eitaa logo
خداحافظ رفیق . . .
4.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
804 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم بیاد جمعه‌‌ترین جمعه عمرم 98/10/13 ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌. ارتباط ناشناس https://6w9.ir/Harf_9343770 ‌ صرفا انتقاد و پیشنهاد: @O_Sad213
مشاهده در ایتا
دانلود
33.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 روضه ی قاسم است ... 💔 ؛ گلزار شهدای کرمان ↳|eitaa.com/O_S_A213
🔰 لوح 🔺شهید حاج قاسم سلیمانی: همه‌ دعوای ما در عالم اسلام با غرب بر سر یک مسجد است. همه‌ وحدت ما هم در عالم اسلام بر سر یک مسجد است. همه این جنگ بر سر مسجدالاقصی است. همه این توطئه‌های حول عالم اسلامی هم بر سر همین مسجد است و همه آن چیزی که می‌توانست و می‌تواند عالم اسلامی را وحدت ببخشد، یک مسجد است. ۲۹ مرداد ۹۶. ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : پنجم 🔸صفحه: ۲۸۴_۲۸۲ 🔻ادامه قسمت: ۱۶۵ اشاره می کنه که اون طرف رو بگیرین؛ دارن از اون سمت می آن. بار سوم یا چهارم که سرش رو می آره بالا تا ببینه از کجا دارن می آن، یه تیر ۲۳ می خوره تو سرش. نصف سرش، با همون تیر از بین می ره، و همون جا شهید می شه. بچه ها فوری صورتش رو باز می کنند. یکی از اون ها می گه من می شناسمش! این ایرانیه! با فرمانده دیده بودم! صورتش را پوشونده بود تا ما نشناسیمش. بچه ها گفته بودند نه، بابا! ایرانی اینجا چه کار می کنه؟ بچه ها موفق می شن برگردند عقب؛ ولی نتونسته بودند پیکر حاج عبدالله رو برگردونند. چون چند نفر دیگه که زخمی شده بودند، برادر و پسرعموشان بوده اند، ترجیحاً تصمیم می گیرند که اون ها را بیارن. فرمانده که می آد قرارگاه، متوجه غیبت حاج عبدالله می شه. هرچی دنبالش می گردند، پیداش نمی کنند. یکی می گه من اینجا دیدمش؛ یکی می گه تو قرارگاه بود. بچه های سوری می گن ما دیدیمش تو فلان جا. روی صورتش را پوشونده بود تا ما نشناسیمش. شهید شد و ما نتونستیم پیکرش را برگردونیم. فوری بچه ها آماده می شن تا بروند جلو و پیکرش رو بیارن عقب؛ که می بینند که کل منطقه، دست دشمن افتاده. اول، سرش رو می‌برند. بعد که لباس هاش رو می گردند، دفترچه ای پیدا می‌کنند که توش فارسی نوشته شده بود. می‌فهمند که ایرانیه! سر حاج عبدالله را روی گردنش قرار می دن و فیلم می‌گیرند. تو فیلم، دوباره سرش را از بدنش جدا می کنند. تقریباً یه هفته سرش را می گردونند. بدنش رو که چند تیکه کرده بودند، تو همین منطقه خاک می کنند. حاج حسین، آهی از ته دل کشید و گفت خوش به حالش که اون هم به آرزوش رسید؛ اما من... برای این که از آن حال درش بیاورم، گفتم: نگران نباش! قسمت توهم می شه. حالا زودتر بخوابیم تا فردا با انرژی زیاد بریم به حاج عبدالله عرض ارادت کنیم. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۸۶-۲۸۵-۲۸۴ 🔻ادامه قسمت: ۱۶۵ محل استقرار حاج حسین، تقریباً اتاق مابود. شب که خوابیدم، خواب دیدم که چای درست کرده ام. حاج حسین با عجله از در وارد شد. گفت «بیابریم. ». گفتم «کجا؟! من تازه چای درست کرده ام. بیا چای بخوریم؛ بعد می ریم. » گفت «نه! من عجله دارم ؛ باید زود برم. بچّه ها منتظرم هستن. تو نمی آیی ؟!». گفتم«نه! من تا چایم رو نخورم ،جایی نمی رم. ». حاج حسین گفت «من عجله دارم. پس من می رم. » رفت. جوراب هایش را فراموش کرده بود. فوری جوراب هایش را برداشتم و قایم کردم. حاج حسین رفت. دو دقیقه ای نشد که برگشت. گفت «جوراب هام کو؟!». گفتم « نمی دونم ». هر چی گشت ،پیدایشان نکرد. گفتم «پیدا نمی شه دیگه! پس بیا بشین چایت‌ رو‌ بخور. » با ناراحتی گفت «قسمت نیست که برم.» آمد؛ نشست و چایش را خورد. صبح‌ بیدار شدیم. آماده شده بودیم که برویم. به حاج حسین اطلاع دادند که جلسه دارد. حاج حسین گفت که «باید برم جلسه. ». فرصت نبود که خوابم را برایش بگویم. از آن طرف هم بین دفاع وطنی و بچّه های سوری که از بچّه های بهداری بودند و با ما کار می کردند، درگیری شده بود. دکتر به من گفت «بریم اون مسئله راحل کنیم. ». من رفتم شرق. توی جلسه، فرمانده ی ایرانی خواسته بود که منطقه ی مورک را که تازه آزاد شده بود، ببیند. حاج حسین، با حاج اصغر فلاح زاده و فرماندهان سوری رفته بود. تاشب، کارم طول کشید. حاج حسین هم ظاهراً تا شب تو محور بوده. زمانی که به محل شهادت حاج عبداللّه می رسد ،از تپه بالا می رود. همین که سرش را بالا می برد تا عرض ارادت بکند، یک تیر قناصه، سینه اش را هدف می گیرد. قسمت:۱۶۶ همرزم شهید :اصغر فلاح زاده در حال شناسایی منطقه ی مورک بودیم که یک نفر آمد و به ما گزارش داد که از طریق ترکیه، ۷دستگاه خودرو برای مسلحین دارو آورده و مسلحین می خواهند از ادلب و مورک و سلمیه عبور کنند و بروند به اهلش در حمص بفروشند. اگه شما به ما قول میدین که رانندگان این کامیون ها را اسیر نکنید، ما حاضریم زمان ورود این ها را بگیم و شما برید این کامیون ها را مصادره کنید. چون این گزارش را کسی می داد که برای خودمان کار می کرد و آدم تقریباً مطمئنی بود، قبول کردیم. بعد گفتیم «حالا این منطقه که باید دارو ها رو تحویل بگیریم ، کجاست؟». نشانی منطقه راداد. حاج حسین و چند نفر از بچه ها رفتند و با بیسیم به من اطلاع دادند که فلان جاست. پشت بیسیم گفتم «سریع برگردین. هیچ حقی برای این که جلو برین، ندارین. ». یکی از بچه های اطلاعات را هم دنبال شان فرستادم. حاج حسین پذیرفت و سریع برگشت. چون جای خیلی خطرناک و خلوتی بود و باغ های پسته ی زیادی اطرافش بود ،احتمال می دادم تله باشد و برای بچه ها مشکلی پیش بیاد. به کسی که خبر آورده بود ،گفتم «اصلاً این اقدام را نمی کنم. ». حاج حسین اصرار می کرد که این کار حتماً باید بشه. هی می گفت که «این ماشین ها خیلی ارزش دارند …این داروها نباید دست مسلحین بیفته …». گفتم «باشه. حالا که این همه اصرار می کنی، بریم من هم منطقه رو ببینم. ». وقتی رسیدیم ،به حاج حسین گفتم «نظر من ،همونیه که قبل از دیدن منطقه بهت گفته بودم. الآن هم می گم نه!». ادامه دارد … 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قدرت‌نمایی سپهبد قاسم سلیمانی در میدان جنگ تا خواهش از فرزندان شهدا 🔹لحظات منتشرنشده‌ از دیدار حاج قاسم با فرزندان شهدا و حضور در سوریه ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه‌های دیده نشده از سید حسن نصرالله در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در مراسم مانور پهپادهای تهاجمی بر روی یک پرچم اسرائیل ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که شاگرد علمداری آن سرداریم این محال است که دست از سرتان برداریم...🇵🇸 ↳|eitaa.com/O_S_A213
لشکر بزرگ داعش به شهر اربیل عراق رسیده بود. استاندار اربیل با آمریکایی ها فرانسوی‌ها، انگلیسی‌ها، عربستانی‌ها و خیلی های دیگر تماس گرفت، اما آنها کمکش نکردند. آخر کار با مسئولان ایران تماس گرفت و از آنها کمک خواست. ایرانی ها فوری شماره ی سردار سلیمانی را به او دادند. حاج قاسم پشت تلفن به او گفت: « من فردا بعد از نماز صبح به کمک تان می آیم.» فردا صبح، حاج قاسم با پنجاه نفر وارد اربیل شد. سریع به میدان جنگ رفت و فرماندهی سربازهای عراقی را به دست گرفت. بعد از چند ساعت داعشی ها عقب‌نشینی کردند. مدتی بعد یک فرمانده داعش دستگیر شد. از او پرسیدند: «شما که نزدیک بود ما را شکست بدهید، پس چرا عقب نشینی کردید؟» فرمانده داعشی گفت: «همین که فهمیدیم حاج قاسم به کمک شما آمده، روحیه ی سربازهای ما به هم ریخت و مجبور شدیم عقب نشینی کنیم.»... روحش شاد.... بخشی از کتاب "عموقاسم" ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:۲۸۶-۲۸۷-۲۸۸ 🔻ادامه قسمت:۱۶۶ 《الآن هم می گم نه!》حاج حسین گفت《حالا که تا اینجا اومدیم، بریم یه سری به منطقه ی مورک که آقای سهیل می خواد عملیات و بعد پشتیبانی بکنه، بزنیم تا من با منطقه آشنا بشم.》گفتم《باشه...》، و رفتیم. زمانی که به منطقه رسیدیم،رفتیم داخل پایگاهی که قبلاً خودمان تصرف کرده بودیم و حاج عبدالله اسکندری هم همان جا به شهادت رسیده بود.فرمانده ی مقر،وقتی که وارد شدیم و دید همه ایرانی هستیم،به احترام ما،یک نگهبان دیگر هم اضافه کرد.یک نگهبان، اینجا بود؛ یک نگهبان هم آن طرف مقر بود.رفتیم سمت راست این مقر که خاک خیلی زیادی ریخته بودند.پشت این مقر،دوتا خاکریز بود.می خواستیم با هم برویم پشت خاکریز عقبی تا از گوشه ای به جلو نگاه کنیم و به حاج حسین توضیح بدهم و توجیه اش کنم که قبلاً که اینجا عملیات کردیم،چه جوری بود و آقای اسکندری چه جوری و کجا شهید شد و ... حاج حسین از من فاصله گرفت و خواست از خاکریز بالا بره.بلند داد زدم سرش که《آقای بادپا،مگه به من قول ندادی؟!》حاج حسین نگاهم کرد و فوری دور زد و به مقر برگشت.بعد با هم رفتیم جلو.داشتم توجیه اش می کردم.من کنار نگهبان بودم و حاج حسین با من کمی فاصله داشت.دوتایی تا نیم قدمان ایستاده بودیم.حاج حسین گفت《حاج اصغر،بذار برم اون گوشه هم یه نگاهی بکنم.》یک تیر شلیک شد و از کنار گوشم گذشت.نشستم و داد زدم و گفتم《حسین،بدو ...》؛که تیر دوم اومد و حسین گفت《آخ...》و سُر خورد و افتاد داخل گودی پشت سرش؛پایین جایی که ایستاده بود.رفتم،بغلش کردم و گفتم《حسین،چند بار بهت گفتم که بریم.آخه چرا گوش نکردی؟!دیدی چه کار کردی؟》فوری نگهبانی که کنارم بود و دو تا از بچه های جوان تر را صدا زدم و گفتم《حاج حسین رو از گودی فوری بیارین بیرون.》با دست اشاره دادم که اینجا بخوابانید.از کنار سینه اش،خون مثل فواره بیرون می زد! پیش خودم گفتم که دیگه تمام کرد!دوباره بهش گفتم《حسین،هر چی بهت گفتم،حرف من رو گوش نکردی...نافرمانی کردی؛ولی اگه شهید شدی،حتماً من رو شفاعت کن.》تو همون حالت گفت《باشه!》چند ثانیه ای گذشت.دیدم هنوز داره نفس می کشه و چشماش باز و بسته میشه و حرف می زنه.به بچه ها گفتم《فوری حاج حسین رو بذارید پشت تویوتا و برین عقب.》یک دقیقه هم نشد که یک آمبولانس هم آمد، و سریع انتقالش دادیم. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:۲۸۸-۲۸۹-۲۹۰ 🔻ادامه قسمت:۱۶۶ هم رزم شهید:اصغر فلاح زاده دوروز در بیمارستان حماه بود.عقید سهیل،زمانی که فهمید حاج حسین زخمی شده،فوری آمد وجویای حالش شد ویک نفر را فرستاد تا به کارهاش رسیدگی کند. 🔻قسمت:۱۶۷ هم رزم شهید:رسول محمود ابادی حاج حسین، خیلی شوخ طبع بود.مخصوصا زمانی که یکی از بچه ها مجروح می شد، سعی می کرد کمی سر به سرش بگذارد که تا آمدن کمک، دردش را فراموش کند. یک هفته ای از ماجرای راننده ی بولدوزر گذشته بود.من آمده بودم ایران،حاج حسین در سوریه مجروح شده بود.تیر از نزدیک قلبش رد شده بود.بچه ها هم مثل خودش سربه سرش می گذارند.یکی می گوید«حاج حسین،با این تیری که خوردی، مدتی از دستت راحت می شیم.» دیگری می گوید«فکر کنم این تیر،کلا زمین گیرت کنه!دیگه بر نمی گردی!» حاج حسین در همان وضعیت می خندد و می گوید:خواب دیده این!خیر باشه! این که یه خراش جزئیه!چیزی نیست.خیلی زود بر می گردم. 🔻قسمت:۱۶۸ هم رزم شهید:شیخ عباس حسینی نزدیک غروب بود.با دکتر از منطقه به سمت قرارگاه بر می گشتیم.نزدیک قرار گاه بودیم که پشت بیسیم از فرماندهی گفتند«شفا،شفا،زود خودت رو برسون.» همین که گفتند شفا،به دکتر گفتم«حاج حسین شهید شده.»گفت «چیه؟!چه خبره؟!از کجا فهمیدی؟»گفتم«دیشب خوابش رو دیدم.»گفت«نه،بابا!فکر نکنم آخه چیزی نگفتن.فقط من رو خواستن.... نگران نباش»بین ما و منطقه،تقریبا۱۰۰کیلومتر راه بود.بیسیم زدند که« فوری خودتون را به فلان بیمارستان خصوصی برسونین»بدون هیچ معطلی به سمت بیمارستان حرکت کردیم. همین که رسیدیم،مستقیم رفتم پیش فرمانده گفتم«حاج حسین کو؟»گفت«تو اتاق عمله»گفتم«چی شده؟!» گفت«مجروح شده».جراحتش خیلی شدید بود.خونریزی زیادی داشت خیلی نگرانش بودم به فرمانده گفتم «مگه درگیری شد؟! چی شد که مجروح شد؟!»گفت«ما همین که رسیدیم منطقه مورک،حاج حسین رفت تا محل شهادت حاج عبدالله رو ببینه،سلام کنه ونماز بخونه.دشمن هم نزدیک اونجا بود.با قناصه تو سینه اش زدند.» ادامه دارد.... 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: هیچ شبی نیست ما نخوابیم و به شما فکر نکنیم... ↳|eitaa.com/O_S_A213
♥️⃟🕊دل ڪه هوایے شود... پرواز است ڪه آسمانیت مے ڪند. و اگر بال خونیـن داشته باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مے گیرد...✨ 📎بیایید دلها را راهے ڪربلاے جبهه ها ڪنیم... 🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" ⚘🌿بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌿⚘ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌿⚘ 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات🍃 ↳|eitaa.com/O_S_A213
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
✍باز آی و دلِ تنگِ ما را مونس جان باش جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را ✍عکس ماندگار سرداران شهید لشکر ۴۱ ثارالله کرمان... 🌹شهید حاج قاسم سلیمانی 🌹شهید حاج قاسم‌ میرحسینی 🌹شهید حاج مهدی زندی نیا 🌹شهید حاج علی محمدی پور ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حاج قاسم سلیمانی: برادران عزیز باقی مانده از جنگ برادران عزیز مشتاق چنین فضایی این شهدای حرم را دیدید این شهدایی که اخیرا به شهادت می رسند این ها ازکی الاذکیا هستند این ها ذکاوت دارند این ها هوشمندند هوشمندی و ذکاوت در این نیست که انسان چگونه مال را کسب کند این که انسان خود را نگه دارد آن ذرات اتصال را در وجود خودش حفظ بکند… ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کرده‌ای که می‌رسد تمام باورم به تو... چه کرده‌ای که از خودم پناه می‌برم به تو... 🇵🇸به جمع بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3658089020C0120b959ff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: اگر از من تعریف کردند و گفتند «مالک اشتر» و من باورم شد؛ سقوط میکنم. اما اگر در درون خودم ذلیل شدم، خداوند مرا بزرگ می‌گرداند... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: پنجم 🔸صفحه: ۲۹۰_۲۹۳ 🔻ادامه قسمت ۱۶۸ باز به یاد خواب دیشبم افتادم که حاج حسین گفت قسمت نیست که برم! گفتم شهید نمی شه! فرمانده گفت با وضعی که من حاج حسین رو دیدم، فکر کنم شهید بشه. خیلی خون ازش می اومد. عقید سهیل، همین که می‌شنود حاج حسین مجروح شده، سریع یک اکیپ را مسئول رسیدگی و طبابت حاج حسین قرار می دهد. سریع منتقلش کرده بودند به این بیمارستان شخصی. در همه ی بیمارستان هم برایش محافظ می گذارد. بعد از عمل خیلی سنگینی که داشت، سرانجام به هوش آمد. بعد هم یک هفته در بیمارستان بستری بود. می بایست روزی پنجاه بادکنک باد می کرد و قرص و دارو می خورد. نه بادکنک ها را باد می کرد، نه داروهایش را می خورد. هم دکتر خودمان و هم دکتری که ایشان را عمل کرده بود، خیلی نگران بودند. در روز اول عمل حاج حسین کار داشتم و نتوانستم کنارش بمانم. دکتر خودمان که رابطه ی من و حاج حسین را می دانست، زنگ زد و گفت برو پیش حاج حسین و کاری کن که داروهاش رو بخوره. پنج شش روز توی بیمارستان کنارش بودم. وقتی داروهایش را می دادم، می خورد و حرف های دکتر را گوش می کرد. بهترین ایام زندگی من شاید همین لحظاتی بود که از نفس های روحانی و نیت خالص حاج حسین بهره می بردم. 🔻قسمت ۱۶۹ فایل صوتی: حاج حسین بادپا یک شب، توی شهر حماه مجروح شدم. خون، اطراف قلب و ریه ام را گرفته بود. همه ی بچه ها نگرانم بودند. خون زیادی ازم می رفت؛ ولی تا کمک برسد و ما را انتقال بدهند، هی سر به سرم می‌گذاشتند که حاج حسین، رفتنی هستی! کلاً زمین گیر شدی. هنوز خونگرم بودم. درد را حس می کردم. خندیدم و گفتم این که یه خراش جزئیه! نگران نباشید! زود می آم. کم کم چشمانم سنگین شد و از حال رفتم؛ ولی هنوز صداها را می شنیدم. تو یکی از بیمارستان‌های شهر حماه، ریه ام را ترمیم کردند. برای جراحت قلبم امکانات نداشتند. از آن طرف هم وقت کافی برای انتقال من به دمشق نبود. یکی از بچه‌های سوری به نام عقید سهیل گفت چاره ای نیست. اگه زودتر قلبش رو عمل نکنند. خدا نکرده همین جا تموم می کنه. به خدا توکل کنیم و ببریمش فلان بیمارستان خصوصی که توی همین شهره. چیزی که باعث دلهره می شد، این که کادر این بیمارستان، به مسلحین گرایش داشتند. تصمیم گرفتن برای بچه ها خیلی دشوار شده بود‌. هرچی که می گذشت، حال من بدتر می شد. به خدا توکل کردند. مرا همراه مسئول بهداری انتقال دادند به آن بیمارستان. هنوز بیهوش نشده بودم. کامل همه چیز را می دیدم و می شنیدم. همین که مرا به بیمارستان رساندند، بردند اتاق عمل. مسئول بهداری هم با من آمد داخل. روی بازو بندش نوشته شده بود یا زینب. دیدم مسئول بخش جراحی قلب، آرام کنارش آمد، بازو بندش را باز کرد و گذاشت در جیبش تا همکارانش متوجه نشوند. مرا اجبارا به این بیمارستان آورده بودند؛ ولی همین که روی بازوبند یکی‌شان، نام حضرت زینب (س) را دیدم، مطمئن شدم که هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۹۶-۲۹۵-۲۹۴-۲۹۳ 🔻قسمت: ۱۷۰ در این مدّت که حاج حسین دربیمارستان بستری بود ،نیروهایی که عقید سهیل برای حفاظت از حاج حسین در بیمارستان گذاشته بود، از بهترین نیروهای زبده ی سوری بودند. با هیکل درشت، قدهای بسیار بلند ،بازوهای کلفت و ریش های بلند ،ظاهر ترسناکی داشتند. این نیروها ،اوایل جنگ ،وارد جبهة النصره می شدند وپس از جاسوسی ،آن ها را دستگیر می کردند. در همین مدّت، حاج حسین طوری در دل این نیروها ی حراستی و پرستارها جای خودش را باز کرده بود که همه مجذوبش شده بودند. حاج حسین ،با پرستارها و نیروها از خانواده حرف می زد. پرستار مرد که کنار تختش می آمد ،حاج حسین ازاو می پرسید که «متأهل ای یا مجرد؟ ارتباطت باخانواده چجوریه؟». بعضی از این پرستارها، از خانواده ی خود شکایت می کردند. بعضی می گفتند «خوبه. ». به نیروی حراستی با آن ظاهر وحشتناک می گفت «همین جلوی من باخانمت تماس بگیر و محبت و عشقت رو بهش بروز بده. باهاش عاشقانه صحبت کن. ». نیروها خیلی با حاج حسین صمیمی شده بودند و با او درد دل می کردند. من هم برایشان ترجمه می کردم. از یک چیز خیلی تعجب می کردم : با وضعیتی که داشت و دردی که می کشید ،ترجیح می داد قرص مسکن نخورد. می گفت «این درد ،خاطره است برام. شاید با این درد ،کمی از گناه هام کم شه. ». به دکتر گفتم «این چه دردیه بعد از چهار روز که تیر رد شده و رفته !؟». دکتر گفت «چون تیر انداز نزدیک بوده، گلوله داغ بوده. از بدنش رد شده، شش ها رو پاره کرده. این شش الآن داخل بدنش سوخته. ». حاج حسین این درد را تحمل می کرد. همان روز اوّل ،همین که به هوش آمد ،اصرار می کرد که ایستاده نماز بخواند. آخرش هم باهمان درد ،نمازش را ایستاده خواند. قرآن هم خواند. حتّی نماز شبش راهم ترک نکرد. هنگام مرخص شدن ،حاج حسین ،همه ی بیمارستان را دور زد و از همه ی کسانی که برایش زحمت کشیده بودند ،تشکر کرد. همه ی کادر بیمارستان می گفتند که« ما تا حالا هیچ بیماری نداشته ایم که بیاد از ما تشکر کنه. اخه کار و وظیفمونه. ». حاج حسین گفت «آخه به خاطر من ، حراستی گذاشتند که باعث شد اذیّت بشین. ». از روز اوّل خیلی اصرار می کرد که حراست را بردارند؛ ولی نشد. می گفت: آخه من کی هستم که کسی بیاد از من حراست کنه !؟ حاج حسین، کاملاً درمان نشده بود. به دمشق منتقلش کردند تا از آنجا به ایران اعزام شود. همین مجموعه ،ایشان را تا دمشق اسکورت کردند. آنجا باهمه ی بچّه های حراستی روبوسی و ازشان عذر خواهی کرد. قسمت :۱۷۱ فایل صوتی: حاج حسین بادپا چند روز آنجا تحت مراقبت بودم. کمی بهبود یافتم. انتقالم دادند به دمشق. هنوز قدرت تکلّم نداشتم. متوجه شده بودم که خانواده ام از زخمی شدنم خبردار شده اند. خیلی نگران بودند. نمی توانستم با آن ها حرف بزنم. دو سه روزی گذشت کمی بهتر شدم. عصر همان روزی که قرار بود انتقال داده شوم به ایران ،به خانواده ام زنگ زدم. خانواده ام هم با اقای حاج باقری هماهنگ شده و آمده بودند تهران. ساعت چهار صبح رسیدیم فرودگاه امام. از آنجا مرا انتقال دادند به بیمارستان بقیة اللّه. اتاقم ،دو تا تخت داشت. خانمم تا آخرین روزی که آنجا بستری بودم ،به اصرار پیش من ماند. روزهای سختی داشتم. دلم بدجور هوای سوریه را کرده بود. بچّه ها به عیادتم می آمدند. زمان رفتن شان دل تنگ تر می شدم. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️نابودی داعش به روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔹به مناسبت سالروز اعلام رسمی شهید قاسم سلیمانی به رهبر انقلاب درباره پایان سیطره داعش ↳|eitaa.com/O_S_A213
✍حاج قاسم سلیمانی: وقتی گزینش می شود در مسئله مدیر، این ظلم به جامعه ی ماست. ما دو موضوع را معمولا مبنا قرار میدهیم و این دو موضوع هیچ کدامش در دفاع مقدس نبود. شما سراغ ندارید در دفاع مقدس برای مسئولیت های خونین کسی سوال بکند، 👈تو چه خطی هستی؟! چپی یا راستی؟! اصلاح طلبی یا اصولگرایی؟! کسی به این توجه نمیکرد، 🔹به لیاقت ها نگاه می کردند، 🔹به قابلیت ها نگاه می کردند، 🔹به تطبیق فرد با مسئولیت نگاه می کردند، 🔹به امتحان داده ها نگاه می کردند. ↳|eitaa.com/O_S_A213