#لحظہاےباشهدا🕊✨
منتظر ظهور آقا
نماز اول وقت میخواند و به سوی نماز میشتابد ..! دوست داریم شهید شویم؟!
با نماز قضا کسی شهید نمیشود
با نماز دیروقت کسی به درجه ی شهادت نمیرسد ❗️:)
•شهیدعلیعابدینی
@Oshagh_shohadam
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری | ۲۹ روز مانده...
💔 من در ذهن شما آدم خوبی هستم؟
#حاج_قاسم
@Oshagh_shohadam
آدماوقتۍچیزیوازدستمیدں
میفهمںچیوداشتنوازدستدادن(:
مثلحاجے♥️!'
#حاج_قاسم
@Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_صد_و_هفت
که کمی عقب تر از مقر گروه موشکی اسکان داشتند ، خواسته می شود جلوتر بروند .
بابک ، شاهد جلو رفتن بچه هاست . با صحبت های پشت بیسیم متوجه می شود توی روستا درگیری شدیدی بوده و چند نفر زخمی شده اند . بابک برای آمبولانسی که در حال رفتن به روستاست ، دست تکان می دهد و می گوید : ( من کمک های اولیه بلدم و می توانم به شما کمک کنم . )
بابک ، همراه گروه امداد ، به روستای نزدیک بوکمال می رسد . داعش عقب نشینی کرده ؛ اما بوی دود و باروت ، نفس کشیدن را سخت کرده است . زخمی ها را توی خانه ی کوچکی پناه داده اند . از گوشه و کناری ، صدای ناله ای بلند است . یکی داد می زند : زود بیایید ! حال صمدی خیلی بده .
امدادگر می گوید : بابک ، بدو !
برانکارد را بر می دارند و می دوند . عرق از سر و رویشان می ریزد . بالا سر صمدی که می رسند ، او شهید شده . بابک ، کنار بدن بی جان صمدی زانو می زند . اشک هایش روان می شود ، امدادگر می گوید : دست هاش را بگیر .
قطره های اشک بابک ، وقت بلند کردن صمدی ، روی صورت رنگ پریده او می چکد . روستا ، توی مهی از دود و خاک فرو رفته .
یاید زود تر زخمی ها را جابه جا کنند . احتمال حمله ی دوباره داعش هست .
* * *
شب است . هیچ ماه و ستاره ای در آسمان نیست . همه جا یک پارچه در ظلمات فرو رفته . لامپ باریکی از طریق سیم به باتری ماشین وصل است و نور اندکش را ول کرده توی چادر .
بچه ها ، روحیه ی خوبی ندارند . صدای انفجار و خونی که روی زمین جاری بود ، از ذهن شان محو نمی شود . نظری با دیدن حال ِ بد بچه ها می گوید : برگردید عقب ! شب رو تو گروه ادوات بخوابید ! نگهبانی شبانه روز ، جسم بچه ها ، و مرگ صمدی ، روحشان را اذیت کرده . صدای انفجار ، هر لحظه در گوش شان تکرار می شود . اولین صحنه ی جنگ را دیده اند حالا می بینند درد چقدر بیشتر از آن است که شنیده اند .
میانجی و ارجمند فر ، بیشتر از بقیه ناراحت اند ؛ صمدی ، هم شهری شان بود . در این مدت ، همیشه مواظب آن ها بود و دائم می گفت :( حیفه شما به دست این اراذل و اوباش اروپا کشته بشید . #وجودشریف شما باید در #رکابامامزمان (عج) بشه ؛ نه تو جنگ با این نخاله های معتاد که انحراف فکری ، اون ها رو به این راه کشونده .) و حالاصمدی به دست این نخاله ها شهید شده بود ، و بچه ها دیده بودند و کاری از دست شان بر نیامده بود .
بابک روی شانه ارجمند فر دست می گذارد . . .
ادامـــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشـہـدا بپـیونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam
نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_صد_و_هشت
ومی گوید : پاشید برید ، داداش ! ما جای شما نگهبانی می دیم .
نگاه خیس ارجمند فر ، روی صورت به ظاهر آرام بابک می لغزد ، از جا کنده می شوند . نظری ،رو به بابک می گوید با بچه ها تا گروه ادوات برود و کمی مهمات و خوراکی با خودش بیاورد .
به سوی گروه ادوات حرکت حرکت می کنند . صدای آهنگران از لای درز بازمانده ی چادر عارف ریخته می شود بیرون : ( درِ باغ شهادت را نبندید . . . زِ ما بیچارگان زان سو نخندید . . . )
* * *
فرمانده زارع توی ماشین استراحت می کند . شب ها برای آسودگی بچه ها و بیشتر شدن جایِ خواب آن ها داخل ماشین می خوابد . تمام امروز را در حال رفت و آمد به جلو بوده و حالا بی خوابی و خستگی ، امانش را بریده .
صدای خوردن چیزی به شیشه ، پلک هایش را می پراند . گوشش تیز می شود . با تکرار دوباره ی صدا به سمت شیشه بر می گردد . توی تاریکی ، تشخیص چهره برایش سخت است . چراغ سقف ماشین را روشن می کند و شیشه را می کشد پایین : ها . . . بابک ، چی شده ؟
_ آقا ببخشید بیدارتون کردم . خواستم یه چیزی بگم .
زارع ، منتظر نگاهش می کند . در این مدت ، بابک را در هر جایی که احتیاج به کمک بوده ، دیده است . مثل آچار فرانسه برای حل کردن هر چیزی وارد ماجرا شده . بابک ، سرش پایین است .
_ منتظرم ، پسر ! کارت رو بگو !
_ آقا ، می گن فردا قراره درگیری بشه !
_ تو تموم این بیست و چهار پنج روز درگیری بوده ! مگه صدای خمپاره و گلوله رو نمی شنیدی ؟
سکوت ، داخل اتاقک ماشین و فضای اطراف بابک را هم در بر گرفته .
_ از چیزی می ترسی ، بابک ؟ می خوای بفرستمت عقب ؟
بابک به سرعت سرش را بالا می گیرد . موهایش کج می شوند سمت شقیقه . دست می کشد به ریش هایش :
_ نه ، آقا ! از چی بترسم ؟ اومدم ازتون چیزی بخوام .
خستگی و خواب ، زارع را کلافه کرده . بی حوصله می گوید : خوب ، بگو دیگه ! معطل چی هستی پس ؟
بابک ، کمی در جایش تکان می خورد . نور قرمز سقف ماشین ، نصف صورتش را رنگی کرده . نگاهش را تا نگاه فرمانده اش بالا می آورد :
_#آقامنفرداشهیدمیشم....
انگار میله ی داغی را کرده باشند در قلب زارع، صاف می نشیند و خیره می شود به بابک . کلمات را گم کرده . نمی داند چه بگوید . سرفه ای در گلویش می شکند و بی اینکه متوجه باشد لحنش تند شده ، می گوید : این چه حرفیه ، پسر ؟! ما یه شهید داده ایم و برامون بسه . دیگه قرار نیست کسی شهید بشه .
بابک ، مشغول بازی کردن با گوشه ی چفیه اش است . پای راستش را با ریتمی نا مشخص به زمین می کوبد :
_ آقا ، قول بدید #شهید شدم ، رضایتم رو از پدرم بگیرید . بگید #حلالم کنه .
_ باز که حرف خودت رو می زنی ، پسر ؟! باز که می گی شهید ؟! برو آقا ! برو ! نه تو #شهید می شی نه هیچ کس دیگه .
بابک گردن کج می کند و با لبخند به فرمانده اش خیره می شود :
_ اما#منشهید می شم ، آقا ! به پدرم بگید حلالم کنه . وقت اومدن ، طاقت خداحافظی باهاش رو نداشتم .
زارع خیره می شود به پسری که با قدم های بلند از او دور شده ؛ اما لحن بغض آلودش در کابین ماشین جا مانده است . چراغ را خاموش می کند . تاریکی ، دورش را می گیرد ؛ اما دیگر خبری از خواب نیست .
چشم می دوزد به سقف آهنی بالای سرش . صدای تیر اندازی از جایی دور می آید . به یاد جبهه و هم رزمان شهیدش می افتد .
یک شب قبل از عملیات خواب دیده بود دوستش ، جواد ، #شهید شده . صبح که بیدار می شود ،
ادامــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam
توجــہ🚫 توجــــہ😂
پـارت ها از اینـجا به بعـد هیجـانیہ هـا اگہ تا الان شـروع بہ خوندن نکـردی دسـت بہ کار شو 🌱
خودمم از این جا به بعد رو نخوندم ولی اینجور که بوش میاد جاهای تپش قلب دار نزدیکہ💯
پارت اول رمان پایان یک عشق💕👇🏼
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/15635
بـراے دسـترسے راحـت تـر بہ کتـاب بیـست و هفـت روز و یـڪ لبـخند 🌱
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/8583
#پارت_اول
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/8826
#پارت_دهم
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/9341
#پارت_بیستم
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/9752
#پارت_سی
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/10414
#پارت_چهل
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/11583
#پارت_پنجاه
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/13129
#پارت_شصت
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/13911
#پارت_هفتاد
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/13995
#پارت_هشتاد
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/14115
#پارت_نود
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/14358
#پارت_صد
eitaa.com/Oshagh_shohadam
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چࢪا فکࢪ مۍکنیـد دختࢪ هـا شہید نمۍشونـد...؟!💔
مگر نداشتیم ...
شهیده هایی مثلِ شهیده زینب کمایی
شهیده صدیقه رودباری
و شهیده راضیه کشاورز و شهیده کمایی ...
•••
شهیده هم بتوان شد اگر خدا خواهد
خدا براۍ سنگر چادر فرمانده ها دارد!:)
#شهیدانه
#چادرانه
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و
پارت جدیــد آمــاده اسـت 🌱
پـارت هاے بعـدے دردنـاڪہ اونــایی ڪہ تحمل نـدارن نـخونـن🚫
ایـن پارت هـم کمے دلـخراشـہ 💢
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌾
@Oshagh_shohadam