شهید مهدی زینالدین در سال ۱۳۳۸ در تهران زاده شد. پدر مهدی کتابفروشی داشت و او بیشتر اوقات فراغت خود را در دوران نوجوانی به فروش کتاب و کار در کتابفروشی میگذراند. وی در دوران دبیرستان گرایشهای سیاسی پیدا کرد و با سید اسدالله مدنی روابط نزدیکی داشت. در این دوره مهدی به همراه خانوادهاش در شهر خرمآباد ساکن بودند، که به دلیل فعالیت سیاسی پدرش، به شهر سقز تبعید شدند و در این شهر نیز فعالیتهای سیاسی وی باعث شد که از دبیرستان اخراج شود. پس از اخراج از دبیرستان، وی با تغییر رشته از ریاضی به علوم تجربی موفق به دریافت مدرک دیپلم تجربی گردید. در سال ۱۳۵۶ در کنکور سراسری دانشگاهها شرکت کرد و موفق شد رتبه چهارم را در میان پذیرفتهشدگان در دانشگاه شیراز، بدست آورد، اما همزمان با قبولی وی در دانشگاه، پدرش بار دیگر از خرمآباد به سقز تبعید و این امر باعث شد، که مهدی از ادامه تحصیل انصراف دهد. پس از مدتی پدرش این بار از سقز به اقلید تبعید شد و در این فرصت خانواده وی نیز از خرمآباد به قم مهاجرت کردند و او نیز همراه با خانواده به قم نقل مکان کرد.
🌸انقلاب🌸
پس از انقلاب ۵۷ مهدی به واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در مبارزه با مخالفان جمهوری اسلامی در شهرهای تبریز و قم نقش داشت.
🌼جنگ ایران و عراق🌼
با آغاز جنگ ایران و عراق، وی به همراه یک گروه ۱۰۰ نفره با گذراندن آموزشهای کوتاه، به جبهه رفتند. وی پس از مدتی مسئول واحد شناسایی و بعد از آن مسئول واحد اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دزفول و سوسنگرد شد و پس از مدتی نیز به سمت فرماندهی تیپ علیابنابیطالب منصوب شد. در ۲۷ آبان ۱۳۶۳ زینالدین همراه با برادرش، به منظور شناسایی منطقه از کرمانشاه به سوی سردشت در حال حرکت بودند، که با گروههای مسلح جداییطلب درگیر شدند، که این درگیری به کشته شدن وی انجامید. پیکر او در قطعه ۵ گلزار شهدای قم به خاک سپرده شد.
💠 پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود👌. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم🤗. پدر خندید😀 و گفت:《 قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.》
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم از مادرم می پرسیدم:《 این آقا محرم است یا نامحرم؟!》⁉️‼
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان🏡 می آمد، می دویدم و چادرم را سر کردم. دیگر محرم نامحرم برای معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم چادر سر می کردم.
✳ فصل دوم
💠 خانه عمویم🏘 دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی🕠 به خانه آنها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آنها رفته بودم، سر ظهر☀️ بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و حیات ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی👨💼 روبرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد👁👁. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون میزد💗. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه🕳 آب💦 میکشید. من را که دید، در آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت:《قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!》😧
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید☺ و گفت:《 فکر کردم عقرب🦂 تو را زده. پسر ندیده!》
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هرچند از هیچ پسر هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.🤨
#دختر_شینا
#قسمت_چهارم
@xx1399
💠 از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود🤗. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا🏞 فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه🥺. آنقدر گریه میکردم😭 که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آنها گریه می کنم. 😒
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل میکرد و موهایم را میبوسید.
💠 آن شب✨ از لابه لای حرفهای مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است🤔. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد🤫. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح🌤، بعد از این که کارهایش را انجام میداد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. میگفت:《 قدم هنوز بچه است وقت ازدواجش نیست.》😑
خواهرهایم غر میزدند و میگفتند:《 ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمیدهید؟!》⁉️‼⁉️
پدرم بهانه میآورد:《 دوره و زمانه عوض شده.》😶
از اینکه میدیدم پدرم اینقدر مرا دوست دارد خوشحال بودم🥰. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما اگر فامیل ها کوتاه میآمدند. پیغام میفرستادند، دوست و آشنا را واسطه میکردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.❗
💠 یک سال☝️ از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم که پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب✨ چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانهمان آمدند. عموی پدرم هم با آنها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعتها🕠 در اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب🍎، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، میدیدم👀. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش در آورد🗒 و روی آن چیزی نوشت🖊. شستم خبردار شد👌، با خودم گفتم:《 قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.》🤔
#دختر_شینا
#قسمت_پنجم
@xx1399
🍃🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🦋 #دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🦋
✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌸✿ اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُِ ✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام امام زمانم(عج)
🌼دل بیمار من از عشق، شفا میطلبد
🌼بیقرار است دلم باز تو را میطلبد
🌼دیدن روے گل نرگس زهرایے ناز
🌼آرزویے ست ڪه هردم ز خدا مے طلبد
💚اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفـَرج
#حدیث
💚 #امام_زمان (ع):
🍃شیعیان ما به اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند!
اگر ما را بخواهند، دعا می کنند و فرج ما می رسد💔
📓شیفتگان حضرت مهدی (عج)،
همه جور آمدنے رفتن دارد،
الا #شهادت!
شهادت تنها آمدن بدون بازگشت است.
#شهید ڪه شدی مےمانی.
یعنی خدا نگهت می دارد
تا ابد...🍃
#شهادتتون_مبارک
🌸سالروز شهادت شهید رسول خلیلی وبابک نوری
شادی روحشون صلواتی بفرستید🙏
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
🕊 امام خامنه ای روحی فداه 🕊
شهر ری، به خاطر بقعه ی مطهره ی جناب عبدالعظیم الحسنی و جناب حمزه و جناب طاهر و قبور مطهره ی علمای بزرگی که در این جا مدفونند، قبله ی تهران است.
#میلاد_حضرت_عبدالعظیم_الحسنی_مبارک
@xx1399
❲🦋🕊❳
يہمذهبی
بایدبدونہکہرفیقشھیدداشتن
فقطواسہیخوشگلیِپروفایلنیست!
بایدیادبگیرهحرفِشہیدو
توزندگیشپیادهکنہ!
وگرنہازرفاقت
چیـزینفهمیده . . . :)💚•
#حواسمونهست؟!
#حجاب💚
🔴 تیر سه شعبه یعنی چه؟؟؟
♦️تیر سه شعبه همین کارهایی است که ما در کوچه و خیابان انجام میدهیم همین بدحجابی سه شعبه دارد!
🔸یک شعبهاش آنی است که خودمان گناه میکنیم
🔸یک شعبهاش این است که دیگران را به گناه انداخته ایم
🔸یک شعبه قلب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است که ما نشانه گرفته ایم!
#ریحانہ 🍃|••
#حجاب
#مدیر_عاشق_شهادت
❁❁═༅ ═🍃❤️🍃═ ═❁❁