✅ #رهایی_از_خود 2⃣
🔹 هدف اصلی دین چیه؟ اینکه صرفا شما آدم خوبی باشید؟
اصلا خوب بودن یعنی چی دقیقا؟🙄
❇️ خداوند انسان رو برای اوج شور و هیجان و لذت و شادی آفریده است... اما باید دید که چطور میتونیم به اوج لذت برسیم؟
👈🏼 در واقع دین چیزی نیست جز برنامه ای برای رساندن انسان به اوج لذتی که یک انسان میتونه ببره.
⭕️ چرا معمولا بازار استغفار سرد هست؟ چرا ما معمولا کم استغفار میکنیم ولی پیامبر اکرم و اولیای الهی زیاد استغفار میکردند؟🤔
💢 چون معمولا مردم از خودشون انتظار ندارند که به عالی ترین شاخص زندگی یعنی نشاط برسند و متوجه نیستن که خودشون مقصرند که به نشاط عالی نرسیدند...
و نمیدونن اگه در خونه خدا برن خدا این خرابکاری اون ها رو براشون جبران میکنه...
🔶 استغفار یعنی اینکه بگیم: خدای من از زندگیم لذت نمیبرم و سرزنده و سرحال نیستم! تو شرایطش رو براش فراهم کرده بودی ولی من خودم خراب کردم... منو ببخش و برام جبران کن....😭😓
سعی کنید وقت و بی وقت خصوصا بعد از نمازها با این نگاه استغفار کنید تا کم کم زندگیتون با نشاط و لذت بخش بشه..
⭕️ چه کسی میره سراغ درآمد، نگاه و یا رابطه حرام؟
💢 کسی که از زندگیش لذت نمیبره و سرحال و با نشاط نیست...
@Noore_khodaa
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
#رهایی_از_خود 3⃣
☢️ اولین مرحله برای مدیریت روابط در فضای حقیقی و مجازی اینه که آدم فکر نکنه با این ارتباط ها واقعا به لذت میرسه.
🔹 بله درسته در ابتدا یه مقدار لذت سطحی داره ولی این لذت خیلی زود تبدیل به انواع رنج ها خواهد شد.
💢 اولین اثرش اینه که آبروی انسان پیش خداوند متعال میریزه و این بدترین اتفاق زندگی انسان هست...
بعد هم با این کار، تمام موجودات عالم با انسان دشمن میشن و کارهای آدم رو گره میزنن. همیشه به در بسته میخوریم...😕
⭕️ ارتباط با نامحرم چه در فضای حقیقی و چه در فضای مجازی باعث میشه که آبروی آدم خیلی زود پیش اطرافیانش هم بره. هر چقدر هم طرف بخواد زیرابی بره و روابطش رو پنهان کنه آخرش روزگار کاری میکنه که سر بزنگاه مچش گرفته بشه!
خلاصه کسی از این موضوع نمیتونه فرار کنه و آخرش گرفتار خواهد شد.
@Noore_khodaa
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
داستان کوتاه مغز مرد کودن
روزی روزگاری در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
بزک نمیر بهار میاد _ امروز نیاد خُ گفتن میاد
گفتنُ گفتُ گفت تا تمام شدو نیومد😕
@Noore_khodaa
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
📖 وَ يَا مَنْ لَا يَنْدَمُ عَلَى الْعَطَاءِ؛ «و ای کسی که هرگز از بخشش خویش پشيمان نمیشوی.»
🔹 ما گاهی چیزی به کسی میبخشیم اما بعد پشیمان میشویم. این پشیمانی گاه به این خاطر است که متوجه میشویم خودمان به آن احتياج داشتیم. مسلم است که این معنا درباره خدا محال است؛ خدا به چیزی احتیاج ندارد. گاه پشیمانی ما از بخشش به خاطر این است که بعد از بخشش متوجه میشویم که اشتباه کردهایم و طرف مقابل صلاحیت این بخشش را نداشته است. اما خدا به هر کس هر چیزی را میبخشد براساس حکمت میبخشد. یعنی بهترین کاری است که انجام میدهد. بنابراين ديگر پشیمانی برای او معنا ندارد.
۹۴/۳/۳۰
📝#درس_اخلاق_آیت_الله_مصباح
شرح دعای ۴۵ صحیفه سجادیه
@Noore_khodaa
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
♻️ آیا میدانید "ذُخرُ الحُسین" کیست؟
در جنگ صفین بود که امیرالمومنین (علیه السلام) نوجوانی سیزده ساله را نقاب بر صورتش زد و زره پوشانید و روانه میدان کرد .
معاویه، ابوشعتاء که دلاور عرب بود و در شام او را حریف هزار اسب سوار میدانستند به میدان فرستاد ولی او گفت: در شأن من نیست که با این دلاوریهایم با او بجنگم، پسرم برای او کافیست.
ابوشعتاء ٩ پسر خودش را به میدان فرستاد و آن نوجوان همه را به درک واصل کرد!
ابوشعتاء برای انتقام خون پسرانش، خود به میدان آمد اما فقط با یک ضربه به هلاکت رسید!
امیرالمومنین (علیه السلام) به نوجوان فرمودند :
بس است پسرم برگرد...
تمام لشگر گفتند: یا علی بگذار جنگ را تمام کند؛
اما امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند :
نه او پسرم عباس قمر بنی هاشم است...
اِنَهُ ذُخرُ الحسین،
او ذخیره برای حسین است...!
@Noore_khodaa
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
اوایل جنگ بود، در منطقه دشت عباس عراقیها پاتک زده بودند، در آن زمان تعداد زیادی مجروح به بیمارستان شهید بهشتی آوردند. در سطح شهر اعلام شد که به گروههای مختلف خونی نیاز است. آن روز تا شب، مردم برای اهدای خون به بانک خون بیمارستان مراجعه می کردند. شب،
تمام شهردرتاریکی مطلق به سرمیبرد؛ از جمله بیمارستان که استتار کامل بود. افرادی که در صف بودند یکی یکی جلو میآمدند و پس از کنترل فشار خون، روی تخت میخوابیدند ودر کیسههای مخصوص از آنان خون گرفته میشد. از جمله افرادی که برای اهدای خون آمده بودند شهید ظاهر ممزایی و شهید فرامرز نصیری بودند. شهید محمد کاظم کرامت که آن زمان در بانک خون کار می کردند، پس از چک کردن فشار خون شهید ممزایی به وی گفت: فشار خون شما پایین است ؛ متأسفانه نمی توانید خون بدهید. شهید ممزایی به شدت ناراحت شد وتقریبا با کمی عصبانیت گفت، من با این هیکل میتوانم یک بشکه خون بدهم. شهید کرامت به وی گفت: انشاالله...
دفعه بعد، ولی امشب نمی توانید .
ً یک ماه بعد شهید ظاهر ممزایی به همراه شهید شاهمراد صادقی، هنگام حمل آذوقه جبهه، به شهادت میرسند.
درمراسم تشییع جنازه ایشان، شهید فرامرز نصیری را دیدم که با گریه به شهید کرامت میگفت: دیدی
چگونه یک بشکه خون دادی.
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
راوی: صغری کیخواه
#هفته_دفاع_مقدس
@Noore_khodaa
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃