آن سال ماه رمضان افتاده بود چلۀ تابستان ، من هم گرمایی و کمطاقت. غروب به غروب تا خود اذان ، ولو میشدم روی فرش دستبافتِ پهن شده جلوی پاگرد پله و منتظر بودم تا مؤذن الله اکبر اذان را تمام نکرده ، بروم و لیوان شیر را سر بکشم.
باباجون هرشب میرفت مسجد برای نماز جماعت. البته کار همیشگیاش بود ، روزی سه وعده ! من هم در آن عالم بچگی هروقت نگاهم به کاسۀ بزرگ آش رشته و بقیۀ مخلفات رنگی رنگیِ سفره میافتاد علامت سوال ذهنم گندهتر میشد که ''چگونه میتواند از این سفرۀ افطار بگذرد و برود مسجد'' ؟
یکجور تند تند پنیر و خیار و گوجه را در یک وجب نان بربری میچپاندم و احتکار میکردم گوشۀ لپم که مامانجون هر چند دقیقه یک بار میگفت : «بچه همش مال خودته آروم بخور ، میمونه سر دلت دورت بگردم.»
من هم بیتوجهتر از قبل ادامه میدادم.
آن سال تلوزیون وقت سحر ، برای روزه اولیها برنامه اختصاصی داشت که من طرفدار پروپاقرصَش بودم. قبل از خواب همه را با جملۀ '' توروخدا منو زود بیدار کنید نکنه یهوقت خواب بمونم و برنامه شروع بشه '' دیوانه میکردم.
بعد از سحری خوردن و نماز خواندن وقتی میخواستیم بخوابیم ، باباجون تازه رادیوی کوچک جیبیاش را در میآورد و صدایش را تا ته زیاد میکرد ، اگر هم زبانِ گله باز میکردیم که : « ای بابا کمش کن میخوایم بخوابیم » میگفت : « مکروهه آدم بینالطلوعین بخوابه » و بعد از چند دقیقه خودش خوابش میبرد و ما میماندیم و صدای تا ته زیاد شدۀ رادیو !
- یک ورقِ آن ماهرمضانهای بچگی.
#شرحیات
این سحر ،
حسِ اون امتحانی رو داره که عقب افتاده و یک روز فرجۀ بیشتر داریم.
حس جمعهای که شنبۀ فرداش مدرسهها بخاطر برف تعطیل شده.
ارائهای که براش آماده نبودی و وقتی رفتی سرکلاس متوجه شدی معلم نیومده.
سفری که بخاطر مرخصی تشویقیِ یهوییِ بابا یک روز طولانیتر شده.
حسِ کنسل شدن پرواز نجف-تهران.
وقت اضافۀ دربی ، وقتی تیم مورد علاقت هنوز گل نزده.
یا شایدم گلِ رامین رضاییان تو دقیقههای آخر بازیِ ایران-ولز.
حس برگشتن عزیزترین آدم زندگیت از کما وقتی میخواستن دستگاههارو ازش جدا کنن.
صادر شدن اجازۀ مامان برای شب خوابیدن خونۀ مادربزرگ و حس اینکه '' اره یکم بیشتر میتونی پیشش بمونی ''
حسِ امتیاز گرفتن حسنیزدانی تو ثانیه های آخر بازی
جاموندن از قطار وقتی هنوز دلتو از گرههای فرش حرم جدا نکردی.
حسِ تبدیل شدن دونههای بارون به برف تو روزای آخر اسفند.
اصلا هر حسِ خوب نود دقیقهایِ ممکن !
خلاصه خداجون ممنونم اجازه دادی یکمی بیشتر تو بغلت بمونیم.
- آخرین سحرِ رمضان ۱٤٤٤
#شرحیات
دو /
هستی از آن طرف کلاس فریاد میزند :
- میدونستم. این حکومتیا به دخترش هم رحم نکردن نه ؟
و بعد با چهرۀ پر از خشم مینشیند سرجایش. فضای کلاس نگران کننده شده. معلم هم هیچ نمیگوید و ادامه میدهد.
انگار اینجا تازه اول کار مرضیه بوده. چون معلم میگفت حتی بعد از مدتی مرضیه به یکی پرنفوذترین آدمها تبدیل شده و یکجورایی همنشین رهبران و سردمداران انقلاب شده. حتی به پاریس رفته و در خانۀ رهبر اصلی انقلابِ ضد حکومتی ساکن شده.
باز داستان بچهها و سوت و کفهایشان شدت میگیرد. انگار درون هرکدامشان یک مرضیه میجوشد. معلم میگوید کار به جایی رسیده بود و اعتماد سران آنقدر به تواناییهای مرضیه زیاد بود که مرضیه به دستور رسمی رهبر اصلی جنبش ، فرماندۀ نظامی استراتژیکترین مناطق شده بود. حتی در یکی از مهمترین دیدارها با یکی از رهبران ابرقدرت جهان که هرچه از معلم خواستیم اسمش را بگوید ، گفت آخر کار خودتان میفهمید هم حضور داشته. انگار دیداری مهم برای سرنوشت انقلاب بوده و مرضیه هم تنها زن حاضر در آنجا. در آخر هم معلم گفت میدانید لقب مرضیه چیست ؟ و بچهها همانطور متعجب و با کلی علامت سوال نگاهش کردند و معلم گفت «مادر انقلاب» !
- یعنی از مسیحم بالاتره ؟ پس چرا اسمشو نشنیدیم تاحالا.
و بعد معلم با لحنی شیطنت آمیز ، چیزی گفت که کلاس در شوک بزرگی فرو رفت.
+ مسیح کیه بابا ! مرضیه حدیدچی معروف به خواهر طاهره متولد سال ۱۳۱۸ که یکی از یاران نزدیک امام خمینی (ره) بودن. گورباچف رهبر شوروی سابق کسی بوده که لقب مادر انقلاب رو بهشون داده. و در زمان جنگ تحمیلی و زمانی که حملات کومله شدت گرفته بود به دستور حضرت امام فرماندۀ سپاه همدان شدن.
همه ساکت شدهبودند. حتی صدای باد که از لابهلای پنجره به داخل میآید شنیده میشد ، اما صدای بچهها نه. انگار توقع نمیرفت داستانی اینچنان رشادت آمیز ، متعلق به زنی در دل جمهوری اسلامی باشد.
زنگ خورده، مدتهاست اما بچهها انگار تشنۀ بیشتر شنیدن هستند. انگار عمری دنیا را چپکی نگاه کرده بودند. حالشان بد است ، غرورشان انگار له شده ، اما بیشتر حیرت زده بودند. معلم تاریخ جلوی در بود. حالا ساعت کلاس بعدی فرارسیده بچه ها نمیخواهند دل بکنند ، من هم دلم میخواهد بیشتر این ورژن آرام و ساکت بچههای پر افاده را نگاه کنم. چقدر حرف ناگفته زیاد بود و چقدر راحت میشد با همین حرفها عینک بدبینی را از چشم آنها برداشت !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ــــ
تقدیم به روح پاک و بلند مرضیهحدیدچی
و مرضیههای معاصر و آینده.
#شرحیات
چند سالم بود ؟ نمیدانم. شاید قبل از به دنیا آمدنم اولین بار پایم به خانۀ شما باز شد. دفعۀ بعد هم احتمالا یک ساله بودم. از همان روزهای کودکی من سالی یک بار میآمدم پیش شما. احتمالا وقتی سه یا چهار ساله بودم ، برای اولین بار دستم را گره مشبکهای پنجره فولاد کردم. گفته بودم؟ مامان از همان اولش اجازه نمیداد وقتی میآمدیم حرم ، جلو بیایم و ضریح را زیارت کنم. احتمالا وقتی پنج ساله بودم ، توی حرم آنقدر حوصلهام سر رفته که خودم را سر میدهم رو مرمرهای حرم و هربار بعد از اینکه خطر کله پا شدن از سرم گذشته ، بلند خندیدم.
یا شاید هم وقتی صبحها میآمدیم نماز رواق امام خمینی ، خوابم گرفته و دراز کشیدم روی پای مامان و بعد خادم آمده بالای سرم و گفته :«دخترم بلند شو ، حرم که جای دراز کشیدن نیست». من هم اخم کردم و بعد آنقدر کاری برای انجام دادن نداشتم که افتادهام به جان کتاب دعاها و با وسواس چند بار مرتبشان کردم. آن بین هم چند دختر هم سن و سال خودم ، به من پیوستند و کمکم کردند. اولین تجربۀ خادمیام آنجا رقم خورد. بعد از اولین باری که آن کار را کردم ، هر بار خودم را نسبت به تمام کتاب دعاهای حرم مسئول میدانستم و دلم میخواست که میتوانستم تمام قفسهها را مرتب کنم.
احتمالا وقتی هفت ساله بودم ، مامان موهایم را شانه کرده ، روسریام را سرم کرده و همان پیراهن قرمز گل مرغی را تنم کرده. بعد هم دست در دست بابا آمدیم تا حرم شما ، من هم از مامان پرسیدم : «که چرا میآییم پیش امام رضا ؟» و او گفته : «چون امام رضا پناه ماست.» من هم که آن روزها نمیدانستم پناه یعنی چه ، بیخیال از کنارش گذشتم. اما وقتی ۱۶ ساله شدم و اولین بار بدون مامان و بابا به حرم آمدم فهمیدم! فهمیدم پناه یعنی چه و چرا میآییم حرم. زنگ زدم مامان و پشت تلفن از او تشکر کردم که مرا پیش شما پناه داده. حالا از این راه دور با قلبی فشرده از دلتنگی میگویم ؛
السلام علیک یا پناه عالمیان. تولدتون مبارک💚.
#شرحیات
فکر کردن به شما وظیفهایست که هرچند وقت یکبار برگردن خودم میدانم آقای دست و پا شکستهها !
اما باورتان نمیشود ، آنقدر تاریخ آخرین دیدارمان روبه انقضا رفته که خواه ناخواه همیشه به شما فکر میکنم. همان موقعی که لیوان آب خنک را سر میکشم ، یاد نوای مای بارد عراقیها میافتم. دفتر و کتاب هایم را توی کوله که میچینم ، کوله را که روی دوشم جا به جا میکنم دلم میرود به روزهای گرم و جان کاه آن سفر. میرود موکب حضرت معصومه، که بعد از یک خواب دلچسب ، جمع و جور کردیم که راه بیوفتیم. همان موقع بود، بابا پرسید که کولهام سنگین است؟ سنگین بود، اما دلم نمیخواست به او بدهم. دلم میخواست خودت ببینی با بارِ سنگینِ روی دوشم این همه راه را به سویت آمدهام. من وقتی غذا میخورم ، فکر میکنم ، راه میروم ، گریه میکنم ، میخندم ، استکان میشویم ، پا درد به سراغم میآید ، کفش تابستانی میپوشم ، چای شیرین میخورم ، نماز میخوانم ، زیارت نامه میخوانم ، لباس مشکی میپوشم ، بخاطر گرد و خاک سرفه میکنم ، انگشتر در نجف میاندازم، کباب ترکی میخورم ، فلافل میخورم ، شیر داغ میخورم ، عطر گلاب به مشامم میرسد ، اصلا هرچیزی مرا یاد شما میاندازد.
میبینی که چقدر دلتنگم ؟ صدایتان کردم آقای دست و پا شکستهها ، چون کارتان همین است. سرپرستی کردن از ما بیدست و پاها، ما کم ها ما کوچک ها. خودمان که بلد نیستیم مراقبت کنیم از خودمان. حواست اگر نباشد ، زمین میخوریم ، زخمی میشویم و باز تو باید تیمارمان کنی. باز باید خوبمان کنی. حواست اگر نباشد دلمان پر میشود از غمباد. باید خالیاش کنی از هرچه غم است و شادی در قلبمان سرازیر کنی. باید حواست باشد. خودت خواستی قیم ما باشی. دیگر نمیتوانی زیرش بزنی !
میدانم. میدانم این کلمات پیش پا افتاده حق حضور دائمیات در زندگیهایمان را ادا نمیکند. میدانم هجی حروف عشق حتی چیزی بیشتر از این چیزهاست. اما چه میشود که ما وسعتمان همین است. بگذار صدایت کنیم. بگذار کنارت بمانیم و از هوای معطر به تو تنفس کنیم.
آقای دست و پا شکسته ها !
#شرحیات
ما همان بچههایی هستیم که قد کشیدنمان زیر پر چادر مادرمان بود. کدام چادر؟ همانی که گوشهاش را میگرفتیم و تا تکیه سر خیابان میآمدیم. همانی که آن وقت ها که خیلی کوچکتر از اینها بودیم روی صورتمان میانداختیم و ادای گریه کردن در میآوردیم. شاید باورتان نشود که حتی بعدتر ها که خودمان چادر دار شدیم ، کیفش به آن روزها که گوشۀ چادر مادر را قرض میگرفتیم نمیرسید.
گذشت ، قد کشیدیم. با ذوق و اشتیاق توی صف ایستگاههای صلواتی ایستادیم و چایی لبسوز خوردیم ، موقع حرکت دستهها یک گوشۀ خیلی دور از جمعیت، نگاه مردهایی کردیم که زنجیر میزدند و ته دلمان آرزو میکردیم که کاش پسر بودیم و میتوانستیم دنبال دسته راه بیوفتیم. ماجرای خریدن لباس مشکی ، هرسال برایمان تازگی و ذوق زیادتری داشت. مثل خریدن لباس فرم برای مدرسه ، برایمان ضروری بود. حتی وقتی بچه بودیم.
رسیدیم به اینجا، به این سن. حالا میتوانیم بگوییم تمام عمر کممان با تو سر شده. با اشتیاق به تو ، با میل به تو و محرم هایت. با عشق و شور کربلا و سفرهای اربعین.
نسل مارا همه، به نسل آدمهای بیعقیده میشناسنند. غافل از اینکه تو پشت همه عقیدههای مایی. مگر میشود ما با تو بزرگ شویم و عقیدههایت گوشۀ قلبمان رشد نکند؟ مگر میشود بویی نبریم از راه تو؟ دستمان را بگیر تا این محرم هم راه انسانتر شدن را در پیش بگیریم.
#شرحیات
ما نه مقدسیم ، و نه حتی مشتی. ما فقط رفیقیم. رفیقهای کم سن و سال اربابمان حسین. البته که او رفیق تر از ماست.
ما بچههای عصر مدرنیتهایم ، عصر بیرحمی ، بیعاطفگی ، عصر بیرفیقی ! عصر حتی باب شدن رفاقتهای مجازی، ناچاراً برای فرار از روابط جانکاه حضوری. ما امروز به هر دری میزنیم که همدم پیدا کنیم ، به هر قیمتی که شده. فقط برای اینکه تنها نمانیم! دنیای ما آلوده شده ، سیاه شده ، خودمان هم که گمشدیم در برهوت وهم و خیال.
در این وا نفسای بیرفیقی ، حتی با بودن کسی مثل حسین که اند رفاقت است و میشود یک عمر بیدردسر با او طرح رفاقت ریخت، هستند کسانی که صدای دستههای عزایش را آلودگی صوتی میدانند و سیاهی زدن به در و دیوار شهر را تجاوز به حقوق شهروندی. چه میتوان گفت ، جز شکر مکرر که الحمدالله حسین جان ! که ما میان این تاریکی ها خودمان را کشان کشان رساندیم به خیمهات که نورالانوار است. آمدیم زیر پر و بالت باشیم. هرچند اگر احمق و امل و عقب مانده صدایمان بزنند. اگر این عقب ماندگیست، اگر عرب پرستیست، ما عاشقانه میپذیریم این القاب را.
#شرحیات
با احتساب امسال احتمالا بشود ۵ سال که بابا شده خادم افتخاری حرم. هر سه شنبه، حرمِ حضرتِ عبدالعظیم. البته ما میگوییم سیدالکریم! بابا میگوید لابهلای این همه مشغلۀ کاری، خستگیهای تمام هفته را جمع میکنم و سهشنبهها یکجا میبرم آنجا پیش خودش. میگوید دواست. از آن دوایهای واقعی.
من هم گهگاهی با او میروم. من هم از او یادگرفتم و خستگیهایم را جمع میکنم و میبرم پیش خود آقا. اینروزها و شبهاهم سخت میگذرد و جان میدهد بروی بنشینی کنج حرم یک عالمه حرف بزنی برایش. این روزها دست کم برای من با اشک و آه سر میشود. با حسرت و اندوهِ بی پایان. با دلتنگی. برای یک امشب درس و کتابهایم را بوسیدم گذاشتم کنار و با بابا به حرم رفتم. دلم را به هر دری که زدم آرام نشد. ساعت حدود ۱۰ بود که دوباره قصد زیارت کردم. وارد حرم شدم، سلام دادم، نگاهم را دوختم به ضریحی که از درونش نور قرمز بیرون میآمد. جلو رفتم. دستانم را گره ضریح کردم. مداح همچنان توی گوشم میخواند و من هم با او زمزمه میکردم. دیگر نفهمیدم چه شد، به خودم که آمدم، دیدم کنار ضریحِ تقریبا خلوت نشستهام و بلند بلند گریه میکنم. حتی دقیقا نمیدانستم چند دقیقه است به آن حال افتادهام. دستانم را دوباره گره ضریح کردم و بلند شدم. گریهام بند نمیآمد. سرم را چسباندم به ضریح و بلندتر گریه کردم. بلندتر و بلندتر.. راستش از شما چه پنهان، امید داشتم که شاید آنطور صدایم به حسینِ فاطمه برسد..
#شرحیات
امروز، روزِ مرور دوبارۀ قصههای عاشوراست. انگار که خدا خاک داستانهای قدیمی را تکانده باشد و گذاشته باشدشان روی دور تکرار برای ما که عمری گفتیم، اگر روزی دوباره مظلومی گوشهای از دنیا ذبح شود، ما رگ غیرتمان باد میکند که هیچ، به خون خواهیشان بلند میشویم و غوغا میکنیم. امروز، روزِ مرور قصه های پدر پسریست. مرور قصههای لالایی خواندن مادری اندوهگین برای طفل کوچک و جمع کردن بدن قطعه قطعه شدۀ جوان رشیدی از روی زمین.
وسط هیئتها قلبمان گرفت فقط از شنیدن داستان جان دادن پسر در مقابل پدر و امروز دیدیم و زنده ماندیم. دیدیم پدری بدن اربا اربای فرزندش را توی کیسه جمع میکند و زنده ماندیم. ما میخواندیم الهی عظم البلاء و امروز به چشم دیدیم که بلا چقدر میتواند بزرگتر از حد تصورمان باشد. و فهمیدیم بهای بیدار شدن جهان، بهای امام نداشتن چقدر سخت و سنگین است.
#شرحیات
همه چیز برای ما از آن زیتونها شروع شد. و من تا آخر عمر ممنون آن چند زیتونی هستم که از دستت به زمین افتادند. آمدم کمکت کنم که جمعشان کنی و همان شد شروع ماجرا. لحن چشمهای عربیات بوی وطن میداد و آن زیتون ها..
من دانشجوی سال سومی بودم و تو سال اول. هردویمان خوشحال بودیم که توی کشور غریب کسی را پیدا کردیم که حرفمان را میفهمد. که میشود ساعتها کنارهم بنشینیم و از وطن بگوییم. آنهم بدون هیچ توضیح اضافی. بچهتر که بودم، شبها موقع خواب، پدر برایم از فلسطین میگفت. قصۀ مردم الولاجه و دلبستگی عمیقشان به درخت مادر زیتون که او معتقد بود آن درخت پنج هزار ساله، یک روزی شکایت تمام این سالها ظلم را به خدا میکند. چون او تنها شاهد قدیمی ماجراست.
دقیقا اکتبر همان سال بود که قلبمان طاقت نیاورد و برگشتیم به آغوش وطن. عروسیمان؟ ما که کسی را نداشتیم. درخت زیتون شد تنها مهمان جشن کوچک ما. با همین دستها برایت سینهریزی ساختم که به جای مروارید های درخشان، هستههای زیتون از آن آویزان بود.
زندگی خوبی داشتیم. دنیا توی دستهایمان بود وقتی زیر سقف خانۀ کوچکمان من بودم و تو که با هر لبخندت به زندگیمان گرما میبخشیدی. کنار تو، ایرادی نداشت اگر زیر بمبارانهای گاه و بیگاه این حرامیها هر شب را صبح میکردیم و به انتظار مرگ حیاط خانه را آب و جارو میکردیم، اما ما بازهم به امید صلح و آزادی نهال های جوان زیتون میکاشتیم و در آن دور دستها روزهایی را میدیدم که نهالهایمان بزرگ شده اند و عمر طولانی کردهاند. عمر طولانی که برای بیشتر ما رویایی محال و دور بود ، اما همیشه برای نهالهای کوچک زیتون آرزویش میکردیم.
سهشنبه ظهر، تو رفتی از باغ، زیتون بچینی. همان باغی که درختان ریشه دار و قدیمیاش شده بودند سند اصالت روستا.
عزیز دلم! رفتی اما نیامدی. صبر کردم و بازهم نیامدی. آمدم سراغت. دیدم کنار نهالی نیم سوخته، غرق در خون افتادهای. زانوهایم سست شدند و جان از بدنم رفت. اشکهایم روان شد. چشمان خیسم به دستهای خونیات خیره شد. چیزی را محکم توی دستت گرفته بودی؛ گردنبندت بود. همانی که خودم با هستههای زیتون برایت درست کردم. آن را به دست گرفتم. از هر دانهاش، خون تو بر زمین میریخت. عزیزم، چرا اینگونه شدی؟ قول میدهم تمام هسته هارا بکارم تا باز هم متولد شوی. هسته هایی که آغشتهاند به خون تو.
#شرحیات
هدایت شده از _نوارکاسِت
همه چیز برای ما از آن زیتونها شروع شد. و من تا آخر عمر ممنون آن چند زیتونی هستم که از دستت به زمین افتادند. آمدم کمکت کنم که جمعشان کنی و همان شد شروع ماجرا. لحن چشمهای عربیات بوی وطن میداد و آن زیتون ها..
من دانشجوی سال سومی بودم و تو سال اول. هردویمان خوشحال بودیم که توی کشور غریب کسی را پیدا کردیم که حرفمان را میفهمد. که میشود ساعتها کنارهم بنشینیم و از وطن بگوییم. آنهم بدون هیچ توضیح اضافی. بچهتر که بودم، شبها موقع خواب، پدر برایم از فلسطین میگفت. قصۀ مردم الولاجه و دلبستگی عمیقشان به درخت مادر زیتون که او معتقد بود آن درخت پنج هزار ساله، یک روزی شکایت تمام این سالها ظلم را به خدا میکند. چون او تنها شاهد قدیمی ماجراست.
دقیقا اکتبر همان سال بود که قلبمان طاقت نیاورد و برگشتیم به آغوش وطن. عروسیمان؟ ما که کسی را نداشتیم. درخت زیتون شد تنها مهمان جشن کوچک ما. با همین دستها برایت سینهریزی ساختم که به جای مروارید های درخشان، هستههای زیتون از آن آویزان بود.
زندگی خوبی داشتیم. دنیا توی دستهایمان بود وقتی زیر سقف خانۀ کوچکمان من بودم و تو که با هر لبخندت به زندگیمان گرما میبخشیدی. کنار تو، ایرادی نداشت اگر زیر بمبارانهای گاه و بیگاه این حرامیها هر شب را صبح میکردیم و به انتظار مرگ حیاط خانه را آب و جارو میکردیم، اما ما بازهم به امید صلح و آزادی نهال های جوان زیتون میکاشتیم و در آن دور دستها روزهایی را میدیدم که نهالهایمان بزرگ شده اند و عمر طولانی کردهاند. عمر طولانی که برای بیشتر ما رویایی محال و دور بود ، اما همیشه برای نهالهای کوچک زیتون آرزویش میکردیم.
سهشنبه ظهر، تو رفتی از باغ، زیتون بچینی. همان باغی که درختان ریشه دار و قدیمیاش شده بودند سند اصالت روستا.
عزیز دلم! رفتی اما نیامدی. صبر کردم و بازهم نیامدی. آمدم سراغت. دیدم کنار نهالی نیم سوخته، غرق در خون افتادهای. زانوهایم سست شدند و جان از بدنم رفت. اشکهایم روان شد. چشمان خیسم به دستهای خونیات خیره شد. چیزی را محکم توی دستت گرفته بودی؛ گردنبندت بود. همانی که خودم با هستههای زیتون برایت درست کردم. آن را به دست گرفتم. از هر دانهاش، خون تو بر زمین میریخت. عزیزم، چرا اینگونه شدی؟ قول میدهم تمام هسته هارا بکارم تا باز هم متولد شوی. هسته هایی که آغشتهاند به خون تو.
#شرحیات
هدایت شده از _نوارکاسِت
آن سال ماه رمضان افتاده بود چلۀ تابستان ، من هم گرمایی و کمطاقت. غروب به غروب تا خود اذان ، ولو میشدم روی فرش دستبافتِ پهن شده جلوی پاگرد پله و منتظر بودم تا مؤذن الله اکبر اذان را تمام نکرده ، بروم و لیوان شیر را سر بکشم.
باباجون هرشب میرفت مسجد برای نماز جماعت. البته کار همیشگیاش بود ، روزی سه وعده ! من هم در آن عالم بچگی هروقت نگاهم به کاسۀ بزرگ آش رشته و بقیۀ مخلفات رنگی رنگیِ سفره میافتاد علامت سوال ذهنم گندهتر میشد که ''چگونه میتواند از این سفرۀ افطار بگذرد و برود مسجد'' ؟
یکجور تند تند پنیر و خیار و گوجه را در یک وجب نان بربری میچپاندم و احتکار میکردم گوشۀ لپم که مامانجون هر چند دقیقه یک بار میگفت : «بچه همش مال خودته آروم بخور ، میمونه سر دلت دورت بگردم.»
من هم بیتوجهتر از قبل ادامه میدادم.
آن سال تلوزیون وقت سحر ، برای روزه اولیها برنامه اختصاصی داشت که من طرفدار پروپاقرصَش بودم. قبل از خواب همه را با جملۀ '' توروخدا منو زود بیدار کنید نکنه یهوقت خواب بمونم و برنامه شروع بشه '' دیوانه میکردم.
بعد از سحری خوردن و نماز خواندن وقتی میخواستیم بخوابیم ، باباجون تازه رادیوی کوچک جیبیاش را در میآورد و صدایش را تا ته زیاد میکرد ، اگر هم زبانِ گله باز میکردیم که : « ای بابا کمش کن میخوایم بخوابیم » میگفت : « مکروهه آدم بینالطلوعین بخوابه » و بعد از چند دقیقه خودش خوابش میبرد و ما میماندیم و صدای تا ته زیاد شدۀ رادیو !
- یک ورقِ آن ماهرمضانهای بچگی.
#شرحیات