رفتی و
دل رُبودی
یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو ،
صبری که نیست ما را ...
#_شهید_مدافع_حرم
#شهید_بابک_نوری_هریس
#یازینب...
#فدایی_رهبر
#یازهرا...🌹🍃
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
@xx1399
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل
رفتی و
دل رُبودی
یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو ،
صبری که نیست ما را ...
#_شهید_مدافع_حرم
#شهید_بابک_نوری_هریس
#یازینب...
#فدایی_رهبر
#یازهرا...🌹🍃
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل
استاد شهید مطهری :
🔻در تاریخ اسلام، زنان قدیسه و عالی قدر فراوانند. کمتر مردی است به پای خدیجه برسد، و هیچ مردی جز پیغمبر و علی (ع) به پای حضرت زهرا (س) نمیرسد. حضرت زهرا (س) بر فرزندان خود که امام هستند و بر پیغمبران غیر از خاتم الانبیاء برتری دارد.
🔺اسلام در سیر «من الخلق الی الحق»، یعنی در حرکت به سوی خدا هیچ تفاوتی میان زن و مرد قائل نیست. تفاوتی که اسلام قائل است در سیر «من الحق الی الخلق» است، در بازگشت از حق به سوی مردم و تحمل مسئولیت پیغمبری است که مرد را برای این کار مناسبتر دانسته است.
📚 نظام حقوق زن در اسلام، ص۱۱۹
#یازهرا
#فاطمیه
🏴🏴🏴🏴🏴
در نهایت در سی ام آبان ماه سال ۹۶ بود که سرلشکر قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه در نامه ای به رهبر معظم انقلاب پایان رسمی حکومت گروه تروریستی داعش را اعلام کرد. این اتفاق مهم با پایین کشیدن پرچم داعش در شهر بوکمال سوریه نهایی و به همگان نیز اعلام شد. در واقع این وعده صادقی بود که در آخرین روزهای تابستان همان سال هم از سوی فرمانده نیروی قدس سپاه در مراسم اربعین یکی از فرماندهان جبهه مقاومت شهید «مرتضی حسینپور» در گلزار شهدای شلمان لنگرود هم از سوی او اعلام شد.
حاج قاسم سلیمانی خادم حرم ضامن آهو
او در تیرماه سال ۹۳ با حکم حجت الاسلام رئیسی تولیت آستان قدس رضوی مفتخر به خادمی حضرت امام رضا شد.
دریافت نشان ذوالفقار از دست فرمانده معظم کل قوا
حضور موثر سردار سلیمانی در صحنه مبارزه با داعش و شکست این گروهک ضاله باعث شد تا حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب نشان نظامی ذوالفقار یعنی بالاترین نشان نظامی ایران را به او اعطا کند.طبق آئیننامه اهدای نشانهای نظامی جمهوری اسلامی ایران، این نشان به فرماندهان عالیرتبه و رؤسای ستادهای عالیرتبه در نیروهای مسلح اهدا میشود که تدابیر آنها در طرحریزی و هدایت عملیاتهای رزمی موجب حصول نتایج مطلوب شده باشد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، سردار حاج قاسم سلیمانی نخستین کسی است که این نشان را دریافت کرده است. البته سردار سلیمانی تا پیش از دریافت این نشان سه نشان فتح را هم از دستان فرمانده معظم کل قوا دریافت کرده بودند.
شهادت و دیدار معبود
سردار سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی پس از عمری مجاهدت سرانجام توسط موشکهای لیزری پهپاد آمریکایی در بامداد روز ۱۳ دی ماه امسال به همراه شهید ابومهدی المهندس نائب رئیس حشد الشعبی، سردار پورجعفری رئیس دفتر شهید سلیمانی، شهید وحید زمانی نیا و شهید هادی طارمی و شهید محمدرضا الجابری رئیس تشریفات حشد الشعبی در پی حمله پهپادی نیروهای آمریکایی به کاروان آنها در فرودگاه بغداد به شهادت رسیدند.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
#ابومهدی🌷🕊
#حاج_قاسم🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🏴
#یازهرا..🌹🏴
#یازینـبــ....🌹🏴
-~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~-
✾✾✾══♥️══✾✾✾
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
#فاطمیه
کانال رفیق اسمانی
به کانال رفیق اسمانی بپیوندید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸,,@xx1399,,🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهفتادوهشتم
" از زبان هدیه "
خیلی نگران عروسی بودم؛
حالا نامزدی بود باند خراب کردیم،
ولی عروسی رو چه کنیم..!!
نمیدونم چه جوری خوابم برد...
ـــــ
"سرم روی شونهی یه خانمی بود
با یک دست دستم رو گرفته بود و با یک دست هم سرم رو نوازش میکرد خیلی آرامش داشت"
رو به سمتش گفتم:
_حالا چیکار کنیم مامان؟!
خانم گفت:
-دلت قرص باشه عزیزم
ـــــ
بابا:
-بابایی!دختر گلم!قشنگم!
-پاشو لنگ ظهر هست..
چشمهام رو باز کردم؛
نور چشمهام رو زد و دوباره بستم..
بابا:
-عــــــه پاشو تو هم دخترهی لووس
چشمهام رو باز کردم و به سختی گفتم:
_جانم بابا؟!
بابا:
-خواستم بگم قضیهی دیشب حله؛
حرفهات منطقی بود..
یهو از خوشحالی پریدم و گفتم:
_واااای بابا جدی میگی؟!
-آره باباجون؛
یه سفر برید بعد هم برین سر خونه و زندگیتون
-راستی باباجون با مهدیار حرف زدم زودتر برید سر خونه و زندگیتون،زشته عقدتون زیاد بشه..
-فقط خونتون باید نزدیک باشههاااااا
_وااای من قربونت بررررم بهترین بابای دنیااا..
شروع کردم بوسشکردن
بابا:
-خب حالا تواَم..
بلند شد و رفت که بره سر کار؛
یهو یاد خواب دیشب افتادم...
"چقدر آرامش داشت،کاش بیدار نمیشدم"
سریع رفتم خوابم رو گوشهای نوشتم تا یادم نرود
"یعنی اینکه بابا یه شب راضی شده کار اون خانم هست؟!"
"اون خانم کی بود که من بهش گفتم مادر؟!"
چشمم افتاد به تابلو #یازهرا اتاقم
اشک تو چشمهام جمع شد
"مگه میشه آدم از اهلبیت چیزی بخواد و جواب نگیره..؟!"
بابا:
-من رفتم..
خودم رو جمع کردم و گفتم:
_مواظب خودت باش عشقم
بابا:
-لووووووووس
مامان:
-هدیه پاااشووو..
-ظهری مهمونیم خونه لیلا اینا..
-بابات نمیتونه بیاد مهدیار میاد دنبالمون؛
الانها هست که برسه
"مهدیار!"
یاد اتفاق دیشب افتادم و ناخودآگاه لبخند زدم
"چیییی؟!"
"مــــــهـــــــــدیار"
"من که آماده نیستم هنوز...!"
سریع بدون خوردن صبحونه پریدم تو حمام؛
یه دوش گرفتم و اومدم بیرون...
رفتم داخل اتاق؛
لباسهام رو عوض کردم که صدای مهدیار اومد؛
پریدم در اتاق رو قفل کردم..
صداشون میومد
مهدیار:
-هدیه کجاست خاله؟!
مامان:
-تو اتاق هست،از حموم اومده بیرون..
دااااره میاد سمت اتاق؛
چندبار دستگیره رو کشید و فهمید قفله..
صداش رو آروم کرد جوری که مامانم نشنوه:
-ببخشید صاحب اتاق شما خانم من رو ندیدید؟!
-یه دختر قدبلند و خوشگل؛
زیباترین و مهربونترین دختر دنیا ندیدید؟!
_خیر ندیدم برو مزاحم نشو آقا
-خب در اتاق رو باز کنید تا خودم بیام پیدا کنم
_خیرشم؛خانمتون هنوز آماده نیست؛
برید بشینید تا بیاد...
-باشه چشم؛
فقط زودتر لطفااا من طاقت ندارم..
نویسنده : #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدودوم
من تو شوک بودم؛
"یعنی چی؟!" "سوریه؟!"
"داعش؟!" "شهادت؟!"
یاد شهادت که افتادم قلبم تیر کشید؛
داشتم خودم رو گُم میکردم..
"برم سمتش که نذارم بره"
چشمم خورد به قاب #یازهرا
"من دخترشم"
نظرم عوض شد...
رفتم داخل آشپزخونه:
یکم غذا ، میوه و تنقلات برداشتم
و گذاشتم داخل چمدانش
مهدیار:
-بابا تفریح که نمیرم!
_همین که گفتم..
_جوراب برداشتی؟!
رفتم و نصف لباسهاش رو انداختم داخل کیفش
مهدیار:
-میدونی اجرت چقدر از من بیشتره؟!
"فقط خدا میدونست تو دلم چی میگذره"
_برا من هم دعا کن!
-چشم،حتمااااا
_صبر کن لباسم بپوشم بیام فرودگاه..
-نمیخواد،نیای بهتره (:
_آخه...!
-آخه نداره..
لباس و پوتینش رو پوشید،چمدانش رو هم برداشت
من هم قرآن و آب به دست فقط نگاهش میکردم..
مهدیار:
-هدیهجان!
-بند پوتینام رو تو میبندی؟!
"ای خداا"💔
"من از تو دلم داغووونم"
"داغونترم نکن"
"ولی..."
قرآن و آبی که تو سینی بود رو گذاشتم کنار؛
رفتم و بند پوتیناش رو بستم ((:
بلند شدم و بغلش کردم،
"ته دلم میلرزید"
"ولی باید مقاوم بود"
از زیر قرآن ردش کردم..
مهدیار:
-خداحافظ
_درپناهحق.یاعلیمدد
آب رو پشت سرش ریختم،در خونه رو بست
به دستهام نگاه کردم داشت میلرزید..
رفتم جلو آینه،به خودم نگاه کردم
صورتم رنگش پریده بود..
کنار آینه عکس من و مهدیار در سفر مشهد بود؛
به لبخندش نگاه کردم
"بغضم گرفت،تنها بودم" :((
رفتم رو تخت،
بالشت رو گرفتم جلو دهنم و تا میتونستم گریه کردم..
"ادامه دارد"
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوسوم
خودم رو جمعوجور کردم،
رفتم جلو آینه و اشکهام رو پاک کردم..
شروع کردم با خودم حرف زدن:
"ببین هدیه ناراحتی نداره!
شوهرت رفته از حرم حضرتزینب(سلاماللهعلیها) دفاع کنه
پس غمت برای چیه؟!"
یه نگاه به قاب #یازهرا داخل اتاق کردم؛
لبخند زدم (:
"مادرجان الهی که من خودمم فدای شما و خانوادت بشم" *-*
رفتم که غذا درست کنم؛
تا در یخچال رو باز کردم حالت تهوع بهم دست داد
یه چند روزی بود حال خوبی نداشتم -_-
بیخیال غذا شدم..
رفتم دورکعت نمازشُکر خوندم که شوهرم شده مدافع
بعدش هم لباسهام رو پوشیدم و راه افتادم طرف دارالرحمه یا همون گلزارشهدا {🌹}
توی راه جلو رنگفروشی وایسادم؛
دوتا قلم گرفتم با رنگ قرمز و سفید که قبور شهدا رو ترمیم کنم🌱
داخل رنگفروشی هم حالت تهوع بهم دست داد
ولی به رو خودم نیاوردم..
رفتم سمت گلزار،
یه مداحی گذاشتم برا خودم..
ــــــــــــــ
#لبیکیاحسین
یعنی در معرکه
تا پای جان بمان
بگذر از سَر
#لبیکیاحسین
یعنی نعش پسر
یعنی در این وداع
صبر مادر
(مطیعی)
ــــــــــــــ
کلمهی شهید رو قرمز رنگ میکردم،
و بقیهاَش رو سفید..
دلم گرفته بود،خیلی :((((
آخه من خیلی فاصله داشتم تا شهادت،
من هم شهادت میخواستم{💔}
اونقدر رنگ کردم که رسیدم به قبر رفیقشهید خودم "شهیده نجمه قاسمپور" *-*
تا چشمم خورد به کلمهی "شهیده" زدم زیر گریه
" دخترها هم شهید میشن! "
" پس چرا من نمیشم! "
" آبجی نجمه من کم آوردم "
" من و شوهرم رو برسون به وصال یار "
رنگها رو گذاشتم تو کارتن و به گلزار خیره شدم
شب شده بود و الان دیگه باید رسیده باشه سوریه..
گوشیم زنگ خورد،شماره عجیب غریب بود
جواب دادم:
_الو..!!
مهدیار:
-ســـــــلام بر قشنگترین دختر دنیااا
"وااای خداا مهدیار" ^-^
_ســـــــلام مهدیارم
_واااای چطوووری خوبی؟!
خندیدم و ادامه دادم:
_تو هنوز شهید نشدی؟!
_وااقعااا که
خندید و گفت:
-خیلی خوشِت میادهااا
-میگم خانم قشنگم من چون کادر درمانم سرم شلوغه و اگر دیر به دیر زنگ بزنم ناراحت نشیاااا
_باشه،
فقط مهدیار راهیان چی؟!
_نیستیـــ؟!
-خودم رو به راهیان میرسونم خانمم،
ولی دوباره بر میگردم انشاءالله
_واااقعااا ممنون *-*
-نمیتونم زیاد حرف بزنم،
خیلی دعام کن
-خداحافظ
گوشی قطع شد،
"نشد بهش بگم دوست دارم{♡}"
"نشد بگم درپناهحق"
"چقدر دنیا بیرحمِ"
شاید دلخوشی من همین یه زنگ بود
بیخیال شدم،
قرار بود با مهدیار امشب بریم هیئت
ولی خودم میرم انشاءالله
سوار ماشین شدم و رفتم سمت هیئت؛
یه هیئت خیلی بزرگی بود
و جزء فعالترین تشکیلاتها و هیئتها بودن..
رفتم نشستم تَهِ مجلس،
روضه درباره "حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) بود *-*
"مادرم{💔}"
چشمهام رو بستم،
گذاشتم هر چی میخواد اشک بریزه..
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتصدوپانزدهم
" از زبان هدیه "
روزها داره میگذره؛
من هم توی اتاق فقط مرور خاطرات میکنم
ولی دیگه بسه،
باید برم خونهی خودمون انشاءالله
لباسهام رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون
مامان:
-واای خداروشکر بالاخره میخوای بری بیرون!
_نه مامان،دارم میرم خونه خودمون
-یعنی چی؟!
-دختر زشته،تو الان مجردی دیگه
باید خونه بابات باشی
"با گفتن مجردی قلبم تیر کشید :(
"ولی به رو خودم نیاوردم
رفتم سمتش و یه بوسی از لپاش کردم و گفتم:
_تا وقتی بچه مهدیار تو شکمم هست
بهتره تو خونه خودم باشه،خداحافظ
از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونهی خودمون
جلوی کوچه بنر بزرگ مهدیار رو زده بودن
روی عکس بنر داشت میخندید (:
دلتنگ خندههایی شدم که شاید هیچ وقت دیگه نبینم
ماشینم رو پارک کردم،رفتم داخل خونه
وارد حیاط شدم،خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمهام رد میشه{💔}
درب پذیرایی رو باز کردم
به هر نقطش نگاه میکردم یاد مهدیار میافتادم
انگار که زنده بود
"مهدیار من با خاطراتت چیکار کنم؟!"
لباسهام رو درآوردم
و نشستم کنار پنجره اتاق که به سمت حیاط بود
دیروز نویسندهای اومد پیشم و ازم خواست چندتا از خاطراتم رو با مهدیار به صورت فایل صوتی بفرستم براش
دکمهی صوت رو زدم و شروع کردم به گفتن
"با مهدیار زندگی کردن زیبا بود!
"میتونست از لحظهلحظه زندگیت برات خاطره درست کنه
"من توی مراسم مهدیار گریه نکردم!
"چون من و مهدیار تو اوقات فراغت شهادتش رو تمرین میکردیم
"مهدیار درازبهدراز میخوابید و خودش رو به جنازه تبدیل میکرد و من میومدم و باهاش وداع میکردم؛حتی تصور شهادتش تو بازی هم برام دردناک بود و به شدت گریه میکردم{💔}
"ولی مهدیار همیشه میگفت
[تو نباید گریه کنی،چون جای بدی نمیرم]
"بعضی شبها که بیدار میشدم میدیدم
داره سَرِ سجاده گریه میکنه
"میگفتم چیکار میکنی؟!
"میگفت؛[دارم رو خودم کار میکنم تا لباس شهادت اندازم بشه،چون شهادت لباس تک سایز هست و تو باید خودت رو اندازه اون کنی نه اون اندازهی تو]
"هر هفته میرفتیم هیئت هفتگی
"همیشه با خودم دستمال میبردم تا اشکهامون رو پاک کنیم و یک روز دوتا دستمال اشک خرید که روشون نوشته بود #یازهرا
"میگفت؛[این اشکها حیفه،نباید بره داخل سطل آشغال و باید اینا رو داشته باشی تا موقع مرگت این دستمال اشک رو بذارن تو قبرت انشاءالله]
"دستمال اشک خودش رو هم گذاشتم داخل مزارش
"میگفت؛[جنگ جنگ نرم هست]
[نباید پیجهامون بشه گالری شخصیمون
و عکسهای خودمون و یا حتی عکسهای بهدردنخور بذاریم بلکه باید پستهای سیاسی و اعتقادی و مهدوی گذاشت]
"خودش هم فعال مجازی بود
"یه روز بهش گفتم چرا اینستا داری؟!
"مگه اون ساخت دشمن نیست؟!
"حرف قشنگی زد،گفت:
[اینستا فضاش یه جوری هست که میشه دیناسلام و آقاامامزمان(عج) رو تبلیغ کرد]
[یهو یه خارجی میاد تو پیجت و آشنا میشه با اهل بیت(علیهالسلام) ولی برای چتکردن باید از اپلیکیشن داخلی استفاده کنیم مثل ایتا که سرعتشم خوبه]
"همیشه میگفت؛
[سعی کن از چیزی که دشمن درست میکنه
علیه خودش استفاده کنی]
[مثلا اینستاگرام رو ساخته تا جوانها رو گمراه کنه پس تو یه جوری استفاده کن تا جوانها در زمینه مفید و تأثیرگذار جذب بشن]
نویسنده: #هـدیـهیخـدا
eitaa.com/Oshagh_shohadam