12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـنچیکارکنـمغـیبتنکنم؟
چیـکارکنمنـمازمبہتاخیرنـیفته؟
اینسـوالهاغلطه!
#استاد_پناهیان🎙
🌹🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
🍃
شهید محمد تقی طاهر زاده
🌹جانباز شهید محمدتقی طاهرزاده در شهریور ۱۳۴۹ در شهر اصفهان چشم بر این دنیای خاکی گشود؛ از هفت سالگی کار کرد، تا سوم راهنمایی درس خواند و در هفده سالگی یعنی در اسنفد ۱۳۶۶ به جبهه رفت.
🌹در تیرماه ۱۳۶۷ در شلمچه دچار موجگرفتگی شد و حدود یک ماه بعد به عالم بیهوشی رفت. دوران بیهوشی این جانباز، ۱۸ سال به طول انجامید. در طول این مدت آنچه بر شگفتی این واقعه میافزود، پرستاری عاشقانه پدر وی بود.در این ۱۸ سال که محمدتقی بر روی تخت خوابیده بود، با همان دو چشم نافذش همه تنهاییهای پدر و مادر را پر میکرد.
🌹روحش شاد و یادش گرامی باد
🍃🌹🍃
💫مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای به ملاقات جانباز محمد تقی طاهری رفت، دست بر پیشانی اش كشید و جملات زیبایی را ادا كرد.
🌹محمدتقی، محمدتقی!
🌹می شنوی آقا جون؟ می شنوی عزیز؟
🌹محمدتقی می شنوی؟ می شنوی؟
🌹در آستانه ی بهشت،
🌹دم در بهشت،
🌹بین دنیا و بهشت قرار داری شما!
🌹خوشا به حالت،
🌹خوشا به حالت،
🌹خوشا به حالت،
🌹خوشا به حالت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃حضور رهبر انقلاب در منزل جانباز شهید محمدتقی طاهرزاده
🍃🌹🍃
❗️تقی مرا جوان كرد
❓می دانید چه چیزی خستگی ام را در می آورد؟
❓چه چیزی مرا عاشق تقی می كرد؟
❗️بعضی نیمه شب ها گویا كسی بیدارم می كرد.
🌹تقی كه نمی توانست سرو گردنش را تكان دهد، آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با كسی در حال صحبت است.
🌹چهره اش بر افروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد. تنها لب هایش تكان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چطور توصیف كنم. تنها این را می دانم كه مرا از خود بی خود می كرد. تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشكم را جاری می كرد. خوب صبر می كردم تا گفت و گویش تمام شود. خنده اش تمام شود، بعد می رفتم بالای سرش. لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبركش و می بوسیدم. آنقدر عاشقانه كه برای پانزده سال خدمتِ دیگر، انرژی می گرفتم. تازه احساس جوانی می كردم برای خدمتِ بیشتر و عاشقانه تر❗️
جانباز شهید محمد تقی طاهری
🌺 تقی از واجبات بود
🍃من وقف تقی بودم. در این دوره ی هجده ساله، نه گردش رفتم، نه مسافرت. همه چیز من او بود.
🍃تفریحم، تفنّنم، زیارتم، مستحباتم…
🍃تقی به یكی از واجباتم تبدیل شده بود.
🍃هر وقت برای كاری از منزل خارج می شدم، او را به مادر و برادرهایش می سپردم. وقتی برمی گشتم، آن یكی دو ساعت، دو سال بر من می گذشت. نه از روی نگرانی، بلكه از روی فراق.
🍃از راه كه می رسیدم، تا چند بوسه ی جانانه از او نمی گرفتم، داغ فراق از دلم بیرون نمی رفت.
🌷🕊
🍏بوی یا حسین(علیه السلام)
🌷من و مادرش با او حرف می زدیم، او هم با ما. ما با زبانمان، او با نگاهش. زبان هم را خوب می فهمیدیم. ناراحتی اش را، خوشحالی اش را، مریضی اش را، بهبودی اش را، دردش را، تشكرش را و… .
🌷یك وقت هایی می رفتم بالای سرش، می گفتم بگو یا علی، بگو یا حسین، بگو یا زهرا… .
🌷تقی تقلّا می كرد، گلویش را می فشرد، انگار می خواست از ته گلو بگوید یا علی، یا حسین، یا زهرا… .
🍏اگر صدایش در نمی آمد، اشكش كه در می آمد! گوشه ی چشمان قشنگش با اشكی كه بوی یا حسین می داد، معطر می شد
🌹🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
🍃
🌹شهید محمدتقی طاهرزاده
مردی هفده سال زندگی كرد، ولی هنگام شهادت سی و پنج ساله بود!
🥀دوبار خیلی دلم سوخت
🥀 پدر می گوید: دو بار خیلی دلم برایش سوخت، یک بار وقتی برای نخستین بار زمین گیر شدنش را در بیمارستان شهید بقایی اهواز دیدم.
یک بار هم موقع آخرین دیدارم در غسالخانه. پهلو به پهلویش کردم. دیدم تمام بدنش زخم و کبود است. انگار صد ضربه شلاق بر کمرش نشسته بود.
🕊🦋پانزده سال او را پهلو به پهلو کرده بودم، دریغ از یافتن یک زخم کوچک.
🥀 حالم دگرگون شد. بس که گریه کردم، از حال رفتم. تا این که یکی از بچههای جنگ حرفی زد و خوب دلداریام داد. حرف او آب خنکی بود بر آتش دلم. او گفت «تقی باید به این مرحله میرسید تا شهید میشد. فکر میکنی عشقبازی در برابر خدا یعنی چه؟ عشقبازی امام حسین علیهالسلام را ببین! آن وقت ببینم باز هم دلت برای تقی میسوزد یا نه؟» سرانجام این آزمون سخت در خصوص این دو پدر و پسر به پایان رسید و محمد تقی در چهارم اردیبهشت سال ۱۳۸۴ به کاروان شهدای دفاع مقدس پیوست.
منبع: كتاب «بين دنيا و بهشت» نوشته رحيم مخدومی.
🌸🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
🍃
🕊خبر پرواز
🌸پدر شهید می گوید:یک روز خانمی سراسیمه آمد سراغ ما. گفت نذر کرده بودیم توی حسینیه بنیعباس علیهالسلام ۱۰ شب به حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام متوسل شویم تا شفای تقی را بگیریم. شب پنجم حضرت به خوابم آمد و گفت «من از خدا خواستم ولی خدا قبول نکرد»؛ گفت بروید در خانه حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) را بزنید» وقتی خانم این خواب را نقل میکرد، یادم افتاد سالروز تولد پیامبر اسلام نزدیک است. احساس کردم تقی روزها را طی میکند تا برسد به این روز. شب تولد پیامبر نور و رحمت فرا رسید. حالا دیگر دستگاه تنفس هم نمیتوانست برای تقی کاری کند. دکترها و پرستارها دور تا دور تختش جمع شده بودند تا لحظهای گشوده شدن در بهشت را تماشا کنند. وقتی لحظه موعود فرا رسید، همه میخندیدند. هرچند پهنای صورتشان را اشک فرا گرفته بود. چرا که آخرین لبخند تقی در آخرین دم حیات دنیایی تماشایی بود!
🍃
🌸🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
https://eitaa.com/joinchat/1470365820Ce6929ac63a🦋