هدایت شده از فراهانی
وقتی حیدر رفت وسایلمون جمع کنه، رحمان پاشد اومد زانو زد کنار صندلی من و گفت: حاجی همه چیز قابل حدس بود. لطفا به من اعتماد کنین. باید بریم امشب یه نفرو ببینیم. به امام حسین قسم الان وقتشه و منتظرتونه.
گفتم: چی داری میگی؟ کی؟
گفت: نمیشناسینش! همین حالا منتظرتونه. باید بریم. اگه تنها بریم بهتره. من یه خونه سراغ دارم و حیدرو اونجا پیاده میکنیم و خودمون میریم سر قرار! تو رو به امام حسین نگو نه!
موندم چی بگم؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از فراهانی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: سوم
قم – هیئت کلب الائمه
عجب شور عجیبی گرفته بودند. فکر کنین چیزی حدود چهارصدتا جوون نیمه برهنه، شلاقی سینه میزدند و تعجبم از این بود که چطور درد و سوزش سینه زنی به اون سبک را اصلا متوجه نمیشن و کل مدت سه ساعتی که سینه میزدند، از انرژی و میزان شدت سینه زنی شون کاسته نشده بود!
ساعت تقریبا از یک بامداد گذشته بود و همینجور سینه میزدند و داد و بیداد و شور و حروله و بالا و پایین پریدن! ینی فکر کنین منی که آروم سینه میزدم و یه کنار وایساده بودم داشتم از پا درمیومدم اما اونا نه!
دیگه آخرش اینو خوندن:
شادی هر دو جهان بی تو مرا جز غم نیست
جنّت بی تو عذابش ز جهنّم کم نیست
در دم مرگ اگر پا به سرم بگذاری
عمر جاوید به شیرینی آن یکدم نیست
بگذار آدمیان طعنه زنندم گویم
هر که خود را سگ کوی تو نخواند آدم نیست
بعد از سه چهار ساعت سینه زنی، اونم در جلسه ساده هفتگیشون، نه حالا شهادت و ایام محرم و صفر و فاطمیه، اونم با اون وضعیت، تو همون تاریکی، میون دارشون پاشد و همه را نشوند سر جاشون و خودشم وایساد وسط!
من که فکر کردم شعر درباره حضرت شهدا و آقا و یا امام زمان میخوان بخونن و مثل بقیه هیئت ها نشستم رو به قبله! اما دیدم نه! میون دارشون وایساد و دو سه دقیقه شعر خوند و همه با صدای بلند به به میکردن و لذت میبردن:
من خام بودم غصه و غم پخته ام کرد
این پخت و پزهاى محرم پخته ام کرد
میبینم اینجا پنج تا نور مقدس
این آشپزخانه ست یا طور مقدس
اینجا همانجایی ست که مولا میاید
زینب میاید، بیشتر زهرا میاید
پخت و پز آقاى بى سر را به من داد
درکارهایش کار مادر را به من داد
من عالمى دارم در اینجا با رقیه
هروقت دستم سوخت گفتم یا رقیه
منت ندارم بر سرت...تو لطف کردى
حالا که هستم نوکرت تو لطف کردى
یک شب غذاى خواهرت را بار کردم
یک شب غذاى دخترت را بار کردم
باید که دست از هرچه غیرکربلا شست
دیگ تو را شستم خدا روح مرا شست ...
شعرش طولانی تر از این چیزا بود اما اون تیکه ای که خداییش جانسوز هم میخوند و شعرش هم توپ بود و دوباره کربلا کرد وسط مجلس، این بود که:
اى کاش بین ایستادن ها بمیرم
آخر میان آب دادن ها بمیرم
خوب است نوکر آخرش بى سر بمیرد
خوب است بین نوکرى نوکر بمیرد
خوب است ما هم گوشه اى عطشان بیفتیم
در زیر پاى این و آن عریان بیفتیم ...
اینا رو نگفتم که صفحه پر کنم. خواستم بگم چقدر اعتقاد داشت و تونسته بود با حالت خاص خودش و سوز عجیبی که داشت و حافظه ای که ماشالله کل شعر را از حفظ کرده بود، جمعیت را تحت تاثیر خودش قرار بده!
من همش منتظر دعای آخر جلسه بودم که دیدم از این خبرا نیست ... تازه نشستن رو به قبله و همون میون داره شروع کرد و یه دعای عربی را با شور و حرارت خوند و همه هم انگار از حفظ بودند و یا بعضی جاهاش بلد بودند و باهاش میخوندند.
بغل دستیمم که انگار تازه وارد بود، آروم ازم پرسید این چه دعایی هست؟
آروم بهش گفتم: فکر کنم دعای صنمی قریش باشه!
با تعجب پرسید: جان؟!
گفتم: صنمی قریش! یه دعای خاص ایناست که از دم همه را از اول تا آخر لعن و نفرین میکنه و میشوره میبره پایین!
آقا تا اینو گفتم، چنان احساسی برش غلبه کرد و درست و دو زانو نشست که انگار سالها تعریفش شنیده بوده و فقط مونده بوده متنش!
گفتم: جسارتا میشناسین این دعا چیه و از کجاست؟
جوابش خیییییلی برام جالب بود! گفت: آره بابا ! تو ماهواره صد دفعه تبلیغش شنیده بودم اما نمیدونستم چیه؟ تا اینکه بالاخره توفیق شد و ...
همینجوری که حرف میزد، چشم از روی اون میون دار برنمیداشتم و با نگاهم تعقیبش میکردم. تا دیدم به فراز «اللّهُمَّ العَنهُما» رسید و همینجوری که مردم داشتن میگفتن و تکرار میکردن، میون داره میکروفن را وسط تاریکی محضی که بود به بغل دستیش داد و ...
فهمیدم که میخواد بی سر و صدا بره بیرون!
زود کفشمو برداشتم و از در جلویی آروم و خمیده خمیده خودمو رسوندم پشت سرش و مثل ماشینایی که میندازن پشت سر آمبولانس که تندتر برن، پشت سرش تند تند رفتم و از در هم خارج شدیم.
دو سه تا گنده ای که دم در بودند وقتی منو با میون داره دیدند، فکر کردن باهاش کار دارم و با خودش هستم و دیگه چیزی نگفتند. وگرنه ظاهرا رسمشون اینه که کسی نباید از اون در خارج میشد!
من نشستم رو زمین و مثلا داشتم بند کفشمو سفت میکردم که دیدم میون داره با سه چهار نفری که دورش بودند شروع کرد حرف زدن. من سرم پایین بود و مثلا به خودم مشغول بودم اما میشنیدم که داشتن برنامه فرداشبو برای یکی از محله های حاشیه ای قم هماهنگ میکردند!
حرفشون که تموم شد، مشخص بود که داره تند تند لباساشو میپوشه که سریع بره!
کفشمو پوشیدم و راست ایستادم!
هدایت شده از فراهانی
دیدم لباساشو کامل پوشیده و حتی عمامه هم بر سر گذاشته و داشت عباشو میپوشید که از پشت سر بهش نزدیک شدم و آروم بغل گوشش گفتم: آسید رضا جان دم در منتظرتونم!
برگشت و با چشمای گرد نگام کرد و با ته لهجه عربی که داشت گفت: سلام علیکم! شما؟
گفتم: مکالمه تلفنیمون ناقص موند! گفتم شخصا خدمت برسم و عرض ادب کنم!
دهنش نیمه باز و چشماش هم تقریبا گرد!
فقط نیگام کرد ...
راهنماییش کردم به طرف در ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از فراهانی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: چهارم
قم – بعد از هیئت – تو ماشین
سید رضا که غافلگیر شده بود، وقتی با دستم به طرف بیرون راهنماییش کردم، هیچ حساسیتی به خرج نداد و اومد بیرون. در ماشین را باز کردم و نشستیم تو ماشین.
بهش گفتم: حاج آقا با خانواده هستید؟
با یه کم حالت نگرانی پرسید: مگه اونا هم باید بیان؟!
گفتم: کجا؟
گفت: با ما دیگه! با اونا چیکار دارین؟!
یه لبخند زدم و گفتم: آهان! فکر کنم سوتفاهم شده. قرار نیست جای خاصی بریم. میتونیم خانوادتون اگه همراهتون هستند برسونیم منزل و خودمون دقایقی تو ماشین با هم حرف بزنیم.
گفت: ینی ما امشب جایی نمیریم؟
بازم لبخند زدم و گفتم: نه آقا سید. خیالتون راحت. همین جا گپ میزنیم.
خیالش راحت شد و گوشیشو آورد بیرون و تماس گرفت و گفت که تو فلان ماشین کوچه بغلی نشسته و بیان سوار شن تا با هم بریم.
که دیدم دو تا خانم و یه دختر بچه اومدن و سوار شدند. خانما و حتی دختر بچه خردسالی که باهاشون بود چادری و حتی با پوشیه بودند. من به رسم ادب سلام کردم و جواب شنیدم.
حرکت کردیم. حدودا نیم ساعت تو راه بودیم اما حتی صدای نفس کسی درنمیومد چه برسه که کسی بخواد با کسی صحبت کنه. حسابی جوّ سنگین بود.
خونشون اواخر چارمردون بود. شاید سه چهار تا کوچه با دفتر اون حاج آقاهه که دو سه روز قبلش رفته بودم فاصله داشت. خانما و بچه خدافظی کردند و پیاده شدند.
من موندم با آسید رضا !
گفتم: خب حاج آقا ! حالتون چطوره؟
گفت: الحمدلله! کاش زود میرفتیم سر اصل ماجرا. دیر وقته.
گفتم: چشم. حق با شماست. اما اولش باید اعتراف کنم که شما از معدود افرادی هستید که تونستید اشک منو توی روضه و سینه زنی دربیارید. میدونم شاید از تمجید خوشتون نیاد اما نقاط نورانی شخصیت افراد را باید گفت.
یه نفس عمیق و راحتی کشید و گفت: کار من نیست. کار خود امام حسینه. بعضی وقتا خودمم احساس میکنم یه کسی دیگه داره حرف میزنه و برای مردم میخونه اما مردم از گلو و سینه من میشنون.
گفتم: بالاخره تا کسی متصل نباشه و ذره ای از نمک روضه بهش نرسیده باشه، محاله بتونه اینجوری مردمو تحت تاثیر قرار بده. قدر این نمکو بدونید. شما حالا حالاها باید بخونید و دست چارتا جوون بگیرید و چراغ روضه روشن نگه دارین.
گفت: خواهش میکنم. منم گیرم. منم مشکلات زیادی دارم. بعضی وقتا برای فرار از مشکلاتم میام اما در مجلس که میرسم، وقتی حسّ حضور حضر ت زهرا را دم مجلس پیدا میکنم، همه چی یادم میره. بگذریم.
گفتم: بگذریم. خیره ان شاءالله. حقیقتشو بخواید ما فقط مامور به این نیستیم که بخوایم اجازه بدیم مردم مخصوصا بچه های ارزشیمون توی هچل و مشکل بیفتند و بعدش بریم واسه مچ گیری! اگه واقعا و راست و حسینیش بخوایم عمل کنیم، باید پیشگیری هم کنیم و نذاریم کار به جاهای باریک بکشه و پرونده کسی سنگین تر بشه.
ببین آسید رضا جان! من و شما خیلی اختلاف سنی نداریم و بچه های یک نسل محسوب میشیم اما قبول کن که اشراف من و همکارام به مسائل دور و برمون و چیزایی که داره اتفاق میفته، خیلی بیشتر و عمیق تر از افراد عادی جامعه است. بالاخره طبیعی هم هست و ما هم ابزارشو داریم و هم خیلی چیزا که میتونیم چپ و راست و زیر و بم یه ماجرا را دربیاریم. قبول دارین؟
آسید رضا هم سری تکون داد و گفت: بله!
گفتم: حالا میخوام مثل یه داداش بهتون بگم که دیگه ماجرای پرونده شما از ضرب و شتم وسخنرانی های مثلا تند و شاکی خصوصی و این چیزا داره خارج میشه و بنظرمون داری وارد مراحلی میشی که اصلا به نفع خودت و جامعه مذهبی و کشور و انقلاب و این چیزا نیست.
به چشمام نگا کرد و گفت: مگه چیکار کردم؟! هیئت و سبک عزاداری خاص خودمون و لعن و سبّ چیکار کشور و انقلابتون داره؟
یه لبخند زدم و گفتم: آقا سید! عزیزدلم! قربون جدّت بشم! قرار نشد آدرس عوضی بریما. من الان گفتم بالاخره اخبار و ابزار ما چندان خطای فاحش نمیکنه و اصلا اگه قرار بود به خاطر این چیزا و لعن و سینه زنی شلاقی و لطمه و ... با شما برخورد بشه، کار من نبود و به قول خودت، به انقلابمون هم برنمیخورد! و کسان دیگه باید میومدن سراغ شما!
فورا گفت: پس چی؟ دیگه چه صفحه ای پشت سرم گذاشتند؟
گفتم: حالا عرض میکنم. شما جدیدا سبک ها و روضه های عربی و اشعاری که الان دارین بین گروه های مجازیتون بین مداحان و روضه خون های سراسر کشور پخش و تمرین میکنین، از سایت و شخص میگیرین؟
رنگ از چهرش پرید و گفت: ما فقط توی یه گروه ده دوازده نفری داریم تمرین میکنیم و کارای فرهنگی میکنیم! جرمه؟
گفتم: جرم نه! من گفتم جرمه؟
گفت: پس چی؟ داری میگی گروه مجازیمون و هک کردین و واسمون به پا گذاشتین! به چه جرمی؟
دیگه جدی تر شدم و با قیافه خیلی جدی بهش گفتم: اگه جرم محقق شده بود که الان اینجا نبودی!
سکوت کرد و فقط به چشمام نگا کرد. معلوم بود که حسابی جا خورده.
هدایت شده از فراهانی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: پنجم
قم – حرم حضرت معصومه
با یکی از همکارام که این پرونده را شروع کرده بودیم با هم رفتیم حرم. حوالی ساعت 5ونیم صبح بود. خلوت و باحال. اینقدر باحال که آدم دلش میخواست فقط صورتشو بذاره رو ضریح و تا شب برنداره.
نشستیم یه گوشه و بعد از زیارتنامه و چند رکعت نماز، با هم صحبت کردیم.
بهش گفتم: «دیشب باهاش حرف زدم و بهش هشدار دادم.»
داوود: «بخاطر همین کلا دیشب آفلاین بود و تا همین حالا حتی یک دقیقه هم آن نشده؟!»
گفتم: «آره لابد. بررسی کردم. راه ارتباطی دیگه ای نداره. یا باید هول میشد و دیشب از همه چیز و همه جا دلیت اکانت میکرد و یا باید حداقل تا یکی دو روز آن نشه تا مثلا حساسیتمون روش کمتر بشه.»
داوود: «حرکت بعدی چیه؟»
گفتم: «مشخصه دیگه! همیشه اولین حرکت پس از ترس، تعیین کننده خیلی مسائل هست. باید صبر کنیم ببینیم چیکار میکنه؟»
داوود: «به هر باهوشی هم که باشه، بازم نمیتونه دورش دیوار بکشه!»
گفتم: «دقیقا ! اگه واقعا به راهش اعتقاد داره، نباید از چیزی بترسه و باید ادامه بده! اگه هم غیر از اینه، وای به حالش! چون دیگه میفهمیم که با یه حرفه ای روبرو هستیم و احتمال داره آموزش دیده باشه.»
داوود: «حالا چرا از بین این همه سوژه ناقص و کامل، دست گذاشتی رو این؟ این پرونده سوژه های دیگه ای هم داشته و داره.»
گفتم: «چون بررسی کردم و دیدم این یکی از همشون حساب شده و پیچیده تره و فقط یه آخوند معمولی و احساساتی نیست. دم اینو که ببینیم، بقیش علی برکت الله!»
داوود: «نمیدونم. شاید.»
همون لحظه گوشیم زنگ خورد:
[بفرمایید!
سلام حاج آقا ! صبحتون بخیر!
سلام جان! تشکر. بفرمایید.
پسر حاج آقا از بیتشون داره با دو سه نفر دیگه میره سمت خونه آسید رضا.
جالبه! کله سحر اونجا چی میخواد؟
والا چه عرض کنم!
باشه. هنوز خونه آسید رضا پاکه؟
بچه های ما که عمل نکردند. حالا بازم هر چی صلاحه.
باشه. گوشی آسید رضا روشنه؟
اجازه بدید ... نه! خاموشه. امری داشتین؟
آیفونش فعال میشه یا نه؟
امتحان نکردم. اما اپل و سامسونگ نباید مشکلی داشته باشه.
ببین میتونی فعالش کنی؟
چشم حاج آقا. اگه موفق شدم با زنگ بعدی، ینی فعال شده.
بسیار خوب. تلاشتو بکن. منم حرم دعاگوتم.
بزرگی میکنی حاجی جان. یاعلی.]
داوود: «فهمیدن که زیر نظرن و دیگه اینبار شوخی بردار نیست. یحتمل داره میره اونجا حضوری ببندند.»
لبخندی زدم و گفتم: «آره بندگان خدا . دلم میسوزه. اینا باید بشن پناهگاه مردم ... اما شدن بلای جون ... باید بشن پرچم وحدت ... شدن عامل وحشت ... همینا را که میبینم، میفهمم که وقتی بچه بودم اشتباه فکر میکردم که اگه کسی آخوند بشه، حتما عاقبت به خیر میشه! همیشه دلم میخواد و میخواست که بچه هام آخوند و طلبه و هیئتی بشن. اما الان ترجیح میدم دعا کنم عاقبت به خیر و انقلابی و شهید بشن.»
داوود: «آره والا به خدا . به قول امام خدا بیامرز: [مُلا شدن چه سهل و آدم شدن محال است!] نشستن وسط امنیت و گل و بلبل ... اونوقت واسه بقیه جاها نسخه وحشت میپیچن! »
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. خودش بود...
[خوبی الحمدلله؟
شکرا . قدم رنجه کردید. یادم نیست آخرین بار کی قدم رو چشمای ما گذاشتید؟
ما که هر روز برای درس و بحث و امور جاریه همدیگه را میبینیم. دیگه نخواستم بیشتر مزاحم بشم.
خواهش میکنم. گفتم عیال صبحونه و قلیون را آماده کنه.
خیره. زحمت شد. عرض کنم بالاخره اومدن سراغت؟
بله. اما خیلی جا خوردم.
چطور؟
چون برخلاف انتظارمون منو جایی نبردن. دیشب اومد هیئت کلب الائمه و بعدش خیلی یهویی خفتم کرد.
خب؟ چی شد؟
هیچی. عیالات را رسوندیم خونه و نشستیم تو ماشینش و با هم حرف زدیم.
چی میگفت؟ تهدیدت کرد؟
تهدید نه! اما فهمیدم کلا زیر و رومو درآوردن. حسابی تحت نظرشونم.
منم همینطورم. تحت نظرم. اشکال نداره. خدا بساط ظلم را نمیذاره بمونه.
نمیخواستم باعث مشغولیت ذهن شما بشم. شاید اشتباه از من بوده.
نه. اصلا. خودتو اذیت نکن. شما فاطمیه جایی وعده نکردی؟
نه آقا جان. قرار شد با شما هماهنگ کنم.
بسیار خوب. از کویت تقاضای شما را کردند. بنظرم برید و یه کم از اینجا فاصله داشته باشین بهتره.
هر چی شما امر کنید. کدوم حسینیه است؟
حسینیه عراقی ها. هجده شب به عدد عمر حضرت برنامه دارن.
احسنت. چشم. راستی چطور ارتباط بگیرم؟
چطور؟
چون حتی حساب های مجازی و این چیزامم دارن و کنترل میکنند.
یه خط کویتی بگیر. خودشون هماهنگند. بهت میدن. من نگران این چیزا نیستم.
میتونم بپرسم نگران چی هستید؟
نگران اذیت شدن حضرات کویتی و بحرینی هستم که قراره بیان قم و تهران. خوف این دارم که بندگان خدا را اذیت کنند...]
هدایت شده از فراهانی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: ششم
قم - دو روز بعد
یکی دو روزی گذشت و بخاطر مسائلی که پیش اومده بود و چیزایی هم که قرار بود پیش بیاد، کل سیستم اونا را مدنظر 24 ساعتی داشتیم. هوشیارتر عمل میکردند و حدالمقدور از همراه و فضای مجازی و این چیزا در ارتباط با هم استفاده نمیکردند.
با داوود جلسه گذاشتیم. قرار شد یافته هامون را مرور کنیم. داوود گفت: «من دیشب و پریشب هیئت بودم. بعدشم فهمیدم که پخش زنده داشتند و از شبکه های ماهواره ای پخش شده. دو شب با همدیگه بالای هزار نفر جمعیت زن و مرد جمع شده بود اما ترکیب جمعیتشون نشون میداد که همشون قمی نیستند.»
گفتم: «ینی چی؟»
گفت: «چون بعد از اینکه مراسم ساعت 2 بامداد تمام شد، کسی از حسینیه نرفت. ینی رفتنا اما اکثرا همون جا موندند. شاید بالای هفتاد درصد کل جمعیت.»
با تعجب گفتم: «پس بقیشون چیکار کردند؟ ینی چی نرفتند؟»
گفت: «ساده است. ینی همون جا توی حسینیه خوابیدند. خیلی هم طبیعی خوابیدند. منظورم اینه که خیلی راحت و معمولی، بعد از پذیرایی که کردند، همه کف همون حسینیه گرفتند تخت خوابیدند!»
گفتم: «دو تا سوال: اولیش اینکه پذیراییشون چی بود؟»
گفت: «چلو درباری! با انواع نوشابه های عربی قهوه و تعداد زیادی قلیون!»
ماشالله! چه خبره؟
گفتم: «سوال دوم اینکه شما چیکار کردی؟ وقتی دیدی همه گرفتن همونجا راحت خوابیدن!»
لبخندی زد و گفت: «منم گرفتم تخت همونجا پیششون خوابیدم!»
گفتم: «آفرین! ای ول داری داداش. خب؟ مشاهدات؟»
گفت: «یک ساعت قبل از اذان صبح همه را بیدار کردن و نماز شب خوندن. پسر حاج آقا اومد و ملت هم بعد از دسبوسی، نماز جماعت خوندن. نماز جماعتی که رکعت اولش بعد از حمد سوره واقعه خوندن و رکعت دومش هم سوره یس!! خیلی طولانی شد نمازشون. بعد از نماز هم گفتند «رزق روضه» داریم. دیدم همین آسید رضا اومد و زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام خوند و دو ساعت سینه زنی کردند. فکر کنم خدودای ساعت 8 صبح بود که زیارت وداعبا حضرت معصومه خوندن. یه صبحونه پر و پیمون حسابی هم تقسیم کردند. آهان ... راستی یادم رفت بگم که وقت نماز صبح، جمعیتشون حدودا دو برابر شد و همین جمعیت تا بعد از صبحونه ادامه داشت.»
با تعجب گفتم: «خب؟ دیگه؟»
گفت: «همینا دیگه. بعدش رفتند. من رفتم با یه گروهی که فکر کنم زنجانی بودند. تا دم ماشینشون رفتم و بعدش جیم شدم. فقط میخواستم مطمئن بشم که دسته جمعی اومدن.»
گفتم: «ازت آمار نگرفتند؟ کسی نگفت تو اینجا با کی اومدی و چیکار میکنی؟»
گفت: «با کمال تعجب نه! حتی کسی سلامم هم نکرد و کسی خیلی اهل معاشرت با بقیه نبود. مگر اینکه همشهریش باشه و یا دوست باشن.»
گفتم: «تو چی؟ با کسی تماسی نداشتی؟ حرفی ... آماری ...»
گفت: «نه ... صلاح نبود. من فقط مثل قرص ایکس خورده ها دویست رکعت نماز خوندم و شلاقی سینه زدم و همین چیزا دیگه!»
گفتم: «بسیار خوب! منم تو نخ همین آسید رضا بودم.»
گفت: «خب! چی شد راستی؟»
گفتم: «سفرشو انداختن جلو! همش احساس میکنم میخوان از چیزی دورش کنن و یا چون براشون مهره باارزشی هست، بفرستنش بره تا سوخت نشه و براش اتفاقی نیفته.»
گفت: «راستی از اینایی که من شب پیششون بودم آماری نداری؟»
گفتم: «گفتم دربیارن اما چندتاشون که میشناسم و مال طرفای شیراز ما هستند، جزو بهترین مداحای جوون پسند هستن و خیلی هیئتاشون توپ و شلوغه!»
گفت: «مگه اونجا بودی که میگی شناختیشون؟!»
گفتم: «موقع نماز صبح اونجا بودم اما چون هوا خیلی سرد بود، یه گوشه کنار بخاری نشسته بودم. داوود راستی آسید رضا هفته دیگه پرواز داره. اگه همین جا یه سر نخ ازش درنیاریم، خیلی بعیده که دیگه بتونیم به این راحتی ....»
گفت: «میخوای بری یا برم یا بریم کویت؟»
گفتم: «دیشب به همینم فکر کردم اما آسید رضا که شاه ماهی نیست که لازم باشه صیادشم پشت سرش بره. به یکی از بچه های کویت میسپاریم حتی باد گلوش هم گزارش بده. درد من یه چیز دیگه است!»
گفت: «میفهمم. تو دنبال اونی هستی که فقط سه بار از هر اکانتی استفاده میکنه و بعدش دود میشه میره هوا! آره؟»
گفتم: «آره. آسید رضا عصر دیروز باهاش ارتباط گرفت. ینی نگرفت. یکی دیگه با یه خط خارجی بهش پیام داد و گفت این سفارش فاطمیتون هست و گفتن برسونم به شما. بخشی از مقتلی که قراره به بقیه سبک و روضش را یاد بده بهش رسوندند.»
گفت: «خب به سلامتی. اینکه خیلی خوبه. اکانت و ماهیت شجره ای که باهاش درارتباطند درآوردی؟»
با بی حوصلگی و ذهن مشغولی گفتم: «آره!»
گفت: «چرا اینجوری هستی؟»
گفتم: «سر در نمیارم. یه کم مبهمه برام.»
گفت: «اصلا بذار دونه دونه بپرسم: اسم اکانتی که به سید رضا پیام داد چیه؟»
گفتم: «پسر نوح!»
گفت: «اسم اکانتی که به اون پیام داده چی؟»
گفتم: «پسر نوح!»
گفت: «بقیه خطوط ارتباطیش چک کردی؟»
گفتم: «بعله که چک کردم!»
هدایت شده از فراهانی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: هفتم
قم – بیت حاج آقا و پسران
«چرا باید سر بشکنه و خون جاری بشه؟ چرا؟ اینی که میبینید بزرگانی ... محققین ... ورعین ... اعاظم فقهای شیعه خیلی از ادله بیشتر استفاده کرده اند ... چرا عده ای آقایان اضطراب دارند که در راه عزای ائمه هدی خون ریخته شود؟ یه خورده بیشتر تامل کنند... بیشتر مطالعه کنند ... روایت یکی و دو تا و ده تا و صد تا نیست ... این روایات متواتر است ... یه خورده هم من و شما باید دستمون را بالاتر بگیریم ... چه قاصر باشیم و چه مقصر ... با این شبهات جهنمی نشوند ... خدا زود میگذره از خودش ... از انبیاش ... از ائمه ... اما از این زود نمیگذره ...»
بعد از جلسه، حاج آقا را که فورا از اعیان مخفی میکنند! یکی از طلبه ها میره سراغ آقازاده و یه کم باهاش اختلاط میکنه. یکی از بچه های ما جزو همون مردمی بوده که اطرافش جمع شده بودند و این موارد را ضبط کرده بود:
یکی از مخاطبین به آقازاده گفت: «خیلی از فرمایشات حاج آقا استفاده کردیم. خدا حفظشون کنه.»
آقازاده: «خیر ببینید! خیر ببینید!»
-اگه خدا بخواد طلبه هستم و کم کم دارم کفایه را تموم میکنم.
-موفقید ان شاءالله. ماجورید.
-تشکر. دو تا سوال داشتم خدمتتون!
-بفرمایید.
-سوال اولم اینه که حاج آقا فرمودند روایات متواتر برای قمه زدن داریم. با اینکه اگر روایات متواتر در یک زمینه ای وجود داشته باشه، معمولا مورد اتفاق هست و کسی هم دربارش شک و شبهه ای وارد نمیکنه.
-درسته! بله!
-پس چرا این همه سر قمه زنی دعواست؟ ما هم دوست داریم قمه بزنیم اما مراجعمون اجازه ندادند. با اینکه حاج آقا فرمودند روایاتش متواتره!
-مرجعتون کیه؟ مکارم و خامنه ای هستند؟
-نه خیر! مرجع خودم آیت الله صافی هستند.
-ایشون چه فرمودند؟
-فرمودند اگر باعث وهن مذهب بشه و دستمایه عده ای برای سواستفاده از اسلام و شیعه بشه جایز نیست.
-خب ما هر کاری بکنیم امکان دستمایه شدن وجود داره! این که نشد دلیل!
-جسارتا اینجوری نیست. کارهای معمولی و عباداتمون و عزاداری سنتی ما که تا حالا دستمایه نبودند. چرا میفرمایید هر کاری بکنیم ازمون سواستفاده میشه؟!
-خب حالا سوال دومت!
-جسارتا فعلا به سوال اولم جواب نمیدید؟
-جواب دادم اما نپذیرفتی!
-والا من به جواب نرسیدم. میگم چطور روایات قمه زنی متواتره اما این همه مخالف داره. حتی گفتند که قمه زنى علاوه بر اینکه از نظر عرفى، از مظاهر حزن و اندوه محسوب نمیشه و سابقه اى در عصر ائمه علیهم السلام و زمان¬هاى بعد از آن نداره و تأییدى هم به شکل خاص یا عام از معصوم علیه السلام در مورد آن نرسیده، در زمان حاضر موجب وهن و بدنام شدن مذهب مى شود. بنابراین در هیچ حالتى جایز نیست. (فتوای آیت الله العظمی خامنه ای)
-این که حرف همین مراجع حکومتی هست.
-متوجه نمیشم. مراجع حکومتی دیگه چه صیغه ای هست؟
-شما اطلاعاتی هستید؟
-نه به حضرت عباس!
-جواب شما را دادم. بفرمایید. بفرمایید اجازه بدید بقیه هم سوالشون را بپرسن.
هدایت شده از فراهانی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: هشتم
قم _ حسینیه ... _ جلسه هماهنگ کننده هیئات مذهبی
«... عزیزان! متاسفانه شرایط حساسی شده و مطلعیم که نسبت به بعضی عزیزان و جلسات و محافل اهل بیت حساس شدن. این طبیعت ظلم و ظالمان هست که نذارن شعائر حسینی و فاطمی به گوش مردم برسه.
مگر نگفت صادق آل محمد علیه و علی آبائه الطاهرین و اولاده المعصومین السلام که کلام ما را به گوش مردم برسانید و به قول جدّش امیرالمومنین علیه آلاف تحیه و الثناء باید در این راه، جمجه ات را به خدا بسپار! مگه نگفتن این حرفها؟ مگه نگفتن این شعائر؟ مگه نگفتن حضرات معصومین علیهم السلام؟
حالا چرا باید بعضی ها بترسند؟ ما سرمون را میشکنیم و بدن و تن گنهکار خودمون را در غم اهل بیت علیهم السلام زخم و لطمه میدیم و به غل و زنجیر میبندیم، اما دیگران میلرزن! چرا باید بلرزن؟
عزیزانم! حفظ کنید. هم خودتون را حفظ کنید و هم معارفی که به ما رسیده را حفظ کنید. در این راه هزینه کنید. خودتون و آبرو و سرمایه های مادی و معنویتون را در این راه هزینه کنید. البته هزینه نیست. بلکه سرمایه گذاری است...
اللهم وفّقنا لما تحبّ و ترضی»
ایشون بعد از سخنرانیشون کنار منبر نشستند و عمامه را از سر برداشتند و همراه با روضه خوان، داد و بیداد و خودزنی و...
مداح میخوند:
[فاطمیم
من سگ کوی بنی هاشمیم
هم علی اکبری و قاسمیم
درِ خونت گدای دائمیم
فاطمیم
مادریم
شیر پاک خوردمو حیدریم
سرم افتاده پی بی سریم
آقایی میکنم از نوکریم ...]
در همون هنگام بود که فضا تاریک تر شد و پس از سه چهار دقیقه، یه کم روشن تر شد و دیدیم که تعدادی از حضار که وسط بودند، قلاده هایی را به گردن انداخته و اطراف حسینیه و پشت سر هم میدویدند و بعضیاشون هم عو عو میکردند!
در همین لحظه مداح میگفت:
[ما سگ حسینیم و خود ارباب
بر قلاده ما حک نموده است ...
بلند گویم و از گفتن خود دلشادم: عوعو ... عوعو ...
دلدارم ... هستی و دلبرم
آزادم ... اسیر اکبرم
نوکر بی بی رباب و
من عبد علی اصغرم
مست حسینم و در تب و تابم
مجنون زینب و سگ ربابم
دار و ندارم فقط حسین
صبر و قرارم فقط حسین ...]
جلسه بعد از سه ساعت عزاداری تمام شد. اما مطلب جالب توجه این بود که پس از مراسم، عده ای از جمعیت رفتند و کمتر از نصف جمعیت موندند. در بین اون نصف جمعیت، کاغذهایی مثل ژتون تقسیم شد. ظاهرا به هر شهری سه الی چهار ژتون تعلق میگرفت. ما یکی از اون ژتون ها را به دست آوردیم. آدرس و شماره تماس خاصی روش ننوشته بود. پیگیر ماجرا شدیم تا اینکه فهمیدیم به مدت سه چهار روز فرصت دارند که این ژتون ها را به دفاتر و مغازه هایی که از قبل بین خودشون مشخص شده تحویل بدهند و به اصطلاح «رزق فاطمیه» یا «اسباب تعظیم شعائر» را تحویل بگیرند و با خودشون به شهرهاشون ببرند.
ولی چیزی که از بلندگو اعلام شد جالبتر بود. اعلام کردند که: «لطفا به خاطر کمبود سهمیه بچه های قم و تهران و شمال کشور و آذری زبان ها، عزیزانی که از استان اصفهان و مناطق جنوبی کشور تشریف آوردند، تقاضامندیم که به دفاتر استان خودشون مراجعه کنند و با تحویل این ژتون ها سهمیه هیئتشون را دریافت کنند. الحمدلله در دفاتر استانیمون هیچ محدودیتی نداریم و اگر کسی هم بیشتر پرچم و لباس و کتیبه بخواد، میتونه سی دی طرح ها را از همون دفاتر تحویل بگیره و با حفظ امانت و مسائل جانبی برای خودشون تکثیر کنند.»
در این جا تعدادی از جملات نوشته شده روی اون کتیبه ها و پرچم ها را خدمتتون نقل میکنم:
لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا : خدا دو قاتل تو را لعنت کند ای فاطمه زهرا
لعن الله من کسر ضلعها : خدا لعنت کند کسی که استخوان او را شکست
لعن علی عدوک یا علی ... اولی و دومی و سومی
اللهم العن الثانی : خدایا دومی را لعنت کن
محسن بن علی ... اولین سپر ولایت
و ده ها جمله و نمونه دیگه ...
خب اینا از مدت ها قبل این کارها را میکردند و ما از دو مطلب بالا خیلی وقا بود که اطلاع کامل داشتیم: یکی همین که دفاتر استانیشون کاملا فعال هست و حتی برای بعضی شهرها مثل اصفهان و نجف آباد و قم و خمینی شهر و شیراز و بعضی از شهرهای جنوبی و... بخصوص تصاویر عکس علما با تفکرات این مدلی را هم چاپ و پخش میکنند. یکی هم کار شبکه ای و خوشه ای.
اما اون چیزی که مربوط به پرونده من و داوود میشد و باید سر و تهش را روشن میکردیم، این چیزا نبود. به خاطر همین، باید از این هیاهوها و شلوغ بازارها عبور میکردیم و به اصل ماجرا میپرداختیم. اما چاره ای نبود و باید آمار این مجالس را به صورت آنلاین داشته باشیم.
بگذریم...
و اما آسید رضای پرونده ما ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از فراهانی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: نهم
قم_ شب_ اداره مرکزی
وقتایی که مجردی هستم، دلم خیلی نمیخواد برم مهمانسرا و خوابگاه و بگیرم بخوابم و تلوزیون نگا کنم و ... بلکه دوست دارم تا دیر وقت کار کنم و حتی در دفتر کارم استراحت کنم.
اما اون شب مثل اینکه خیلی هم نمیخواست معمولی و بی چالش بگذره...
حدودای 10 و نیم بود که پی ام بازی ها تو گروهی که تشکیل داده و حدودا ده نفر بودند شروع شد و تا حدودای ساعت یک بامداد ادامه داشت. همه خطوط عراقی بود و اسم آیدی همشون هم پسر نوح بود!
بعضیاشو براتون مینویسم:
✔️ [آقا امسال برنامه چیه؟
آره . راست میگه. منم دو سه شبه میخواستم همینو بپرسم اما فرصت نشده!
آسید نیستی؟ هستی؟ کجایی؟
سلام. هستم. هنوز برنامه خاصی اعلام نشده. آقا فرمودن امسال دوست دارن با هم بگیرن!
ینی چی؟ ینی جلساتمون یکی باشه؟
اینجوری فرمودن. حالا چی بشه و بعدش برنامه عوض بشه یا نه، خدا میدونه!
سلام علیکم. این خیلی خوبه اما ظرفیتمون محدوده. چیزی درباره جا و مکان نفرمودن؟
سلام از ماست. نه. اتفاقا منم همینو گفتم. اما فرمودن صاب مجلس یه کسی دیگه است. خوبه خودشون درست کنند.
پس از حالا باید به فکر جا باشیم؟
نه. اصلا. آقا فرمودن همون جاهای قدیمی و خودمونی. فقط امسال و شاید از امسال به بعد، کلا با هم جلسه بگیریم.
آقا سید سلام علیکم و رحمت الله.
و علیکم السلام و رحمت الله. کم پیدایی!
هستم. یکی دو روز بازداشت بودم. به خیر گذشت!
سر چی؟ چیزیت نشده؟
نه . حاشا بتونن به شیعه علی زور بگن.
ماشالله. جان؟
میخواستم بپرسم از شب دوم تا شب ششم فاطمیه دوم، قابل میدونی هیئت درخدمتت باشیم؟
منم دوست دارم بیام گرگان اما نمیشه. ینی نمیتونم. امسال مسافرم.
کجا به سلامتی؟
کجا آقا سید؟
سید جان کجا؟
همین دور و بر ... یه کم پایین تر ...
چه قدر پایین تر؟
کویت!
آسید من پارسال همون جا بودم. عالیه. اگه بتونی مجردی بری، خیلی بهترم میشه.
ای کلک! چطور؟
بالاخره. خودت برو میفهمی!
سلام به همگی
سلام
سلام. چطوری؟
سلام دیوانه! چه خبر؟ چکت پاس شد؟
میشه ایشالله. نگران اون نیستم. نگران جا هستم؟
چطور؟
چی شده؟
امام جمعه اینجا گیر داده سه پیچ. سپاه هم حساس شده. میخوان زمین هیئتمونو بگیرن. دیگه کجا برم خیمه بزنم؟
اوه اوه. امام جمعه اونجا را میشناسم. خدا نکنه سوزنش به کسی گیر کنه. سپاه چی میگه این وسط؟
چه میدونم. بذار دهنم بسته باشه. در اومده رک تو چشمام نگا میکنه و میگه شماها منحرفین! پرسیدم چطور؟ میگه همه میدونن. میبینی خداوکیلی اوضاعمون به کجاها کشیده شده؟
مگه زمین مال خودتون بود؟
خب اگه مال خودمون بود که امام جمعه و سپاه نمیتونستن حرفی بزنن.
ینی چی؟ ما که نفهمیدیم بالاخره به خاطر زمینش گیر دادن یا به خاطرت به اصطلاح انحرافت؟!
خودمم نمیدونم. اینا برای من زمین و مکان خیمه فاطمیه امسال نمیشه. یه فکری کنین! آقا سید رضا نظر شما چیه؟
چی بگم؟ به نظرم برو یه امامزاده متروک و بی نام و نشون پیدا کن و آبادش کن. بعدش اگه اوقاف دست گذاشت روش و حرفی زد، مردم جوابش میدن و بالاخره جلسه پا میگیره!
آره. بد فکری نیست. اینجا خیلی امامزاده نیست. اما باشه. میگردم دنبالش.
بچه ها پس شد چی؟ حواستون به مهمونامون باشه. قراره امسال تجمیعی بگیریم.
سید جان کی میری شما؟
پس فرداشب پرواز دارم. قرار شده ده شب قبل از فاطمیه برم که بتونم اونجا را جمع و جور کنم. شنیدم سفارت ایران تو اونجا یه کم سوسه اومده و بچه ها اذیتن. بخاطر همین لازمه زودتر برم که هم بچه های خودمون جمع و جور بشن و هم ببینم میشه بچه های اونا را هم دور هم جمع کنیم؟ ... ]
ما کلی دنبال اون ضمیر غایبی گشتیم که قراره مهمونشون بشن و از قرار معلوم، جمعیت زیادی هم دارن و جوری که حتی باید فکر پذیرایی زیاد و مکان بزرگتر و کلی اسباب و پذیرایی دیگه هم باشند. اما متاسفانه نشد و نتونستیم بفهمیم که مهموناشون کین؟
✔️ از چند جهت برای ما اهمیت داشت:
یکی اینکه داره نوعی اجتماع و گردهمایی و هم دلی دو یا بیشتر جریان رخ میده که این خودش در قابل توجه هست.
دوم اینکه اینقدر زیادن که تامین جا و سایر ملزومات هیئت، براشون تبدیل به یه فکر اساسی شده.
سوم اینکه قراره احتمالا از حالا به بعد این دو سه تا جریان با هم کار کنند و این خودش ینی یه جریان سازی و موج آفرینی قوی و بزرگ به نام مذهب!
و چهارم اینکه در همین شرایط، باید یکی از اصلی ترین مهره های میدانی را از بازی ایران خارج کنن و بفرستن کویت دنبال نخود سیاه!
و ده تا چیز دیگه ...
همون لحظه که حدودا ساعت 2 بامداد بود، یکی از بچه ها بیسیم زد و گفت: قربان! سوژه از هیئت خارج شد و به همراه دو تا خانم و یه دختر بچه، به طرف منزل رفتند!
هدایت شده از فراهانی
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: دهم
قم _ خیابان صفاییه _ پشت ترافیک
با داوود نشسته بودیم تو ماشین و اون داشت رانندگی میکرد. گفتم بیا یه مرور کنیم ببینیم کجاییم و چی داریم.
گفت: بسم الله!
گفتم: ما اولا باید هفت هشت ده تا پسر نوح را پیدا کنیم و اطلاعاتشون را ثبت کنیم. ثانیا سر از این جلسه مشترک فاطمیه و اعضاش دربیاریم. ثالثا یه ساز و کار مناسب برای ثبت اطلاعات و شناسایی مبلغان خارجی به کشور باشیم و به حوزه و بقیه مراکز فرهنگی اطلاع بدیم و روشنگری کنیم که حواسشون باشه و یه بانک جامع از مبلغان وارداتی پیشنهاد بدیم.
داوود گفت: داریم. چون بالاخره ما که تازه با این جور مسائل مواجه نشدیم. اما فکر کنم به روز نباشه.
گفتم: خب همین دیگه. باید به روز باشه. رابعا ...
گفت: لابد رابعا آسید رضا. آره؟
گفتم: آره. آخه مشکلم با سید رضا شد سه تا: یکی این که شده محور! همه جا هستش و هر جا میریم، یهو سر و کلش پیدا میشه. یکی هم دارن تبدیلش میکنن به چهره بین المللی. و آخریش هم که برام شده دِقّ دل، اکانت فعالش هست که دست خودش نبوده اما ادامه کارا و ماموریتهای خودشو دنبال میکنه!
داوود گفت: خب اگه اینطوری باشه، ما با ده تا پسر نوح مواجه نیستیم. یکی دیگم هست!
با حرص گفتم: همین. همین. یکی هست که حتی سید رضایی که قراره چهره بین المللیش کنن، شده پوشش و پشت اکانت سید رضا قایم شده!
داوود گفت: کاش معما بود که با هوش و نبوغت حلش میکردیم. بدِ ماجرا اینجاست که آدمه. باید کشفش کنیم. راستی حاجی، تو دقیقا قم چی میخوای؟ خودت درخواست قم دادی؟
گفتم: نه جانم. من از بعد از پروژه پریا دیگه قم نیومده بودم و پرونده ای در قم نداشتم.
گفت: پس چی؟ ینی منظورم اینه که اگه طبقه بندی نیست، جالبه برام بدونم اینجا چیکار میکنی و چرا بعد از دو سال، یهو اومدی قم!
یه لبخندی زدم و گفتم: ای بابا. بزرگواری. خب یه پرونده دستم بود که به خاطر اینکه اسم اهل بیت توش بود، با احتیاط و پاورچین قدم برمیداشتم. تا رسیدم به اینجا و سید رضا.
داوود با تعجب گفت: ینی سید رضا طرفای شیراز هم مسئله داشته؟
گفتم: خودش نه. مفصله. باشه به وقتش.
گفت: باشه. حالا برنامت چیه؟
گفتم: من یه چیزی میگم، لطفا دقیق گوش بده و نظرتو بگو ببینم.
گفت: بسم الله
گفتم: ببین. سید رضا که فرداشب داره میره کویت. میدیم دست بچه های اونور هواشو داشته باشن و چِکش کنن. اما الان مسئله اول ما دیگه آسید رضا نیست. بلکه مسئله، اون یارویی هست که داره قایم موشک درمیاره. درسته؟
گفت: دقیقا. سید رضا همه کاره نیست. بنظر منم تا همین جا مصرف داشت و میشه از اولویت خارجش کرد.
گفتم: حساس نیستما اما بنظرت بسپارمش دست خدای مهربون؟
لبخندی زد و گفت: آره حاجی جان. شک نکن. این وزنه را از پای ذهنت بکن بنداز پایین تا بریم بالاتر سیر کنیم.
گفتم: درسته. این درسته. بسیار خوب. لطفا مرکزو بگیر و بگو دو سه تا از کارشناسان فاوا برای امروز یه جلسه بذاریم.
ارتباط گرفت و جلسه گذاشتیم و قرار شد مستقیم بریم.
رفتیم جلسه و قرار شد طرح مسئله کنیم و دنبال یه راه حل خوب بگردیم.
من شروع کردم:
آقا بسم الله الرحمن الرحیم
آقا ما با یه کیس فوق حرفه ای مواجهیم که پشت یه بابایی قایم شده و حسابی داره ازش سواستفاده میکنه. بیانشون کپی هم. گرمی و ارتباطشون کپی هم. خلاصه قاعده انطباق شخصیتی حسابی رعایت شده.
یکی از بچه های فاوا گفت: یقین دارین؟
گفتم: بله. خیالتون راحت.
گفت: باشه. بفرمایید. ادامش.
گفتم: مدتی که چتر اطلاعاتی رو شخصیت و زار و زندگیش زدیم، به چیز مشکوکی برخورد نکردیم. بخاطر همین فهمیدیم که اون بابا یا همون شخص یازدهم با سید رضا ارتباط نداره. فقط گاهی حرفاش را از طریق اکانت سید رضا میزنه. حرفایی که بوی فتنه میده و یه سری گردهمایی های بزرگ به اسم مذهب و وحدت سینه زن ها هستش.
یکی از کارشناسا گفت: نت از چی میگیرن؟
گفتم: ظاهرا از ماهواره. نمیتونیم به این راحتی رهگیری کنیم.
گفت: پس فقط میشه اکانت را غیر فعال کرد. ینی شاید بشه.
گفتم: که چی بشه؟ دوس داری اون عامل بیگانه را هوشیارترش بکنیم تا بدونه دنبالشیم؟ اگه بفهمه که اکانتش غیر فعاله، دردسرمون بیشتر میشه.
گفت: پس لطفا گوشیشو بزنید و بیارید تا بگم کیه و چیه؟ البته با عرض معذرت که اینجوری رک و سریع گفتم.
گفتم: گوشی کی؟! سید رضا؟!
گفت: راحت ترین راهش که بشه به یه چیزایی برسیم همینه. ای چه بسا حرفای زیادی برای گفتن داشته باشه.
در حالی که تو فکر بودم ولی داشت گوشه چشمم مثل تو فیلم ها برق میزد، گفتم: میشه. امشب هیئت دارن. ببینم چیکار میشه کرد؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour