eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمام_عشق_پاک #پارت20 ماشینو روشن کرد و اهنگو بلند کرد خیلی عذاب کشیدم تا برسیم به خونه دوستش بالاخ
محسن بعد از ده دقیقه رسید زود سوار ماشین شدم محسن متعجب گفت _سلام چیشده چرا اینجایی؟ همه چیزو براش تعریف کردم و فقط گریه کردم سرشو انداخته بود پایین و زیر لب ذکر میگفت بعد از کمی سکوت گفت _بهتره که همین حالا همه چیزو به مادر پدرتون بگید اگه نگید و جلوشو نگیرید معلوم نیس چه بلایی سرش بیاد! _بله حتما برم خونه همه چیزو برای مامان تعریف میکنم قطعا مامان هم به بابا میگه _آبمیوه میخورید براتون بگیرم؟ _نه ممنون زحمت نکشید میل ندارم بی توجه به حرفم ایستاد و دوتا آبمیوه گرفت و سمت صندلی عقب که نشسته بودم گرفت _بفرمایید _ممنون سوار ماشین شد و راه افتاد انقدر اعصابم داغون بود که چشمامو بستم و با صدای محسن به خودم اومدم _حسنا خانم رسیدیم چشمامو باز کردم و گفتم _شرمنده زحمتتون دادم ممنون بفرمایید داخل! _چه زحمتی ممنون من تازه از سفر رسیدم هنوز خونه هم نرفتم انشاالله مزاحم میشم به زودی بعد از گفتن اخرین جملش لبخند دندون نمایی زد _هرجور راحتید ممنون خدانگهدار... از ماشین پیاده شدم و کلیدو انداختم توی در و رفتم داخل مامان با دیدنم خشکش زد اومد جلو و گفت _پس فاطمه کو؟ با شنیدن اسم فاطمه زدم زیر گریه مامان اومد جلو و گفت _بهت میگم فاطمه کو چرا گریه میکنی؟! با سختی همه ماجرا رو براش گفتم حالا فقط من گریه نمیکردم مامان هم با من اشک میریخت همون‌ موقع رفت سمت تلفن و زنگ زد به بابا و گفت که بره دنبال فاطمه.... رفتم سمت اتاقم و لباسمو در اوردم و دراز کشیدم روی تختم و یاد حرفا و کاری فاطمه افتادم یاد گذشته که فاطمه چقدر با الان فرق داشت دلم برای اون فاطمه تنگ شده بود فاطمه ای که همیشه اون منو برای نماز خوندن تشویق میکرد الان چرا باید اینطور بشه؟!.....
با صدای داد بابا از جا پریدم و سریع رفتم پایین روی آخرین پله ایستادم بابا داشت سر فاطمه داد میزد و فاطمه هم سرشو انداخته بود پایین و از ترس حرفی نمیزد بابا رو به فاطمه کرد و گفت: _از امروز به بعد نه اجازه داری بری بیرون نه حتی با ما هم جایی بیای توی اتاقت میمونی تا ادم بشی با این حرف بابا فاطمه بلند زد زیر گریه و گفت _بابا غلط کردم خواهش میکنم بزار برم بیرون قول میدم دیگه این کارو نکنم قول میدم بابا نگاهی بهش کرد و گفت _همینی که گفتم فعلا تکلیفت همینه راستی اون گوشیتم بده به من بدو فاطمه التماس میکرد که بابا حداقل گوشیشو نگیره اما بابا پس نکشید و گوشیشو گرفت فاطمه با صدای گریه بلند سریع رفت بالا بابا حسابی از عصبانیت سرخ شده بود مامان هم یه گوشی ای نشسته بود و سرشو گرفته بود و اروم گریه میکرد رفتم برای مامان و بابا گل گاو زبون درست کردم تا اروم بشن وقتی تموم شد ریختم توی لیوان و رفتم جلوی بابا گذاشتم روی میز خم شدم و لیوانو برداشتم و دادم دست بابا و گفتم _باباجون جان من غصه نخور اروم باشید خواهش میکنم اینو بخورید تا اروم بشید بابا نگاهی بهم کرد و لبخندی زد و گفت _کاش یکم از مهربونی و عاقل بودن تو رو فاطمه داشت _بابا مطمئن باشید اونم اینطوری نیست خیلی دلش پاکه این رفتارو حرکات از خودش نیست تعلیم دیده... _فعلا تنبیهش کردم تا ادم بشه توام برو بخواب دیر وقته _چشم مامان که همونجا خوابش برده بود به بابا گفتم _مامان بیدار شد بگید حتما از این دمنوش بخوره حالش بهتر بشه _باشه عزیزم برو _شب بخیر رفتم بالا فاطمه روی تختش زیر پتو داشت گریه میکرد وقتی صدای پامو شنید سرشو اورد بیرون و گفت _ببین من یه جا تلافی میکنم حالا بشین و ببین حرفی نزدم چون حرف زدن فایده نداشت رفتم و دراز کشیدم امروز محسن اخر بار توی ماشین گفت به زودی مزاحم میشیم این حرفش یعنی چی؟ یعنی مامان اینا قراری گذاشتن و من خبر ندارم؟.....
با صدای مامان که داشت بیدارم میکرد از خواب بیدار شدم _سلام مامان صبحت بخیر _سلام عزیزم پاشو بیا پایین کارت دارم _چشم چیکار دارید؟ _بیا پایین بهت میگم از تخت اومدم پایین و آبی به دست و صورتم زدم یعنی مامان چیکارم داره که گفت برم پایین؟ فاطمه که دیشب تا صبح گریه کرده بود الان از خسته گی خوابش برده بود رفتم پایین مامان توی آشپزخونه بود _سلام مامان کاری داشتی؟ _سلام عزیزم اره بیا بشین تا بگم روی صندلی نشستم و مامان هم کنارم نشست _خب عزیزم من دیروز زنگ زدم و به خالت گفتم که یه جلسه میزاریم تا باهم صحبت کنید خالت گفت که امشب بیان اینجا اما من بخاطر اوضاع خونمون و حال فاطمه قبول نکردم و گفتم بریم بیرون با تعجب پرسیدم _خب حالا کجا بریم؟! _خاله گفت که آقا محسن گفته بریم سر شهدا... اسم شهدا که اومد از ته دل خوشحال شدم بهترین جا همونجا هستش _خب حالا نظرت چیه بگم میایم؟ _نمیدونم هرچی خودتون صلاح میدونید مامان لبخندی زد و رفت تا ظرفا رو بشوره واقعا از جایی که شب قراره بریم خیلی خوشحالم به شهدا متوسل شدم و ازشون خواستم تا کمکم کنن یه زندگی شهدایی داشته باشم.... رفتم سمت اتاقم فاطمه بیدار شده بود و داشت گریه میکرد دلم براش سوخت رفتم کنارش و گفتم _آجی جانم گریه نکن انشاالله درست میشه بدون اینکه نگاهی بهم بکنه شدت گریش بیشتر شد و گفت _فقط بهم بگو به بابا چی گفتی که اینکارو کرد _من هیچی به بابا نگفتم من فقط به مامان گفتم که رفتیم اونجا و چیشد مامان خودش زنگ زد بابا _میمردی اگه حرفی نمیزدی؟ _واقعا فاطمه به نظر خودت کارت درست بود؟ شاید الان متوجه حرفم نباشی و بگی چرت میگم اما همه اینکارا فقط و فقط بخاطر خودته _من نمیخوام کسی برام کاری کنه کیو ببینم؟ حرف زدن با این ادم فایده ای نداره تا زمانی که خودش نخواد و تنبیه بشه و ادم بشه...
حسابی استرس شبو داشتم که چه حرفی بزنم و چیکار کنم از قبل همه حرفامو آماده کرده بودم که بپرسم و در این مورد آمادگی داشتم هنوزم نمیدونم چرا مامان بخاطر فاطمه گفته نیان خونمون مگه فاطمه چیکار کرده؟! که تاکید کرد حتی با خبر هم نشه... دو ساعت دیگه مونده تا قراری که با خاله گذاشتیم باورم نمیشه که بعد از این حرف ها یعنی اگه من بگم بله دیگه محسن میشه همسرم؟ هنوز دو ساعت وقت هست پس برم نماز بخونم تا قلبم آروم بگیره رفتم وضو گرفتم و اماده شدم و نمازمو خوندم بعد از نماز رفتم سجده و دعا کردم و چشمامو بستم... نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان که میگفت _حسنا پس کجایی پاشو حاضر شو نیم ساعت دیگه باید بریم پاشو چشمامو باز کردم و از جا پریدم وای من کی خوابم برد که نفهمیدم سریع بلند شدم و جانمازمو جمع کردم و دوباره وضو گرفتم و رفتم سمت کمدم روسری یاسی رنگمو سرم کردم و روی سرم تنظیمش کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین همه آماده نشسته بودن و نگاه به من میکردن با دیدنم بابا گفت _خب عروس خانم بالاخره اماده شدی؟ بریم لبخند زدم و گفتم _ببخشید بله بریم سوار ماشین شدیم _مامان چرا علی رو نیاوردی؟ _بیاد چیکار بچه حالا خسته میشه اونجا بقیه راهو سکوت کردم و ذکر گفتم بالاخره رسیدیم پیاده شدیم و رفتیم جایی که قرار گذاشته بودیم...
محسن ایستاده بود و نگاه به ساعتش میکرد خاله و حسن آقا هم روی نیمکت نشسته بودن بهشون نزدیک شدیم به خاله دست دادم جلو اومد و صورتمو بوسید بعد از خاله به حسن آقا سلام کردم به محسن که رسیدم همینطور که سرش پایین بود اروم گفت _سلام خوب هستید اروم تر از صدای اون لب زدم و گفتم _سلام ممنون شما خوبید _بهتر از این نمیشم بعد از این حرفش یه لبخندی زد و با دستمالی که از جیبش در اورد پیشونیشو پاک کرد انقدر از این حرفش خجالت کشیدم که هیچی نگفتم حسن آقا رو به بابا کرد و گفت _حسین آقا ما بزرگترا بریم یه جای دیگه تا این جوونا راحت باشن بابا به نشونه حرفش با سر تایید کرد مامان جلو اومد و بوسم کرد و رفتن بعد از رفتنشون من سمت راست نیمکت نشستم محسن هم سمت چپ و با فاصله زیاد... بعد از کمی سکوتی که بینمون بود رو محسن شکست و گفت _میشه دنبال من بیاید تا ببرمتون یه جایی؟ از حرفش حسابی جا خوردم نمیدونم قبول کنم یا نه با اکراه پرسیدم _کجا؟ _همین جاست بیرون از شهدا نیست اگه میشه بیاید! _باشه قبول کردم چون میدونستم محسن آدمی نیست که منو جای بد ببره باهاش راه افتادم و چند قدم عقب تر از اون راه میرفتم بعد از یه مسیر طولانی بین قبور شهدا بالاخره رسیدیم به یه شهیدی که آخرای گلستان شهدا بود و هیچکس سر اون قبر نبود و چقدر اونجا تاریک و دلگیر بود... محسن روی پاهاش نشست و دستشو گذاشت روی قبر منم همونجور که ایستاده بودم شروع کردم دعا کردن... محسن بلند شد و بلوکی که اون نزدیکی بود آورد و گذاشت یکی دیگه هم بود آورد و خودش نشست... ازش پرسیدم _ماجرای این شهید چیه اسمش چیه؟ _این شهید گمنامه تقریبا میتونم بگم داداش منه با تعجب پرسیدم _داداشت؟ یعنی چی؟ _اره داداشم کسی که توی بدترین شرایط دعام کرد من الان هرچی دارم از دوتا چیز دارم یکیش دعای مادرمه یکیشم به برکت همین شهیده...
5 پارت خدمتتون...
هدایت شده از " کُنج حرم "
به شرط لیاقت دعاگوی چنل های عزیز: مشکات، شهید خدمت، ضامن قلبم، رفیق شهیدم، میم، آقای اباعبدالله، شاید او، سرنوشت، مجنون الحسین، قطار 128، اذان صبح به وقت حلب، پای کار حسین، بیسیم چی، چیچاپ، پلی لیست وایب هام.... ورفقای جان کنج حرم و شرمنده عزیزانی که از قلم افتادن...:)❤️‍🩹 گمنام او
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
ممنونم ازتون🙂 خیلی خوشحال شدم ،زیارتتون قبول باشه🌱
شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر بود مدیر مدرسه اش میگفت آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد. چون آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. ابراهیم هادی نه تنها معلم ؛ بلکه الگوی اخلاق و رفتار بچه ها بود.                                                            طاق ابروی تـو سرمشق کدام استاد است که خرابات دلـم در پی آن آباد است ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30_ahd_01.mp3
1.82M
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @Nurulsama ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(:💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رۅضـه ی اربعین بـہ ڪنار .. ڪاش این رۅز ها، ڪسـے شما را دݪدارے مـےداد
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
_
- اےڪِه‌دَسٺ‌ِٺُوحاجاٺ‌ِعالَم‌رابَرآوَرداَسٺ خَبَردارےڪِه‌دِلٺَنـگۍمَرااَزپادَرآورداَست...😔❤️‍🔥.
•وَاللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشَاهُ ( الاحزاب/٣٧) خداوند سزاوارتر و مستحق تر است که از او بترسی•
آقای امام حسین؛ ولی شما تنها کسی هستی که مچ شرمنده ها رو نمیگیری، دستشون رو میگیری❤️‍🩹:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان هایی از پیاده روی اربعین حکایت مردی که نمی‌خواست به پیاده‌روی اربعین برود اما امام حسین علیه السلام را دید
بقره | ۲۵۰ : رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا. پروردگارا بر ما صبر و شکیبایى فرو ریز، و گام هایمان را استوار ساز.
الــهے نگذار که از تو فقط نامت را بدانم و نگذار که از تو تنها مشق کردن اسمت را به یاد داشته باشم همواره در من جارے باش همان گونه که خون در رگ هایم جارے است...🌱 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌
میگفت : قبل‌ازاینکه میخوایین‌کربلابرین اول‌بریدشلمچه! - آخه‌اول‌باید‌عاشق‌بودن‌یادگرفت(:💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازمانگیر لطفاً..... مافقط میخوایم برا خواهرت گریه کنیم دست خودته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️بیداری مستضعفان 🔹مناسبات جهانی تغییر کرده است، شصت سال پیش در قم به علما دستور می‌دادند که علیه اسرائیل سخنرانی نکنند ولی امروز به دنبال این هستند که ایران در جواب شهادت شهید اسماعیل هنیه چه خواهد کرد 🔹بخشهایی از صحبتهای دکتر جلیلی در برنامه تلویزیونی ساعت به وقت قدس در عمود ۸۳۳ مسیر پیاده‌روی اربعین
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
_
همچون‌ دمِ‌ مسیح، شفابخش‌ عالم‌ ست گرد و غبار و تربت‌ کوی‌ تو یا حـسین🕊
وسط هیئت داد می‌زد : حسین ! چیکار کردی ؟ تا اسم کربلات میاد دلم می‌ره ..