1k شدنمون مبارک🙂
اعضای جدید خوش اومدید:]
"اعضای قدیمی هم موندگار باشید!:))
#زیبایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفهایی که باید با طلا نوشت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در روزگارۍ که دشمن تمام امیدش
از بین بردن حــــــجاب توســــــت
تـــــو هــــمــچــــنان پـاك بـــــمان..
تو امـــیدش را نا امـــید کن بـگذار از
چـــادرت بـــیشتر از اســلحه بترسد..
این چــــادرِ ســیاه ســلاحِ توست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حُسین جان (ع) تا زنده ام ، من میام
یه شب هم توبیــا ...
#شب_اول_قبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از صفحه گوشی عکس بگیر این نامه امام حسین به توعه❤💔
یکی از خادمای حرم امام حسین(ع)میگفت:
ما از قدیم نوکر بودیم،
پدرم نوکر بوده،پدربزرگم نوکر بود ..
میگفت اون زمان مثل حالا نبود قسمت مردها و زن ها برای زیارت جدا باشه،
یه خانمی رو دیدم که بچه به بغل وارد حرم حضرت عباس شد ..
گریه میکرد و دورضریح طواف میکرد:)
ده بار،بیست بار،سی بار طواف کرد ..
دیدم بچشو گذاشت یه گوشه حرم و رفت ..
گفتم احتمالا رفته نماز بخونه الان میاد.
یکی دو ساعت بعد دیدم بچه داره گریه میکنه،رفتم همه جا رو گشتم تا اون خانم رو پیدا کردم،
دیدم خواب بود ..
صداش زدم،خانم،خانم ..
بیدار شد،
گفتم خانم بچه ات یه ساعته داره گریه میکنه،
گفت عه زنده شد:)
گفتم یعنی چی؟..
چی میگی؟..
منظورت از اینکه زنده شد چیه؟
گفت بچه ام دو روزه مُرده:)
آوردم حرم حضرت عباس یه کاری کنه❤️🩹:)
اینه مرامِ حضرت عباس ..
نمیزاره کسی شرمنده بمونه:)
نمیزاره کسی دل شکسته از در خونش بره❤️🩹:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت سلام
اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_حسین(علیه السلام) ما رو به ظهور میرسونه!
همۀ اتفاقات ریشۀشون اینجاست
24.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
16.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا دعاهامون نمیگیره؟
#شهید_مطهری
#ارسالی_مخاطبین
مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا ۚ إِنَّ ذَٰلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرٌ
هر رنج و مصیبتی که در زمین (از قحطی و آفت و فقر و ستم) یا در نفس خویش (چون ترس و غم و درد و الم) به شما رسد همه در کتاب (لوح محفوظ ما) پیش از آنکه همه را (در دنیا) ایجاد کنیم ثبت است و البته این کار بر خدا آسان است.
سوره حدید آیه ۲۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعینی که باعث شکست داعش شد!
تا حالا شنیده بودید این ماجرا رو؟
دستور فوقالعاده رهبر انقلاب در مورد اربعین
بعضیامون خیلی زود پخته شدیم چون زندگی بدترین روی دنیا رو تو سن کم بهمون نشون داد :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز راحت کربلا میرید!؟
ببینید کیا جونشون دادن تا این راه برای ما باز بشه
ببینید آرزوی کیا بوده
#شهادت
قوطی کامپوت
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»
ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.
نقل از شهید حسین خرازی
#هر_روز_با_شهدا
#قسمت_سوم (۴ / ۳)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
....سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرمها یکی یکی روی زمین افتادند. چندتایی هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفرهی دهانباز روی رانم را نشان داد: «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه....» تکان دادن سرش این معنا را میداد که یا میمیرم، یا در اثر گندیدگی، پایم را از دست میدهم. پوزخندی تحویلش دادم که: «بابا بیخیال، ما را نترسون.» هنوز جای شعلههای کبریت میسوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم، خونابهی بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود، اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت، پایم سبکتر شد و احساس راحتی کردم. ـ تحملش را داری؟ ـ میخوای چه کار کنی؟
جوابی نداد و به رضا که تند تند به سیگار پک میزد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی میکرد، اشاره کرد تا دستهایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای اینکه حواسم را پرت کند، شروع به صحبت کرد: «نگاشون کن؛ بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی، حالا هم که اومدیم بیرون، از ما آدمای لخت میترسن.» سر رضا نزدیک گوشم بود و درحالیکه جواب امدادگر را میداد، به دستهایش خیره شده بود: «دیروز که اومدن سراغ بچههای گردان کماندویی۷۵۰، خیلی ترسیدم. چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر، سیاه کبود کردن. بیضههای یکیشون بدجوری ورم کرده و نمیتونه درست راه بره. فکر کنم با زنجیر زدنش. حالا هم اونجا نشسته. رد نگاه رضا را دنبال میکردم که....
رد نگاه رضا را دنبال میکردم که درد توی کمرم پیچید و دندانهایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم، دستهایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر، روی زانوهایم فشار آوردند. «بابا به هرکس میپرستید قسم، یه مسکنی، آمپولی....» درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معدهی خالیام بالا آمد. آب زرد رنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخیاش باعث شد لحظهای درد را به فراموشی بسپارم. چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی میزدیم، گلولهی سربی جوابمان بود. مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند. کسی خبر از وجود ما نداشت و....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت30 توی مسیر رفتن محسن یه مداحی قشنگ گذاشت و صداشو یکم زیاد کرد کل مسیر فقط صدای
#رمان_عشق_پاک
#پارت31
این حرفی که توی ذهنم زدم رو گفتم
_من شنیدم اصلا اونجاها امنیت نداره و خیلیا شهید شدن!
محسن لبخند کمرنگی زد و گفت
_امنیت که نداره اما ما که نمیخوایم بریم جنگ که!
یه کار خیلی کوچیکی انجام میدیم شما خیالت راحت از طرفی شهادت آرزوی قلبی همه ما هستش چی از این بهتر؟
چرا الان این حرفو زد؟!
_درسته شهادت آرزوی همه هست اما شما الان خیلی سنتون کمه و اول زندگی هستید!..
خنده صدا داری کرد و گفت
_سن من کمه؟ من دیگه الان سن بابا بزرگمو دارم
بعدم حالا کی به ما شهادت داد؟ اصلا قیافه من به شهدا میخوره من تازه عشق سوم زندگیمو پیدا کردم جایی نمیرم که!
از حرفش خندم گرفت و سرمو انداختم پایین
اما عشق سوم زندگیش یعنی من! پس عشق اول و دوم کیه؟
دیگه حرفی نزدیم
منشی صدا کرد و گفت
_آقای سعادتی نوبتتون شد بفرمایید
فامیل محسنو صدا کرد نگاهی به محسن کردم و گفتم
_الان نوبت ما شد؟
_اره پاشو بریم
محسن بلند شد و منم پشت سرش رفتم
راهمون جدا شد رفت قسمت آقایون و منم رفتم قسمت خانما
بعد از تموم شدن آزمایش اومدم توی سالن محسن هنوز نیومده بود
پرستار اومد بیرون و گفت
_همراه آقای سعادتی کیه؟
رفتم جلو و گفتم
_من هستم بله؟
کت محسنو سمتم گرفت و گفت
_اینو لطفا نگه دارید
کت محسنو گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم چقدر کتش بوی خوبی میداد بوی عطری که همیشه میزنه
دو دقیقه بعد محسن اومد بیرون و اومد سمتم
وگفت
_پنج دقیقه دیگه جواب میاد شما بشین تا من برم یه چیزی بگیرم بخوری رنگت پریده
_چشم
لبخندی زد و رفت
امروز محسن خیلی با محسن قبل عوض شده قبلا اصلا بهم نگاه نمیکرد اما الان هم نگاه میکنه هم توی حرفش گفت که بخاطر من زود برمیگرده....
#رمان_عشق_پاک
#پارت32
محسن با یه نایلون پر از خوراکی برگشت خوراکی ها رو سمتم گرفت و گفت
_بفرمایید بخور تا حالت بهتر بشه
_ممنون
خوراکی ها رو گرفتم و کیکو باز کردم و مشغول خوردنش شدم
محسن هم رفت ردیف عقب نشست و شروع به خوردن کرد
چرا مامان و خاله هنوز نیومدن خیلی دیر کردن!
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به مامان
بعد از چندتا بوق برداشت
_سلام مامان کجا رفتید پس؟
_سلام عزیزم ما اومدیم این طرف خیابون لباس فروشی بود ما هم داریم خرید میکنیم
از کارشون خندم گرفت من انقدر استرس دارم مامان و خاله ریلکس رفتن خرید کنن
_از دست شما حالا دیگه بدون من میرید خرید؟!
مامان خنده صدا داری کرد و گفت
_شما فعلا کار داشتی بعدم مگه الان شما نمیخوای بری خرید انگشتر! پس خرجت از دوتا لباسی که ما خریدیم میزنه بالاتر شما کارتون تموم شد زنگ بزنید تا بیایم
_چشم
منشی از پشت میزش سرشو بلند کرد و گفت
_آقای سعادتی جوابتون آماده است
دلشوره عجیبی توی دلم افتاد من اصلا قدمی هم برنداشتم نکنه به خاطر اینکه دختر خاله پسر خاله ایم جواب منفی باشه شروع کردم ذکر گفتن و چشمامو بستم
با صدای محسن چشمامو باز کردم
تا نگاهش کردم سرشو انداخت پایین
_جواب اومد؟!
همون طور که سرش پایین بود با ناراحتی گفت
_اوم اومد
_خب چیشد؟
_چی بگم
_یعنی چی چی بگم خب جواب چیه؟!
_نمیدونم حسنا خانم انگار ما دوتا قسمت هم نیستیم!
با این حرفش ته دلم خالی شد دست خودم نبود یه قطره اشکم اومد پایین سریع پاکش کردم که نبینه
اما دید سریع لبخند زد و گفت
_شوخی کردم گفت جواب مثبته!
از این شوخی مسخره ای که کرده بود دلم میخواست خفش کنم اما انقدر این خبر خوشحالم کرد ناخودآگاه یه لبخند روی لبهام نشست و سرمو انداختم پایین
_ببخشید ناراحتت کردم میخواستم یکم شوخی کنم!
_اشکال نداره
_خب پس بلند شو بریم دنبال مامان اینا بریم خرید!
بدون هیچ حرفی ایستادم و پشت سرش راه افتادم.....