سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قدرتنمایی سپهبد قاسم سلیمانی در میدان جنگ تا خواهش از فرزندان شهدا
🔹لحظات منتشرنشده از دیدار حاج قاسم با فرزندان شهدا و حضور در سوریه
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنههای دیده نشده از سید حسن نصرالله در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در مراسم مانور پهپادهای تهاجمی بر روی یک پرچم اسرائیل
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که شاگرد علمداری آن سرداریم
این محال است که دست از سرتان برداریم...🇵🇸
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
لشکر بزرگ داعش به شهر اربیل عراق رسیده بود. استاندار اربیل با آمریکایی ها فرانسویها، انگلیسیها، عربستانیها و خیلی های دیگر تماس گرفت، اما آنها کمکش نکردند. آخر کار با مسئولان ایران تماس گرفت و از آنها کمک خواست. ایرانی ها فوری شماره ی سردار سلیمانی را به او دادند. حاج قاسم پشت تلفن به او گفت: « من فردا بعد از نماز صبح به کمک تان می آیم.»
فردا صبح، حاج قاسم با پنجاه نفر وارد اربیل شد. سریع به میدان جنگ رفت و فرماندهی سربازهای عراقی را به دست گرفت. بعد از چند ساعت داعشی ها عقبنشینی کردند. مدتی بعد یک فرمانده داعش دستگیر شد. از او پرسیدند: «شما که نزدیک بود ما را شکست بدهید، پس چرا عقب نشینی کردید؟» فرمانده داعشی گفت: «همین که فهمیدیم حاج قاسم به کمک شما آمده، روحیه ی سربازهای ما به هم ریخت و مجبور شدیم عقب نشینی کنیم.»... روحش شاد....
بخشی از کتاب "عموقاسم"
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سپاهی از شهیدان خواهد آمد
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم :روایات سوریه
🔸صفحه:۲۸۶-۲۸۷-۲۸۸
🔻ادامه قسمت:۱۶۶
《الآن هم می گم نه!》حاج حسین گفت《حالا که تا اینجا اومدیم، بریم یه سری به منطقه ی مورک که آقای سهیل می خواد عملیات و بعد پشتیبانی بکنه، بزنیم تا من با منطقه آشنا بشم.》گفتم《باشه...》، و رفتیم. زمانی که به منطقه رسیدیم،رفتیم داخل پایگاهی که قبلاً خودمان تصرف کرده بودیم و حاج عبدالله اسکندری هم همان جا به شهادت رسیده بود.فرمانده ی مقر،وقتی که وارد شدیم و دید همه ایرانی هستیم،به احترام ما،یک نگهبان دیگر هم اضافه کرد.یک نگهبان، اینجا بود؛ یک نگهبان هم آن طرف مقر بود.رفتیم سمت راست این مقر که خاک خیلی زیادی ریخته بودند.پشت این مقر،دوتا خاکریز بود.می خواستیم با هم برویم پشت خاکریز عقبی تا از گوشه ای به جلو نگاه کنیم و به حاج حسین توضیح بدهم و توجیه اش کنم که قبلاً که اینجا عملیات کردیم،چه جوری بود و آقای اسکندری چه جوری و کجا شهید شد و ... حاج حسین از من فاصله گرفت و خواست از خاکریز بالا بره.بلند داد زدم سرش که《آقای بادپا،مگه به من قول ندادی؟!》حاج حسین نگاهم کرد و فوری دور زد و به مقر برگشت.بعد با هم رفتیم جلو.داشتم توجیه اش می کردم.من کنار نگهبان بودم و حاج حسین با من کمی فاصله داشت.دوتایی تا نیم قدمان ایستاده بودیم.حاج حسین گفت《حاج اصغر،بذار برم اون گوشه هم یه نگاهی بکنم.》یک تیر شلیک شد و از کنار گوشم گذشت.نشستم و داد زدم و گفتم《حسین،بدو ...》؛که تیر دوم اومد و حسین گفت《آخ...》و سُر خورد و افتاد داخل گودی پشت سرش؛پایین جایی که ایستاده بود.رفتم،بغلش کردم و گفتم《حسین،چند بار بهت گفتم که بریم.آخه چرا گوش نکردی؟!دیدی چه کار کردی؟》فوری نگهبانی که کنارم بود و دو تا از بچه های جوان تر را صدا زدم و گفتم《حاج حسین رو از گودی فوری بیارین بیرون.》با دست اشاره دادم که اینجا بخوابانید.از کنار سینه اش،خون مثل فواره بیرون می زد! پیش خودم گفتم که دیگه تمام کرد!دوباره بهش گفتم《حسین،هر چی بهت گفتم،حرف من رو گوش نکردی...نافرمانی کردی؛ولی اگه شهید شدی،حتماً من رو شفاعت کن.》تو همون حالت گفت《باشه!》چند ثانیه ای گذشت.دیدم هنوز داره نفس می کشه و چشماش باز و بسته میشه و حرف می زنه.به بچه ها گفتم《فوری حاج حسین رو بذارید پشت تویوتا و برین عقب.》یک دقیقه هم نشد که یک آمبولانس هم آمد، و سریع انتقالش دادیم.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم :روایات سوریه
🔸صفحه:۲۸۸-۲۸۹-۲۹۰
🔻ادامه قسمت:۱۶۶
هم رزم شهید:اصغر فلاح زاده
دوروز در بیمارستان حماه بود.عقید سهیل،زمانی که فهمید حاج حسین زخمی شده،فوری آمد وجویای حالش شد ویک نفر را فرستاد تا به کارهاش رسیدگی کند.
🔻قسمت:۱۶۷
هم رزم شهید:رسول محمود ابادی
حاج حسین، خیلی شوخ طبع بود.مخصوصا زمانی که یکی از بچه ها مجروح می شد، سعی می کرد کمی سر به سرش بگذارد که تا آمدن کمک، دردش را فراموش کند.
یک هفته ای از ماجرای راننده ی بولدوزر گذشته بود.من آمده بودم ایران،حاج حسین در سوریه مجروح شده بود.تیر از نزدیک قلبش رد شده بود.بچه ها هم مثل خودش سربه سرش می گذارند.یکی می گوید«حاج حسین،با این تیری که خوردی، مدتی از دستت راحت می شیم.»
دیگری می گوید«فکر کنم این تیر،کلا زمین گیرت کنه!دیگه بر نمی گردی!» حاج حسین در همان وضعیت می خندد و می گوید:خواب دیده این!خیر باشه! این که یه خراش جزئیه!چیزی نیست.خیلی زود بر می گردم.
🔻قسمت:۱۶۸
هم رزم شهید:شیخ عباس حسینی
نزدیک غروب بود.با دکتر از منطقه به سمت قرارگاه بر می گشتیم.نزدیک قرار گاه بودیم که پشت بیسیم از فرماندهی گفتند«شفا،شفا،زود خودت رو برسون.»
همین که گفتند شفا،به دکتر گفتم«حاج حسین شهید شده.»گفت «چیه؟!چه خبره؟!از کجا فهمیدی؟»گفتم«دیشب خوابش رو دیدم.»گفت«نه،بابا!فکر نکنم آخه چیزی نگفتن.فقط من رو خواستن....
نگران نباش»بین ما و منطقه،تقریبا۱۰۰کیلومتر راه بود.بیسیم زدند که« فوری خودتون را به فلان بیمارستان خصوصی برسونین»بدون هیچ معطلی به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
همین که رسیدیم،مستقیم رفتم پیش فرمانده گفتم«حاج حسین کو؟»گفت«تو اتاق عمله»گفتم«چی شده؟!»
گفت«مجروح شده».جراحتش خیلی شدید بود.خونریزی زیادی داشت خیلی نگرانش بودم به فرمانده گفتم «مگه درگیری شد؟!
چی شد که مجروح شد؟!»گفت«ما همین که رسیدیم منطقه مورک،حاج حسین رفت تا محل شهادت حاج عبدالله رو ببینه،سلام کنه ونماز بخونه.دشمن هم نزدیک اونجا بود.با قناصه تو سینه اش زدند.»
ادامه دارد....
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی:
هیچ شبی نیست ما نخوابیم و به شما فکر نکنیم...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
♥️⃟🕊دل ڪه هوایے شود...
پرواز است ڪه آسمانیت مے ڪند.
و اگر بال خونیـن داشته باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مے گیرد...✨
📎بیایید دلها را راهے ڪربلاے جبهه ها ڪنیم...
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
⚘🌿بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌿⚘
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے ڪُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌿⚘
🍃 پنجشنبه و یادشهدا با ذکر صلوات🍃
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
✍باز آی و دلِ تنگِ ما را مونس جان باش
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
✍عکس ماندگار سرداران شهید لشکر ۴۱ ثارالله کرمان...
🌹شهید حاج قاسم سلیمانی
🌹شهید حاج قاسم میرحسینی
🌹شهید حاج مهدی زندی نیا
🌹شهید حاج علی محمدی پور
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حاج قاسم سلیمانی:
برادران عزیز باقی مانده از جنگ
برادران عزیز مشتاق چنین فضایی
این شهدای حرم را دیدید
این شهدایی که اخیرا به شهادت می رسند
این ها ازکی الاذکیا هستند
این ها ذکاوت دارند
این ها هوشمندند
هوشمندی و ذکاوت
در این نیست که انسان چگونه مال را کسب کند
این که انسان خود را نگه دارد
آن ذرات اتصال را در وجود خودش حفظ بکند…
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کردهای که میرسد
تمام باورم به تو...
چه کردهای که از خودم
پناه میبرم به تو...
🇵🇸به جمع #مدافعان_قدس بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/3658089020C0120b959ff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی: اگر از من تعریف کردند و گفتند «مالک اشتر» و من باورم شد؛ سقوط میکنم. اما اگر در درون خودم ذلیل شدم، خداوند مرا بزرگ میگرداند...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: پنجم
🔸صفحه: ۲۹۰_۲۹۳
🔻ادامه قسمت ۱۶۸
باز به یاد خواب دیشبم افتادم که حاج حسین گفت قسمت نیست که برم! گفتم شهید نمی شه! فرمانده گفت با وضعی که من حاج حسین رو دیدم، فکر کنم شهید بشه. خیلی خون ازش می اومد.
عقید سهیل، همین که میشنود حاج حسین مجروح شده، سریع یک اکیپ را مسئول رسیدگی و طبابت حاج حسین قرار می دهد. سریع منتقلش کرده بودند به این بیمارستان شخصی. در همه ی بیمارستان هم برایش محافظ می گذارد. بعد از عمل خیلی سنگینی که داشت، سرانجام به هوش آمد. بعد هم یک هفته در بیمارستان بستری بود. می بایست روزی پنجاه بادکنک باد می کرد و قرص و دارو می خورد. نه بادکنک ها را باد می کرد، نه داروهایش را می خورد. هم دکتر خودمان و هم دکتری که ایشان را عمل کرده بود، خیلی نگران بودند. در روز اول عمل حاج حسین کار داشتم و نتوانستم کنارش بمانم. دکتر خودمان که رابطه ی من و حاج حسین را می دانست، زنگ زد و گفت برو پیش حاج حسین و کاری کن که داروهاش رو بخوره. پنج شش روز توی بیمارستان کنارش بودم. وقتی داروهایش را می دادم، می خورد و حرف های دکتر را گوش می کرد. بهترین ایام زندگی من شاید همین لحظاتی بود که از نفس های روحانی و نیت خالص حاج حسین بهره می بردم.
🔻قسمت ۱۶۹
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
یک شب، توی شهر حماه مجروح شدم. خون، اطراف قلب و ریه ام را گرفته بود. همه ی بچه ها نگرانم بودند. خون زیادی ازم می رفت؛ ولی تا کمک برسد و ما را انتقال بدهند، هی سر به سرم میگذاشتند که حاج حسین، رفتنی هستی! کلاً زمین گیر شدی. هنوز خونگرم بودم. درد را حس می کردم. خندیدم و گفتم این که یه خراش جزئیه! نگران نباشید! زود می آم. کم کم چشمانم سنگین شد و از حال رفتم؛ ولی هنوز صداها را می شنیدم. تو یکی از بیمارستانهای شهر حماه، ریه ام را ترمیم کردند. برای جراحت قلبم امکانات نداشتند. از آن طرف هم وقت کافی برای انتقال من به دمشق نبود. یکی از بچههای سوری به نام عقید سهیل گفت چاره ای نیست. اگه زودتر قلبش رو عمل نکنند. خدا نکرده همین جا تموم می کنه. به خدا توکل کنیم و ببریمش فلان بیمارستان خصوصی که توی همین شهره. چیزی که باعث دلهره می شد، این که کادر این بیمارستان، به مسلحین گرایش داشتند. تصمیم گرفتن برای بچه ها خیلی دشوار شده بود. هرچی که می گذشت، حال من بدتر می شد. به خدا توکل کردند. مرا همراه مسئول بهداری انتقال دادند به آن بیمارستان. هنوز بیهوش نشده بودم. کامل همه چیز را می دیدم و می شنیدم. همین که مرا به بیمارستان رساندند، بردند اتاق عمل. مسئول بهداری هم با من آمد داخل. روی بازو بندش نوشته شده بود یا زینب. دیدم مسئول بخش جراحی قلب، آرام کنارش آمد، بازو بندش را باز کرد و گذاشت در جیبش تا همکارانش متوجه نشوند. مرا اجبارا به این بیمارستان آورده بودند؛ ولی همین که روی بازوبند یکیشان، نام حضرت زینب (س) را دیدم، مطمئن شدم که هیچ اتفاقی برایم نمی افتد.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم: روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۹۶-۲۹۵-۲۹۴-۲۹۳
🔻قسمت: ۱۷۰
در این مدّت که حاج حسین دربیمارستان بستری بود ،نیروهایی که عقید سهیل برای حفاظت از حاج حسین در بیمارستان گذاشته بود، از بهترین نیروهای زبده ی سوری بودند.
با هیکل درشت، قدهای بسیار بلند ،بازوهای کلفت و ریش های بلند ،ظاهر ترسناکی داشتند.
این نیروها ،اوایل جنگ ،وارد جبهة النصره می شدند وپس از جاسوسی ،آن ها را دستگیر می کردند.
در همین مدّت، حاج حسین طوری در دل این نیروها ی حراستی و پرستارها جای خودش را باز کرده بود که همه مجذوبش شده بودند.
حاج حسین ،با پرستارها و نیروها از خانواده حرف می زد.
پرستار مرد که کنار تختش می آمد ،حاج حسین ازاو می پرسید که «متأهل ای یا مجرد؟ ارتباطت باخانواده چجوریه؟».
بعضی از این پرستارها، از خانواده ی خود شکایت می کردند.
بعضی می گفتند «خوبه. ».
به نیروی حراستی با آن ظاهر وحشتناک می گفت «همین جلوی من باخانمت تماس بگیر و محبت و عشقت رو بهش بروز بده. باهاش عاشقانه صحبت کن. ».
نیروها خیلی با حاج حسین صمیمی شده بودند و با او درد دل می کردند.
من هم برایشان ترجمه می کردم.
از یک چیز خیلی تعجب می کردم : با وضعیتی که داشت و دردی که می کشید ،ترجیح می داد قرص مسکن نخورد.
می گفت «این درد ،خاطره است برام. شاید با این درد ،کمی از گناه هام کم شه. ».
به دکتر گفتم «این چه دردیه بعد از چهار روز که تیر رد شده و رفته !؟».
دکتر گفت «چون تیر انداز نزدیک بوده، گلوله داغ بوده. از بدنش رد شده، شش ها رو پاره کرده. این شش الآن داخل بدنش سوخته. ».
حاج حسین این درد را تحمل می کرد.
همان روز اوّل ،همین که به هوش آمد ،اصرار می کرد که ایستاده نماز بخواند. آخرش هم باهمان درد ،نمازش را ایستاده خواند. قرآن هم خواند. حتّی نماز شبش راهم ترک نکرد.
هنگام مرخص شدن ،حاج حسین ،همه ی بیمارستان را دور زد و از همه ی کسانی که برایش زحمت کشیده بودند ،تشکر کرد.
همه ی کادر بیمارستان می گفتند که« ما تا حالا هیچ بیماری نداشته ایم که بیاد از ما تشکر کنه. اخه کار و وظیفمونه. ».
حاج حسین گفت «آخه به خاطر من ، حراستی گذاشتند که باعث شد اذیّت بشین. ».
از روز اوّل خیلی اصرار می کرد که حراست را بردارند؛ ولی نشد.
می گفت: آخه من کی هستم که کسی بیاد از من حراست کنه !؟
حاج حسین، کاملاً درمان نشده بود. به دمشق منتقلش کردند تا از آنجا به ایران اعزام شود. همین مجموعه ،ایشان را تا دمشق اسکورت کردند. آنجا باهمه ی بچّه های حراستی روبوسی و ازشان عذر خواهی کرد.
قسمت :۱۷۱
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
چند روز آنجا تحت مراقبت بودم. کمی بهبود یافتم. انتقالم دادند به دمشق. هنوز قدرت تکلّم نداشتم. متوجه شده بودم که خانواده ام از زخمی شدنم خبردار شده اند. خیلی نگران بودند. نمی توانستم با آن ها حرف بزنم. دو سه روزی گذشت کمی بهتر شدم. عصر همان روزی که قرار بود انتقال داده شوم به ایران ،به خانواده ام زنگ زدم. خانواده ام هم با اقای حاج باقری هماهنگ شده و آمده بودند تهران. ساعت چهار صبح رسیدیم فرودگاه امام. از آنجا مرا انتقال دادند به بیمارستان بقیة اللّه. اتاقم ،دو تا تخت داشت. خانمم تا آخرین روزی که آنجا بستری بودم ،به اصرار پیش من ماند. روزهای سختی داشتم. دلم بدجور هوای سوریه را کرده بود. بچّه ها به عیادتم می آمدند. زمان رفتن شان دل تنگ تر می شدم.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️نابودی داعش به روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
🔹به مناسبت سالروز اعلام رسمی شهید قاسم سلیمانی به رهبر انقلاب درباره پایان سیطره داعش
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
✍حاج قاسم سلیمانی:
وقتی گزینش می شود در مسئله مدیر، این ظلم به جامعه ی ماست. ما دو موضوع را معمولا مبنا قرار میدهیم و این دو موضوع هیچ کدامش در دفاع مقدس نبود. شما سراغ ندارید در دفاع مقدس برای مسئولیت های خونین کسی سوال بکند،
👈تو چه خطی هستی؟!
چپی یا راستی؟!
اصلاح طلبی یا اصولگرایی؟!
کسی به این توجه نمیکرد،
🔹به لیاقت ها نگاه می کردند،
🔹به قابلیت ها نگاه می کردند،
🔹به تطبیق فرد با مسئولیت نگاه می کردند،
🔹به امتحان داده ها نگاه می کردند.
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فلسطین باید آزاد شود...
🥉از آثار تولید شده در رویداد تولید محتوا مقتدرمظلوم حائز رتبه سوم در بخش پوستر
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم : روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۹۸-۲۹۷-۲۹۶
🔻قسمت: ۱۷۲
همرزم شهید: رسول جمشیدی
دو سال در لاذقیه بودم. تلفنی و حضوری با حسین در تماس بودم. از حال هم خبردار می شدیم. هروقت حسین را می دیدم، با حس و حالی که داشت، نگرانش می شدم. بهش می گفتم《حسین، خیلی مواظب خودت باش.》.تا این که شبی خبردار شدم حسین، نزدیک شهر حماه به شدت مجروح شده و در بیمارستان، زیر عمل جراحی است. تیر به سینه اش اصابت کرده بود. خون ریزی مویرگ هایش خیلی زیاد بود. حدود دو سه ساعت در اتاق عمل بود. همگی نگران بودیم و نومید و دست به دعا.
لحظه به لحظه، از وضعیتش خبر می گرفتیم. تا این که خبر دادند به لطف و مصلحت خدا، تیر فقط دیواره ی ریه و قلبش را خراش داده. خوشبختانه حسین نجات پیدا کرده بود. خیلی خوشحال شدیم. چند روز بعد، حسین را سوار ویلچر، با انواع و اقسام سرم و بانداژ، به فرودگاه شهر لاذقیه آوردند. همین که دیدمش و بوسیدمش و خوش وبشی کردیم، بغض کرد و گفت《رسول، دیدی باز من شهید نشدم؟!من لیاقت نداشتم!》.باهاش دعوا کردم.
گفتم《چی می گی؟!حسین،این حرف ها رو نزن!قرار نیست شهید بشی!عدّه ای باید بمونند برای کمک به اسلام. اگه قرار باشه همه شهید بشن که نمی شه؟! اسرائیل هنوز مثل یه غده ی سرطانی، جلوی ماست. باید از ریشه بکَنیمش.》.با هواپیما به دمشق فرستادیمش. بعدازظهر همان روز، برای مراحل بعدی درمان، به تهران اعزام شد. می دانستم حسین، مثل زمان جنگ، زخم هایش هنوز التیام پیدا نکرده برمی گردد!
🔻قسمت: ۱۷۳
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، چهارده ماه سوریه بود. دو ماه قبل از شهادتش، در شهر حماه تیر خورده و مجروح شده بود. این تیر، به بغل ریه ی حسین اصابت کرده بود. در همان سوریه، حسین را عمل کرده بودند. هفده بخیه خورده بود. همین که حسین کمی بهتر می شود، برای ادامه ی مداوا به تهران انتقالش می دهند. در بیمارستان بقیه الله بستری اش می کنند. به خانم اش زنگ زدم. گفتم《حسین مجروح شده. الآن در بیمارستان بستریه. امروز بلیت بگیرید و با بچّه ها بیایین تهران. خودم می آم فرودگاه دنبال تون.》.رفتم فرودگاه، و سوار ماشین شان کردم.در طول مسیر،بچّه ها بی تابی می کردند. می گفتند《عمو، تو رو خدا، بگو چی شده! برای بابامون اتفاقی افتاده؟!》. هی می گفتم《عمو، به خدا، باباتون زخمی شده.》
اصلاً باور نمی کردند. رسیدیم به بیمارستان بقیه الله. همه، دور حسین جمع شده بودیم. رفتم کنار حسین. به حسین گفتم:《حسین، این تیری که خورده ای،خیلی قیمت داره.》.گفت:《چرا؟!》.گفتم تو کارهای اقتصادی که در گذشته می کردی، اگه کوچک ترین حقّ الناسی بر گردنت باشه،با این تیر پاک می شه. الآن صفر صفر شده ای.خلاصه،این تیر، واسطه می شه که حق النّاس رو، یا ببخشند، یا بخشیده شی.
حسین، حالا دیگه آماده ی شهادت ای!
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم : روایات سوریه
🔸صفحه: ۳۰۰-۲۹۹
🔻قسمت: ۱۷۴
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
در این مدت مجروحیتم، فقط به این فکر میکردم که هر چه زودتر بهتر شوم وبرگردم سوریه. باز می بایست حاج قاسم را راضی می کردم.
می دانستم حتما عیادتم می آید. می بایست رضایتش را همین جا می گرفتم. از آن طرف هم اگر کسی از بچه ها تیر می خورد، احسنت نداشت؛ می گفتند بی احتیاطی کرده. منتظر بودم که حاج قاسم سرزنشم کند.
حاج قاسم، با چند نفراز همراهانش آمد عیادتم. بر خلاف تصورم، با روی گشاده آمد سمتم. بعد از خوش وبش کردن، به پسرم احسان گفت «احسان جان، تا تو دیگه راضی نباشی، بابات به سوریه بر نمی گرده.»
بعد از این حرف حاجی، به فکر عمیقی فرو رفتم؛ بدون این که به اطرافم توجه کنم. به احسان گفتم «احسان، بابا، راضی هستی؟!»
احسان گفت «نه!» خانمم به احسان گفت «احسان، چی داری می گی مادر؟!»
حاج قاسم لبخندی زد و به همراهانش گفت «مادر رو ببینید!» به من هم گفتم«حسین، قدر خانمت رو بدون. زنی که همسرش رو به سمت دین هل میده، باید قدرش رو بدونی.»
راست می گفت حاج قاسم! هر وقت کم می آوردم، هر وقت می بریدم، این خانمم بود که می گفت: حسین، حیف نیست؟! همه چی اونجاست.
🔻قسمت: ۱۷۵
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
کادر پرستاری، همین که فهمیدند حاج قاسم آمده بیمارستان، دور حاج قاسم را گرفتند وشروع کردند به عکس گرفتن. حاج قاسم به آن ها گفت «تا حالا برای آقای بادپا چه کارهایی کرده این؟» آن ها شروع کردند به توضیح دادن که از دیشب، این دستگاه را قطع کردیم؛ این سرم را وصل کردیم و...
حاج قاسم خندید وگفت «من از شما کادر پرستاری می ترسم. زمان جنگ تحمیلی، من مجروح شده بودم. من رو توی یکی از بیمارستان های دزفول بستری کرده بودند. اونجا، فرار رو بر قرار ترجیح دادم؛ نه از جنبه ی ایثارگری؛ بلکه از دست شما کادر پرستاری !» معاون بیمارستان، کنار حاج قاسم ایستاده بود. برای این که ازکار آن ها دفاع کند، گفت «حاج آقا، من تضمین شون می کنم» حاج قاسم خندید وگفت «من از تو بیشتر می ترسم!» بعد رو به من کرد و گفت «حسین، خودت می خوای چکار کنی؟»
گفتم «راحت ترم که برم کرمان.» حاج قاسم، فوری به همراهانش گفت «با بیمارستان فاطمه الزهرا هماهنگ کنید. با فرودگاه هم تماس بگیرید. همین الان دستور انتقالش رو بدین.» مرا همان شب انتقال دادند به بیمارستان فاطمه الزهرای کرمان.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213