eitaa logo
خداحافظ رفیق . . .
4.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
804 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم بیاد جمعه‌‌ترین جمعه عمرم 98/10/13 ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌. ارتباط ناشناس https://6w9.ir/Harf_9343770 ‌ صرفا انتقاد و پیشنهاد: @O_Sad213
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:۳۰۳-۳۰۴ 🔻قسمت۱۷۸ هم رزم شهید :محمد رضا صالحی حسین در سوریه به یقین رسیده بود که این راه، پایانی جز وصال یار ندارد. زمانی که مجروح شده بود، رفتم بیمارستان بقیة اللّه، عیادتش. همین که دیدمش، گفتم«حسین، دیدی باز شهید نشدی!؟ فقط درصدجانبازی ات زیاد شد. دیگه پیرمرد، از من و تو گذشته. حالادیگه برگرد سرخونه و زندگی ات،». خندید و گفت: «اخه، من آدم کارهای ناتموم نیستم. فقط مونده ام دوباره چه جوری باید حاج قاسم رو راضی کنم تا برگردم. خیلی غبطه ی روزهای از دست رفته را خوردم. خیلی حرف ها شنیدم !حالا بعد از سال ها یه فرصتی پیش اومده نمی خوام به این راحتی از دستش بدم. من به خودم قول داده ام که این بار دست خالی برنگردم. » هنوز مانده ام که حسین به حضرت زهرا سلام اللّه علیها هم قول داده بود که مثل مادرش گمنام بماند و جنازه اش هم برنگردد؟ قسمت:۱۷۹ هم رزم شهید :رضا نژاد شاهرخ آبادی با حسین خیلی صمیمی بودم. در جریان همه ی مشکلات من بود. یک روز به گوشی من پیام داد که«من دارم می رم سوریه.» گفتم«حسین ،تنهایی؟!کاری کن که من هم بیام.» گفت: «رضا،خودت بهتر می دونی من هم دوست دارم باهم باشیم. یه نامه برای حاج قاسم بنویس. مشکلاتت رو براش توضیح بده. ازش بخواه کمکت کنه. ». من حاضر به این کار نمی شدم. تا این که شش ماه قبل ،خواب حسین را دیدم. باشهید یوسف الهی، در ورودی حسینیه ایستاده بود. به هم تعارف می کردند. حسین گفت «شما همیشه جلویی. برو. من هم پشت سر شما می آم.». یوسف الهی داخل شد ؛ بعد هم حسین بادپا. خیلی خوشحال شده بودم. رفتم هر دوتایشان را بغل کردم. سه تایی ،کنار محراب نشستیم. حسین گفت«نژاد،چه کار می کنی ؟». گفتم «خادمی». گفت«نامه ای که نوشته بودی برای حاج قاسم ؛من با حاج قاسم صحبت کردم. اون از نامه بی خبره !». 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:306-305-304 🔻قسمت:180 هم رزم شهید:جلیل شعبانی سه سال پیش از شهادت حسین،خواب حسین را دیدم که در سوریه شهید شده.یه روز که دیدمش،خوابم را برایش گفتم.لبخندی زد و گفت《خدا کنه که خوابت تعبیر بشه!》.حدود یک سال بعد،حسین رفت سوریه.نگرانش بودم.14فروردین 1393،گردهمایی رزمندگان گردان410غوّاص حضرت رسول سلام الله عَلیها،در بم برگزار شده بود.وقتی تمام شد،با خانواده حرکت کردیم سمت رفسنجان.هوا تاریک شده بود.نزدیک های باغین رسیده بودیم.بنزین ماشینم داشت تمام می شد.رفتم سمت پمپ بنزین باغین.داشتم بنزین می زدم که موبایلم زنگ زد.نگاه کردم دیدم حاج حسین است.بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدم《الآن کجا هستی؟》.گفت《حرم حضرت رقیه.》.با این که همین امروز در حرم حضرت رقیه سلام الله عَلیها بودم،دلم پیش بچّه های گردان بود.پرسید《گردهمایی خوب بود؟کی ها حرف زدند؟چه کار کردید؟...》در آخر گفت《یادته خواب دیدی من سوریه شهید می شم؟》.گفتم《خدا کنه سالم برگردی.》.گفت《دعا کن شهید بشم.》.گذشت تا پاییز سال 93 که حسین در منطقه ی مورک سوریه،از ناحیه ی ریه با تیر مستقیم گروه تروریستی جبهه النصره مجروح شد.رفتم عیادتش.می گفت《دشمن،قلبم رو هدف گرفته بود؛ولی تیرش خطا رفت.》.گفتم《حسین،دیگه بسه!حالا که اومده ای،دیگه نرو.》گفت:می خوام خوابت رو به تعبیر برسونم. 🔻قسمت:181 دوست شهید:محمد جعفری زمانی که در سوریه مجروح شده بود،رفتم عیادتش.ماجرای یوسف الهی را از بچّه ها شنیده بودم.همین که دیدمش،سر به سرش گذاشتم و گفتم《حاج حسین،تو که 70 درصد جانباز بودی!رفتی سوریه،اون 30 درصد رو پیدا کنی،دوباره با 70 درصد برگشتی که؟!کارت اصلاً جفت وجور نیست.》.هر چند از لحاظ روحی عوض می شد،باز ما می گفتیم و می خندیدیم. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خفته خبر ندارد، سر بر کنار جانان کاین شب دراز باشد، برچشم پاسبانان به مناسبت شهادت سردار پرافتخار سپاه اسلام سیدرضی موسوی ↳|eitaa.com/O_S_A213
🌱رفته بودم سفــری سمـتِ دیـارِ شهـــدا کـه طــوافـی بـکنـم دورِ مــزارِ شهــــدا... 🌱بـه امیدی که دلِ خسته هوایـی بخورد و تبــرّک شـود از گــَرد و غبــارِ شـهــدا... 🌱آخـرین خطِ وصـایـای دلِ مـن ایـن است کـه مـرا خـاک سپـاریـد کنــارِ شهـــــدا... 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد‌شهدا با ذکر صلوات🍃 ↳|eitaa.com/O_S_A213
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۰۸-۳۰۷-۳۰۶ 🔻قسمت: ۱۸۲ همرزم شهید: محمد مطهری حسین از ناحیه قلب و ریه تیر خورده بود. از سوریه انتقالش داده بودند به ایران. در بیمارستان حضرت فاطمه(س) بستری شده بود. وقتی خبر دار شدم، با خانمم به عیادتش رفتم. هم زمان با ما، فرمانده اش از سوریه آمد عیادتش. هنوز حسین مثل همیشه لجباز بود. از هر فرصتی استفاده می کرد. فرمانده اش گفت «حسین، تو دیگه مأموریتت تموم شده. دیگه نیاز نیست که برگردی سوریه.». گفت «نه!من هنوز یه مأموریت نا تموم دارم. نمی تونم بمونم.» خنده ام گرفته بود. پیش خودم گفتم هنوز حسین را خوب نشناخته؛ لجبازتر از اونی هست که بخواهد به این زودی کنار بیاید. مطمئن بودم با وجود جراحت سختش بر می گردد. فرمانده اش دیگر از بحث کردن با حسین خسته شده بود. گفت «ببین...هرچی خانمت بگه.» حسین به خانم اش گفت « چی میگی؟!» خانم اش گفت «هر چی که حسین رضایت داشته باشه. من هم راضی ام» خلاصه، جواب بله را گرفت. رفتم کنار حسین. گفتم «باز کار خودت را کردی، پیر مرد!» بعد از بهبود برگشت سوریه؛ ولی بر خلاف قبل، این بار ماند و کار نیمه رها نکرد. این بار تا آخر ماند. تا کارش را تمام نکرد، دست نکشید. حسین مزد جهادش را گرفت. 🔻قسمت : ۱۸۳ همرزم شهید: علیرضا حجتی همین که فهمیدم در بیمارستان فاطمه الزهرا بستری شده، رفتم عیادتش، همدیگر را بغل کردیم. از عملیات گفت: از مجروح شدنش. دراین فاصله، پسرش احسان هی می آمد کنارش، دستش را می گرفت، ولی حسین، مثل قبل، احسان را تحویل نمی گرفت! حسینی که عاشق بچه هایش مخصوصا احسان بود، حالا چه شده بود؟!رفتم نزدیکش. نیشگونی آرام ازش گرفتم. گفتم«حسین این نامردیه! احسانه بابا» بعد از چند دقیقه که احسان رفت بیرون، گفت «علیرضا، بذار بره، بذار وابستگی اش کم بشه تا کمتر اذیت شه! ممکنه دیگه من رو نبینه! نمی خوام بعد از من سختی بکشه. بذار دل کندن رو از حالا یاد بگیره! من هم دارم تمرین می کنم. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : پنجم 🔸صفحه: ۳۰۸_۳۱۰ 🔻 قسمت ۱۸۴ هم رزم شهید: محمد علی بابایی پور زمانی که در سوریه مجروح شده بود، رفتم بیمارستان عیادتش. سمت راست بدنش کامل کبود شده بود. با تعجب گفتم تیر خورده‌ای؛ ولی چرا این همه بدنت کبوده؟! گفت جایی تیر خوردم که بچه ها راحت نمی تونستند من رو بیارن عقب. مجبور شدند تقریباً ۳۰۰-۴۰۰ متر من رو روی زمین بکشن. برای همین، بدنم کبود شده. گفتم حسین، با این تیری که خورده ای، تعجب می کنم چطور هنوز زنده ای! گفت: - چند شب قبل از عملیات، محمدرضا کاظمی رو در عالم رویا دیدم. اومد دستم رو گرفت. گفت بیا بریم، حسین! گفتم الان وقتش نیست. من هنوز کلی کار اینجا دارم؛ بعدش می آم. یه لحظه که به خودم اومدم، کسی کنارم نبود. پیش خودم گفتم: احتمالا تو این عملیات شهید می شم؛ آخه محمدرضا، دستم رو گرفته بود تا ببره. با خودم هی فکر می کردم. تا این که تیر از نزدیک قلبم رد شد و مجروح شدم. یادم اومد که به محمدرضا گفته بودم هنوز کار دارم. 🔻قسمت ۱۸۵ هم رزم شهید: مهدی صفری زاده بعد از این که مجروح شده بود، توی بیمارستان بستری بود. رفتم عیادتش. همین که دیدمش، به شوخی گفتم حسین، به خدا خیلی زرنگ ای! رفتی همه چیز رو با یه تیر پاک کردی! کاری کردی کارستون! خندید و گفت نه، بابا! حالاحالاها کار دارم. توکل به خدا. نگاهش وسیع تر از این حرفا بود. راه را خوب شناخته و انتخاب کرده بود؛ خوب هم رفت. 🔻قسمت ۱۸۶ هم رزم شهید: حمید رمضانی آخرین بار، زمانی که مجروح شده بود، می خواستم بروم عیادتش. آقای نجیب زاده، مثل بقیه ی بچه ها، نگران حسین بود. بهم گفت حمید، با حسین صحبت کن، متقاعدش کن که دیگه سوریه نره. با همین نیت رفتم. کمی با هم درباره ی اوضاع سوریه حرف زدیم. بهش گفتم حسین، دیگه نرو دنبال این قضیه! تو دیگه شهیدی! بسه! با این وضعیتی که داری، دیگه نرو. وایسا سر خونه و زندگی ات. ناراحت شد. گفت خدا دوستم داشت که من رو به اینجا کشوند. حالا که سفره ای پهن شده؛ حالا که خیلی‌ها از این سفره بهره برده‌اند، ول کنم؟ چشم هایش از اشک خیس شد. گفت نه! باید برم. گفتم خوب، برو یه کار دفتری بکن. خندید و گفت نه، بابا! تا حالا خیلی پشت میز نشسته ام. از کار دفتری خسته شده ام. چند دقیقه ای به فکر فرو رفت. دوباره گفت: باید یه کار موثری بکنم. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هم باید شهید بشی به مناسبت شهادت سردار پرافتخار سپاه اسلام سیدرضی موسوی ↳|eitaa.com/O_S_A213
کاش می‌ماندی کنارمان تا فتح قدس.. آقای‌حاج‌قاسم💔! ↳|eitaa.com/O_S_A213
|⑤ ިࡐ‌ܝ̇‌ ࡅ߳ߊ ܢܚߊ‌ܠܭَܝ‌ܥ‌‌:)❤️‍🩹•| ↳|eitaa.com/O_S_A213
ما هرگز شهادت شهید سلیمانی را فراموش نخواهیم کرد رهبر انقلاب: ما هرگز شهادت شهید سلیمانی را فراموش نخواهیم کرد؛ این را بدانند. حرفی زدیم در این مورد، پای آن حرف ایستاده‌ایم. در وقت خودش، سر جای خودش ان‌شاءالله انجام خواهد گرفت. ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«شهید القدس» به مناسبت چهارمین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی ↳|eitaa.com/O_S_A213
زوج جوانی که در کنار شهدا زندگی خود را آغاز کردند ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۱۱-۳۱۲ 🔻قسمت: ۱۸۷ همرزم شهید: رضا سلیمانی حسین را بعد از این که مجروح شده بود ،برای ادامه ی درمانش انتقال دادند به ایران. مدّتی در بیمارستان فاطمة الزهرا ی کرمان بستری بود. روزی رفتم عیادتش. به هر طریقی بود ،خانمش را راضی کردم‌ شب‌ برود خانه تا من به جای ایشان کنار حسین بمانم. آن شب خیلی باهم صحبت کردیم. حسین از جنگ گفت ؛ از مجروحیت. گفت «رضا ،می دونی که اللّه العظیم ،اسم اعظم خداست. به اللّه العظیم قسم می خورم که شیرین ترین چیزی که در زندگی ام احساس کرده ام، همان تیریه که داعشی ها به من زدند. ». نقل قولی از یکی از سرداران شهید زمان جنگ کرد که گفته بود «اگه قرار باشه من فردای شهادت ،فقط یکی را شفاعت کنم، اون رزمنده ی عراقی ست که به من تیر زد. ». بعد گفت آن روزها من معنی این حرف را نمی فهمیدم؛ تا روزی که خودم این تیر را خوردم و باتمام وجود فهمیدم که چقدر این تیر شیرین است! 🔻قسمت: ۱۸۸ همرزم شهید: عبداللّه سلطان نژاد قبل از این که حسین برود سوریه، خیلی نگران وضعیت اجتماع بود. می گفت «مردم نتوانستند شهدا و راه شهدا را تشخیص بدهند. راه شهدا و خون شهدا، مظلومه!». زمانی که مجروح شده بود، به عیادتش رفتم. چهره و حرف هایش دیگر نور بالایی شده بود. صحبت هایش‌دیگر دنیایی نبود. سفارش خانواده ی شهید جمالی را می کرد. همیشه دغدغه ی خانواده ی شهدا را داشت. بهش گفتم «حسین تو دیگه دِینت رو ادا کرده ای. تو قلبت تیر خورده. نیازی نیست که بخوای ادامه بدی.». گفت «ببینم خدا چی می خواد.». حسین، پایه ای بود برای نظام و بچّه های رزمنده. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۱۳-۳۱۲ 🔻قسمت: ۱۸۹ همرزم شهید: رضا نژاد شاهرخ آبادی حسین، عاشق شهادت بود. به خانواده ی شهدا سر می زد. از مادران شهدا می خواست برای شهادتش دعا کنند. می گفت《خدا شهادت رو از ما نگیره.》 یک روز صبح دیدم حسین دو بار به گوشی ام زنگ زده. خواب بودم و متوجه نشده بودم. فوری تماس گرفتم. گفتم《حسین، چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!》گفت《آماده شو با هم بریم منزل شهید یزدانی.》 گفتم《باشه.》 حسین عجله داشت. کار من هم طول می کشید. دوباره بهش زنگ زدم و عذرخواهی کردم و گفتم《ان شاء الله دفعه ی بعد.》گفت《رضا، ضرر می کنی!》.گفتم《کم سعادت ایم.》.گفت《پس یه قول بهم بده. برام دعا کنی که به آرزوم برسم.》. خلاصه راضی شد بدون من برود. وقتی بعد از سوریه در بیمارستان فاطمه الزهرا بستری بود، به عیادتش رفتم. هنوز از در تو نرفته بودم که گفت: بی انصاف، دعام نکردی؟! 🔻قسمت: ۱۹۰ همرزم شهید: محمدرضا حسنی سال 1369 از اسارت آمدم.با حاج حسین، از همان ابتدا سلام وعلیک داشتیم؛ ولی ارتباط کاری نزدیکی نداشتیم. محل خدمت ایشان، رفسنجان بود، و من در کرمان بودم. سال 1386 ،من رفتم بنیاد شهید، و ایشان را بیشتر می دیدم. ازش بی خبر نبودم. تا این که رفت سوریه. در سوریه مجروح شده بود. برای ادامه ی مداوا، در بیمارستان فاطمه الزهرای کرمان بستری شده بود. من و سردار نوری به عیادت ایشان رفتیم. با آن جراحت، از برگشتن حرف می زد! حرف هایش، رنگ و بوی دیگری داشت. می گفت《کمی که بهتر شدم، باید برگردم.》.من و سردار گفتیم《برای چی می خوای برگردی؟!》. گفت《کاری که به خاطرش سوریه رفتم، هنوز تموم نشده. حاجی، تا حالا دیده این مسافری دست خالی بگرده؟!》.بعد از بهبود،دوباره برگشت سوریه. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارد کم‌کم چهار سال میشود ... دارد کم‌کم داغی که هنوز سرد نشده تازه می‌شود. دارد کم‌کم سیزدهم دی می‌رسد ... و چه صبحی بود آن صبح جمعه ... بُهت و بغض و اشک و حسرت و آه ... آه از داغ شما سردار ... آه از داغ شما ای کشته‌ی دور از وطن ... آه از داغ شما ای 4 روز مانده تا سالروز شهادت شهدای مقاومت ↳|eitaa.com/O_S_A213
🎥 | «دوئل بوکمال» 🔻روایتی از عملیات آزاد‌سازی بوکمال 🚩به مناسبت چهارمین سالگرد شهید حاج قاسم سلیمانی 🗓️ یکشنبه ١٠/١٠ ⏰ساعت ١٩:۴۵ 📺شبکه یک سیما ↳|eitaa.com/O_S_A213
949_29075990388888.mp3
5.18M
﹝🖤🩹﹞ . « دلم‌برات‌تنگ‌شده‌‌عمو‌قاسم ؛ دلم‌برات‌تنگ‌شده ❤️‍🩹 ! ↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احترام نظامی سربازان هوانیروز به فرمانده خود، حاج قاسم سلیمانی ↳|eitaa.com/O_S_A213