eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعینی که باعث شکست داعش شد! تا حالا شنیده بودید این ماجرا رو؟ دستور فوق‌العاده‌ رهبر انقلاب در مورد اربعین
بعضیامون خیلی زود پخته شدیم چون زندگی بدترین روی دنیا رو تو سن کم بهمون نشون داد :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز راحت کربلا میرید!؟ ببینید کیا جونشون دادن تا این راه برای ما باز بشه ببینید آرزوی کیا بوده
قوطی کامپوت وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.» ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ. نقل از شهید حسین خرازی
(۴ / ۳) !!! ....سوزش پا و بوی سوختگی گوشت را تحمل کردم تا کرم‌ها یکی یکی روی زمین افتادند. چندتایی هم با کمک چوب کبریت بیرون کشید و حفره‌ی دهان‌باز روی رانم را نشان داد: «مواظب باش خاک به زخمت نرسه، وگرنه....» تکان دادن سرش این معنا را می‌داد که یا می‌میرم، یا در اثر گندیدگی، پایم را از دست می‌دهم. پوزخندی تحویلش دادم که: «بابا بی‌خیال، ما را نترسون.» هنوز جای شعله‌های کبریت می‌سوخت که پایم را کمی پیچاند و با فشار به محل زخم، خونابه‌ی بدبویی بیرون ریخت. شدت درد زیاد بود، اما وقتی چرک و خونابه بیرون ریخت، پایم سبک‌تر شد و احساس راحتی کردم. ـ تحملش را داری؟ ـ می‌خوای چه کار کنی؟ جوابی نداد و به رضا که تند تند به سیگار پک می‌زد و خاکسترش را میان دست یکی از اسرا خالی می‌کرد، اشاره کرد تا دست‌هایم را از عقب بگیرد. دو نفر هم روی زانوهایم افتادند. برای این‌که حواسم را پرت کند، شروع به صحبت کرد: «نگاشون کن؛ بعد از یه هفته گرسنگی و تشنگی، حالا هم که اومدیم بیرون، از ما آدمای لخت می‌ترسن.» سر رضا نزدیک گوشم بود و درحالی‌که جواب امدادگر را می‌داد، به دست‌هایش خیره شده بود: «دیروز که اومدن سراغ بچه‌های گردان کماندویی۷۵۰، خیلی ترسیدم. چند نفرشون رو زیر شلاق و زنجیر، سیاه کبود کردن. بیضه‌های یکی‌شون بدجوری ورم کرده و نمی‌تونه درست راه بره. فکر کنم با زنجیر زدنش. حالا هم اون‌جا نشسته. رد نگاه رضا را دنبال می‌کردم که.... رد نگاه رضا را دنبال می‌کردم که درد توی کمرم پیچید و دندان‌هایم روی هم فشرده شد. رضا با شنیدن فریادم، دست‌هایم را بیشتر عقب کشید و دو نفر دیگر، روی زانوهایم فشار آوردند. «بابا به هرکس می‌پرستید قسم، یه مسکنی، آمپولی....» درد دوباره توی ستون فقراتم کمانه کرد و معده‌ی خالی‌ام بالا آمد. آب زرد رنگی از دهانم بیرون ریخت و تلخی‌اش باعث شد لحظه‌ای درد را به فراموشی بسپارم. چقدر ضعیف شده بودیم. حقوق طبیعی یک انسان را هم نداشتیم. جای اعتراضی هم نبود و اگر حرفی می‌زدیم، گلوله‌ی سربی جواب‌مان بود. مثل همان روز اول که خیلی از مجروحان را با تیر خلاص به شهادت رساندند. کسی خبر از وجود ما نداشت و.... .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آشتیانی جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح شد مراسم معارفه جانشین جدید رئیس ستاد کل نیرو‌های مسلح با حضور سردار سرلشکر باقری برگزار شد.
آرامشی که اینجا داره فقط 🙂
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت30 توی مسیر رفتن محسن یه مداحی قشنگ گذاشت و صداشو یکم زیاد کرد کل مسیر فقط صدای
این حرفی که توی ذهنم زدم رو گفتم _من شنیدم اصلا اونجاها امنیت نداره و خیلیا شهید شدن! محسن لبخند کمرنگی زد و گفت _امنیت که نداره اما ما که نمیخوایم بریم جنگ که! یه کار خیلی کوچیکی انجام میدیم شما خیالت راحت از طرفی شهادت آرزوی قلبی همه ما هستش چی از این بهتر؟ چرا الان این حرفو زد؟! _درسته شهادت آرزوی همه هست اما شما الان خیلی سنتون کمه و اول زندگی هستید!.. خنده صدا داری کرد و گفت _سن من کمه؟ من دیگه الان سن بابا بزرگمو دارم بعدم حالا کی به ما شهادت داد؟ اصلا قیافه من به شهدا میخوره من تازه عشق سوم زندگیمو پیدا کردم جایی نمیرم که! از حرفش خندم گرفت و سرمو انداختم پایین اما عشق سوم زندگیش یعنی من! پس عشق اول و دوم کیه؟ دیگه حرفی نزدیم منشی صدا کرد و گفت _آقای سعادتی نوبتتون شد بفرمایید فامیل محسنو صدا کرد نگاهی به محسن کردم و گفتم _الان نوبت ما شد؟ _اره پاشو بریم محسن بلند شد و منم پشت سرش رفتم راهمون جدا شد رفت قسمت آقایون و منم رفتم قسمت خانما بعد از تموم شدن آزمایش اومدم توی سالن محسن هنوز نیومده بود پرستار اومد بیرون و گفت _همراه آقای سعادتی کیه؟ رفتم جلو و گفتم _من هستم بله؟ کت محسنو سمتم گرفت و گفت _اینو لطفا نگه دارید کت محسنو گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم چقدر کتش بوی خوبی میداد بوی عطری که همیشه میزنه دو دقیقه بعد محسن اومد بیرون و اومد سمتم وگفت _پنج دقیقه دیگه جواب میاد شما بشین تا من برم یه چیزی بگیرم بخوری رنگت پریده _چشم لبخندی زد و رفت امروز محسن خیلی با محسن قبل عوض شده قبلا اصلا بهم نگاه نمیکرد اما الان هم نگاه میکنه هم توی حرفش گفت که بخاطر من زود برمیگرده....
محسن با یه نایلون پر از خوراکی برگشت خوراکی ها رو سمتم گرفت و گفت _بفرمایید بخور تا حالت بهتر بشه _ممنون خوراکی ها رو گرفتم و کیکو باز کردم و مشغول خوردنش شدم محسن هم رفت ردیف عقب نشست و شروع به خوردن کرد چرا مامان و خاله هنوز نیومدن خیلی دیر کردن! گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به مامان بعد از چندتا بوق برداشت _سلام مامان کجا رفتید پس؟ _سلام عزیزم ما اومدیم این طرف خیابون لباس فروشی بود ما هم داریم خرید میکنیم از کارشون خندم گرفت من انقدر استرس دارم مامان و خاله ریلکس رفتن خرید کنن _از دست شما حالا دیگه بدون من میرید خرید؟! مامان خنده صدا داری کرد و گفت _شما فعلا کار داشتی بعدم مگه الان شما نمیخوای بری خرید انگشتر! پس خرجت از دوتا لباسی که ما خریدیم میزنه بالاتر شما کارتون تموم شد زنگ بزنید تا بیایم _چشم منشی از پشت میزش سرشو بلند کرد و گفت _آقای سعادتی جوابتون آماده است دلشوره عجیبی توی دلم افتاد من اصلا قدمی هم برنداشتم نکنه به خاطر اینکه دختر خاله پسر خاله ایم جواب منفی باشه شروع کردم ذکر گفتن و چشمامو بستم با صدای محسن چشمامو باز کردم تا نگاهش کردم سرشو انداخت پایین _جواب اومد؟! همون طور که سرش پایین بود با ناراحتی گفت _اوم اومد _خب چیشد؟ _چی بگم _یعنی چی چی بگم خب جواب چیه؟! _نمیدونم حسنا خانم انگار ما دوتا قسمت هم نیستیم! با این حرفش ته دلم خالی شد دست خودم نبود یه قطره اشکم اومد پایین سریع پاکش کردم که نبینه اما دید سریع لبخند زد و گفت _شوخی کردم گفت جواب مثبته! از این شوخی مسخره ای که کرده بود دلم میخواست خفش کنم اما انقدر این خبر خوشحالم کرد ناخودآگاه یه لبخند روی لبهام نشست و سرمو انداختم پایین _ببخشید ناراحتت کردم میخواستم یکم شوخی کنم! _اشکال نداره _خب پس بلند شو بریم دنبال مامان اینا بریم خرید! بدون هیچ حرفی ایستادم و پشت سرش راه افتادم.....
رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم تا مامان و خاله هم بیان دیگه باهاش هیچ حرفی نزدم از شوخی که کرده بود اصلا خوشم نیومد داشتم تا سکته میرفتم! برای همین سرم توی گوشیم بود و سکوت کرده بودم. محسن هم با ناراحتی زیر چشمی از توی آیینه یه نگاهی مینداخت به خاله زنگ زد و گفت _سلام مامان جانم کجایید پس ما توی ماشین منتظریم باشه چشم زود بیاید یاعلی گوشیو قطع کرد و دوباره نگاه به بیرون کرد منم همون طوری سرم توی گوشی بود _حسنا خانم از دست من ناراحتید؟ دلم میخواست بگم اره ناراحتم اما خب دلم نیومد بهترین روز زندگیمو خراب کنم _نه فقط یکم دلخورم _عذر میخوام میخواستم یکم شوخی کنم _اشکال نداره اینم خاطره میشه! لبخندی زدم با لبخندم لبخندی زد و خوشحال نگاه به بیرون کرد بعد از چند دقیقه خاله و مامان اومدن خاله درو باز کرد و نشست جلو مامان هم کنار من _سلام مامان خانم و خاله خانم چه عجب! مامان با لبخند نگاه به محسن کرد و گفت _جاتون خالی انقدر خرید کردیم! برگشتم نگاه مامان کردم و گفتم _شما که گفتی فقط دوتا لباس خریدیم! همشون خندیدن _حالا دیگه یه دوتاش از دستمون حسابش در رفت! محسن ماشینو روشن کرد و راه افتاد توی راه مامان و خاله با محسن شوخی میکردن محسن کنار یه شیرینی فروشی ایستاد رفت و یه جعبه شیرینی خرید و اومد تو مامان زد روی دست خودش و گفت _وای ببین اصلا یادمون رفت بپرسیم جواب ازمایش چیشد خوب بود یا نه! محسن سرشو انداخت پایین و گفت _بله خداروشکر مثبته پس خاله به نظرت جواب منفی بود و من شیرینی خریدم؟ همشون خندیدن مامان رفت جلو تر و پیشونی محسن رو بوس کرد و تبریک گفت بعدم منو بوس کرد خاله هم معترضانه گفت _عه اجی زرنگیا حالا که من دستم به حسنا نمیرسه که بوسش کنم تو از طرف من بوسش کن پیاده شدیم خودم میبوسمش _چشم حتما مامان هم از طرف خاله بوسم کرد و خاله تبریک گفت کنار طلا فروشی ایستاد و پیاده شدیم رفتیم داخل طلا فروش با محسن حسابی گرم گرفته بود انگشتر ها رو آورد جلو و گفت انتخاب کن. یه انگشتر ظریف قشنگ رو برداشتم و دستم کردم خیلی به دستم میومد لبخند زدم و روبه خاله و مامان گفتم _چطوره؟ خاله گفت _ هرجور خودت دوست داری عزیزم مامان گفت _دوستش داری؟ لبخند زدم و گفتم _اره قشنگه خاله انگشترو گرفت و به محسن گفت همینو انتخاب کردن
محسن انگشترو داد دست طلا فروش و گفت _همینو پسندیدن خاله و مامان گفتن _مبارکت باشه عزیزم از خجالت لپ هام سرخ شده بودن _ممنون محسن رو به مامانش گفت مامان شما برید توی ماشین منم الان میام با خاله و مامان از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم توی ماشین نشستیم خاله به مامان گفت _امروز محسن میگفت دیگه همه طلاها رو بخریم برای عقد من گفتم نه حالا زوده بره مأموریت و بیاد بعد که تاریخ عقدو مشخص کردیم بقیشو میخریم مامان گفت _باشه اشکال نداره الان خیلی زوده حالا به سلامتی بره و بیاد وقت زیاده محسن یکم دیر کرد هنوز از مغازه نیومده بیرون گوشیمو روشن کردم فاطمه سه تا پیام داده بود .کجایید پس؟ .چرا جواب نمیدی .الو! اخه من چی بهش بگم ،بگم رفتیم کجا؟ جوابشو ندادم و گوشیو گذاشتم توی کیفم بالاخره محسن اومد با لبخند نشست توی ماشین _سلام ببخشید دیر شد من و آقا مصطفی چند وقت بود همو ندیدیم دیگه حسابی گرم گرفته بودیم خاله گفت _عه این همون سیده که طلا فروشی داره باهات رفیقه؟ _اره خودشه _اها چقد آقا بود خدا خیرش بده محسن ماشینو روشن کرد و راه افتادیم که بریم خونه اما سمت خونه نرفت جلوی یه رستوران نگه داشت رو به مامان و خاله گفت _خب بفرمایید پایین امروز ناهار مهمون من! مامان خندید وگفت _چرا زحمت میکشی عزیزم بریم خونه ما من خودم ناهار درست میکنم! محسن اخم نمایشی کرد و گفت _حالا امروز که من میخوام دعوتتون کنم قبول نمیکنید! خاله خندیدو گفت _چرا عزیزم میان حسنا جان عزیزم پیاده شو
پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران غذا رو خوردیم و مامان به محسن گفت _ ممنون عزیزم خیلی خوشمزه بود اگه میشه زود بریم خونه فاطمه خونه تنهاست! _نوش جانتون چشم خاله بریم! همه تشکر کردیم و بلند شدیم که بریم خونه سوار ماشین شدیم انقدر خسته بودم از صبح که وسطای راه خوابم برد! _حسنا پاشو رسیدیم! با صدای مامان چشمامو باز کردم در خونمون بودیم مامان رو به خاله و محسن گفت _ممنون زحمت کشیدید بفرمایید خونه! _ممنون اجی بریم دیگه چه زحمتی؟ محسن هم تشکر کرد و خداحافظی کردیم و پیاده شدیم مامان کلیدو پیدا کرد از توی کیفش و درو باز کرد توی حیاط گفتم _مامان راستی فاطمه مگه گوشی داره؟ _نه گوشیش کجا بود! _پس اگه گوشی نداره چه جوری امروز به من پیام داد! _مگه بهت پیام داد؟ _اره گفت کجایید پس!! مامان از تعجب چشماش گرد شد _نمیدونم والا این دختره چیکار میکنه بیا بریم داخل ببینم چه خبره! کفشامونو در آوردیم مامان زود تر از من رفت داخل درو بستم مامان چادرشو در اورد گذاشت روی مبل _فاطمه کجایی! صدایی نیومد مامان رفت بالا منم پشت سرش رفتم ببینم چه خبره چرا جواب نمیده! صدای بلند اهنگ از اتاقمون میومد مامان درو باز کرد و رفت داخل فاطمه با دیدن مامان شوکه شد و گوشیو زیر بالشتش قایم کرد با دستپاچه گی گفت! _عه سلام کی اومدین! _علیک سلام چه خبره اینو از کجا اوردی!؟ فاطمه که هول کرده بود گفت _چیو از کجا اوردم مامان رفت جلو و از زیر بالشتش گوشیو برداشت و گفت _اینو از کجا اوردی _از توی اتاقتون پیدا کردم! از حرفش چشمام گرد شد یعنی رفته همه جا رو گشته تا گوشیشو پیدا کنه!
5 پارت خدمتتون...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت سلام اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام التماس دعای خیر یافاطمه الزهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد شجاعی(حفظه الله) : اگر کسی در این دوره از مقام معظم رهبری جدا شود حتماً ساقط می‌شود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تو درمان تمام دردهایی حسین جان❤️‍🩹.
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
_
بیمار فقط در طلبِ لطفِ طبیب است؛ ما منتظرِ نسخه یِ درمانِ حسینیم❤️‍🩹:)
امام سجاد در مناجات المریدین خطاب به خدا چه قشنگ میگه: [ يَا نَعِيمِي وَ جَنَّتِي وَ يَا دُنْيَايَ وَ آخِرَتِي ] اى نعمت و بهشت من، و اى دنيا و آخرتِ من:) +رفیق! از چی میترسی؟ چرا نگرانی؟ ما با خدا قوی ترینیم
همیشه می‌گفت: یک چیزی که مانع میشه و داره من رو به این دنیا دل‌بسته می‌کنه پسرم امیرعلی است، امیرعلی بدجوری داره من رو به این دنیا دل‌بسته می‌کنه! من همیشه می‌گفتم که بچه‌ات هستش مسئله‌ای نیست! متوجه نمی‌شدم که داره چی میگه ولی ایشون می‌خواست حتی از بچه‌اش، از همسرش و حتی از زندگیش بگـذره و به این درجه والا برسه، چون چیزی رو بالاتر از زندگی‌ و زن و بچه‌اش می‌دید، علی‌اصغر خدا و ائمه‌اطهار عليهم‌السلام رو می‌دید. راوی: همسر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30_ahd_01.mp3
1.82M
┏⊰✾🇮🇷✾⊱━─━┓ @Nurulsama ┗─━━⊰✾🇮🇷✾⊱┛
یه‌سلامم‌بدیم‌خدمت‌آقاجانمون؛ اَلسَلام‌ُعَلَیك‌یاصاحِب‌اَلعَصروَالزَمان..(:💚 السَّلامُ‌علیک‌یابقیَّةَ‌اللّٰہ یااباصالحَ‌المَهدی‌یاخلیفةَالرَّحمن ویاشریکَ‌القرآن ایُّهاالاِمامَ‌الاِنسُ‌والجّانّ‌سیِّدی ومَولایالاَمان‌الاَمان . . . 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمجید و شکرگزاری روز گذشته رهبر انقلاب از حرکت اربعینی مردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏻 هیچکس و هیچکس و هیچکس جز اون افرادی که سه ساله خودشون رو می‌کشن تا دختر ایرانیو بی‌ارزش و ولنگار نشون بدن و حجاب از سرش بردارن الان بعد از دیدن این ویدیو جوری نمی‌سوزن که ناهار ظهرشونو فراموش کنن حنانه‌ خانوم خرمدشتی اینطوری از پله ها با دو تا نماد میاد پایین و می‌زنه تو دهن همشون همه ی مخالفای وطن و اسلام... همه مخالفای دو تا نمادی که از جنس غیرت یه دختر واقعی ایرانه🇮🇷 چادر و پرچم! 👈🏻ویدیوی برگشت کاروان بروبچه های نخبه ایران از مسابقات اخترفیزیک با پنج تا طلا و قهرمانی
‍ می گفتی : « ذکر ظاهری ارزشی ندارد . ذکر باید عملی باشد . خدا را به خاطر نعمت هایی که به ما داده عملا" شکر کنید . » یک شب ، بعد از مراسم احیا تا صبح مردم را از امام زاده یحیی تا خانه هایشان رساندی . آن قدر این مسیر را رفتی و آمدی تا خیالت راحت شد که دیگر هیچ کس باقی نمانده است . می گفتی : « این شکر است . خدا به من ماشین داده ؛ این طوری شکرش را به جا می آورم .
23.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای جالب شخصی که در کربلا، بجای درخواست حاجات شخصی، برای فرج امام زمان عج دعا کرده و...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید و نشر دهید صحبتهای بسیار مهم آیت الله علم الهدی از تعلل مسئولین در مورد فضای مجازی.