یادمون نره هرشب و روزی که در عزاداریهای جمعی شرکت میکنیم، همشون رو از برکت خون امام و شهدایی داریم برای این آزادی جنگیدن.
_نوارکاسِت
بحث فلسطین شد و تماشای این کلیپ خالی از لطف نیست.
16.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیاید روزی یکبار این ویدیو رو نگاه کنیم تا یادمون نره بیخگوشمون داره چه اتفاقی میوفته ! 💔..
May 11
هدایت شده از لحنِ نگاه (روزمرگی های یک معلم)
یا مُبَدِّلُ، عوضم کن
خودم از خودم بدم می آید.
جوشن کبیر
حتی در کتابها، فیلمها و هرچیزی که تقابل خیر و شر رو به نمایش میزاره، حتی در دنیای خیالاتِ آدمها، ظلم هیچوقت ساکن نمیشه. شاید طعم آزادی دیر چشیده بشه اما این وعده قضا نمیشه!
[آزادی] همیشه نقطۀ پایان قصههاست و ما همونهایی هستیم که با این قصهها بزرگ شدیم. ما نسلی هستیم که نشون خواهیم داد قصهها میتونن واقعی بشن.💚🇵🇸
هدایت شده از _نوارکاسِت
همه چیز برای ما از آن زیتونها شروع شد. و من تا آخر عمر ممنون آن چند زیتونی هستم که از دستت به زمین افتادند. آمدم کمکت کنم که جمعشان کنی و همان شد شروع ماجرا. لحن چشمهای عربیات بوی وطن میداد و آن زیتون ها..
من دانشجوی سال سومی بودم و تو سال اول. هردویمان خوشحال بودیم که توی کشور غریب کسی را پیدا کردیم که حرفمان را میفهمد. که میشود ساعتها کنارهم بنشینیم و از وطن بگوییم. آنهم بدون هیچ توضیح اضافی. بچهتر که بودم، شبها موقع خواب، پدر برایم از فلسطین میگفت. قصۀ مردم الولاجه و دلبستگی عمیقشان به درخت مادر زیتون که او معتقد بود آن درخت پنج هزار ساله، یک روزی شکایت تمام این سالها ظلم را به خدا میکند. چون او تنها شاهد قدیمی ماجراست.
دقیقا اکتبر همان سال بود که قلبمان طاقت نیاورد و برگشتیم به آغوش وطن. عروسیمان؟ ما که کسی را نداشتیم. درخت زیتون شد تنها مهمان جشن کوچک ما. با همین دستها برایت سینهریزی ساختم که به جای مروارید های درخشان، هستههای زیتون از آن آویزان بود.
زندگی خوبی داشتیم. دنیا توی دستهایمان بود وقتی زیر سقف خانۀ کوچکمان من بودم و تو که با هر لبخندت به زندگیمان گرما میبخشیدی. کنار تو، ایرادی نداشت اگر زیر بمبارانهای گاه و بیگاه این حرامیها هر شب را صبح میکردیم و به انتظار مرگ حیاط خانه را آب و جارو میکردیم، اما ما بازهم به امید صلح و آزادی نهال های جوان زیتون میکاشتیم و در آن دور دستها روزهایی را میدیدم که نهالهایمان بزرگ شده اند و عمر طولانی کردهاند. عمر طولانی که برای بیشتر ما رویایی محال و دور بود ، اما همیشه برای نهالهای کوچک زیتون آرزویش میکردیم.
سهشنبه ظهر، تو رفتی از باغ، زیتون بچینی. همان باغی که درختان ریشه دار و قدیمیاش شده بودند سند اصالت روستا.
عزیز دلم! رفتی اما نیامدی. صبر کردم و بازهم نیامدی. آمدم سراغت. دیدم کنار نهالی نیم سوخته، غرق در خون افتادهای. زانوهایم سست شدند و جان از بدنم رفت. اشکهایم روان شد. چشمان خیسم به دستهای خونیات خیره شد. چیزی را محکم توی دستت گرفته بودی؛ گردنبندت بود. همانی که خودم با هستههای زیتون برایت درست کردم. آن را به دست گرفتم. از هر دانهاش، خون تو بر زمین میریخت. عزیزم، چرا اینگونه شدی؟ قول میدهم تمام هسته هارا بکارم تا باز هم متولد شوی. هسته هایی که آغشتهاند به خون تو.
#شرحیات
یکی از سختترین دو راهیها هم دوراهیِ
«سحرا آقای پناهیان و نجمالدین شریعتی ببینم یا دکتر غلامی و حامد عسکری»
هدایت شده از _نوارکاسِت
آن سال ماه رمضان افتاده بود چلۀ تابستان ، من هم گرمایی و کمطاقت. غروب به غروب تا خود اذان ، ولو میشدم روی فرش دستبافتِ پهن شده جلوی پاگرد پله و منتظر بودم تا مؤذن الله اکبر اذان را تمام نکرده ، بروم و لیوان شیر را سر بکشم.
باباجون هرشب میرفت مسجد برای نماز جماعت. البته کار همیشگیاش بود ، روزی سه وعده ! من هم در آن عالم بچگی هروقت نگاهم به کاسۀ بزرگ آش رشته و بقیۀ مخلفات رنگی رنگیِ سفره میافتاد علامت سوال ذهنم گندهتر میشد که ''چگونه میتواند از این سفرۀ افطار بگذرد و برود مسجد'' ؟
یکجور تند تند پنیر و خیار و گوجه را در یک وجب نان بربری میچپاندم و احتکار میکردم گوشۀ لپم که مامانجون هر چند دقیقه یک بار میگفت : «بچه همش مال خودته آروم بخور ، میمونه سر دلت دورت بگردم.»
من هم بیتوجهتر از قبل ادامه میدادم.
آن سال تلوزیون وقت سحر ، برای روزه اولیها برنامه اختصاصی داشت که من طرفدار پروپاقرصَش بودم. قبل از خواب همه را با جملۀ '' توروخدا منو زود بیدار کنید نکنه یهوقت خواب بمونم و برنامه شروع بشه '' دیوانه میکردم.
بعد از سحری خوردن و نماز خواندن وقتی میخواستیم بخوابیم ، باباجون تازه رادیوی کوچک جیبیاش را در میآورد و صدایش را تا ته زیاد میکرد ، اگر هم زبانِ گله باز میکردیم که : « ای بابا کمش کن میخوایم بخوابیم » میگفت : « مکروهه آدم بینالطلوعین بخوابه » و بعد از چند دقیقه خودش خوابش میبرد و ما میماندیم و صدای تا ته زیاد شدۀ رادیو !
- یک ورقِ آن ماهرمضانهای بچگی.
#شرحیات