دردامو🥺💔 ای دوای هر درد بی درمون میشه فداتشم💔
شبتون امام حسینی التماس دعا 💔
رفقا حوالی ساعت22:15باشید یه محفل داریم