eitaa logo
🍃نور🍃
5 دنبال‌کننده
11 عکس
6 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
18.mp3
700.6K
☘ قسمت 8⃣1⃣ @Noore_khodaa 🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
📖 وَ يَا مَنْ لَا يَنْدَمُ عَلَى‏ الْعَطَاءِ؛ «و ای کسی که هرگز از بخشش خویش پشيمان نمی‌شوی.» 🔹 ما گاهی چیزی به کسی می‌بخشیم اما بعد پشیمان می‌شویم. این پشیمانی گاه به این خاطر است که متوجه می‌شویم خودمان به آن احتياج داشتیم. مسلم است که این معنا درباره خدا محال است؛ خدا به چیزی احتیاج ندارد. گاه پشیمانی ما از بخشش به خاطر این است که بعد از بخشش متوجه می‌شویم که اشتباه کرده‌ایم و طرف مقابل صلاحیت این بخشش را نداشته است. اما خدا به هر کس هر چیزی را می‌بخشد براساس حکمت می‌بخشد. یعنی بهترین کاری است که انجام می‌دهد. بنابراين ديگر پشیمانی برای او معنا ندارد. ۹۴/۳/۳۰ 📝 شرح دعای ۴۵ صحیفه سجادیه @Noore_khodaa 🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
♻️ آیا می‌دانید "ذُخرُ الحُسین" کیست؟ در جنگ صفین بود که امیرالمومنین (علیه السلام) نوجوانی سیزده ساله را نقاب بر صورتش زد و زره پوشانید و روانه میدان کرد . معاویه، ابوشعتاء که دلاور عرب بود و در شام او را حریف هزار اسب سوار می‌دانستند به میدان فرستاد ولی او گفت: در شأن من نیست که با این دلاوری‌هایم با او بجنگم، پسرم برای او کافیست. ابوشعتاء ٩ پسر خودش را به میدان فرستاد و آن نوجوان همه را به درک واصل کرد! ابوشعتاء برای انتقام خون پسرانش، خود به میدان آمد اما فقط با یک ضربه به هلاکت رسید! امیرالمومنین (علیه السلام) به نوجوان فرمودند : بس است پسرم برگرد... تمام لشگر گفتند: یا علی بگذار جنگ را تمام کند؛ اما امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند : نه او پسرم عباس قمر بنی هاشم است... اِنَهُ ذُخرُ الحسین، او ذخیره برای حسین است...! @Noore_khodaa 🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
اوایل جنگ بود، در منطقه دشت عباس عراقیها پاتک زده بودند، در آن زمان تعداد زیادی مجروح به بیمارستان شهید بهشتی آوردند. در سطح شهر اعلام شد که به گروههای مختلف خونی نیاز است. آن روز تا شب، مردم برای اهدای خون به بانک خون بیمارستان مراجعه می کردند. شب، تمام شهردرتاریکی مطلق به سرمی‌برد؛ از جمله‌ بیمارستان که استتار کامل بود. افرادی که در صف بودند یکی یکی جلو می‌آمدند و پس از کنترل فشار خون، روی تخت می‌خوابیدند ودر کیسه‌های مخصوص از آنان خون گرفته می‌شد. از جمله افرادی که برای اهدای خون آمده بودند شهید ظاهر ممزایی و شهید فرامرز نصیری بودند. شهید محمد کاظم کرامت که آن زمان در بانک خون کار می کردند، پس از چک کردن فشار خون شهید ممزایی به وی گفت: فشار خون شما پایین است ؛ متأسفانه نمی توانید خون بدهید. شهید ممزایی به شدت ناراحت شد وتقریبا با کمی عصبانیت گفت، من با این هیکل میتوانم یک بشکه خون بدهم. شهید کرامت به وی گفت: ان‌شاالله... دفعه بعد، ولی امشب نمی توانید . ً یک ماه بعد شهید ظاهر ممزایی به همراه شهید شاهمراد صادقی، هنگام حمل آذوقه جبهه، به شهادت میرسند. درمراسم تشییع جنازه ایشان، شهید فرامرز نصیری را دیدم که با گریه به شهید کرامت می‌گفت: دیدی چگونه یک بشکه خون دادی. ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ راوی: صغری کیخواه @Noore_khodaa 🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃