نویسنده:فاطمه رهبر
انتشارات_خط مقدم
رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و نویسنده محترم
#کتاب_بیست_هفت_روز_یک_لبخند
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری_هریس
#پارت_صد_و_هشت
ومی گوید : پاشید برید ، داداش ! ما جای شما نگهبانی می دیم .
نگاه خیس ارجمند فر ، روی صورت به ظاهر آرام بابک می لغزد ، از جا کنده می شوند . نظری ،رو به بابک می گوید با بچه ها تا گروه ادوات برود و کمی مهمات و خوراکی با خودش بیاورد .
به سوی گروه ادوات حرکت حرکت می کنند . صدای آهنگران از لای درز بازمانده ی چادر عارف ریخته می شود بیرون : ( درِ باغ شهادت را نبندید . . . زِ ما بیچارگان زان سو نخندید . . . )
* * *
فرمانده زارع توی ماشین استراحت می کند . شب ها برای آسودگی بچه ها و بیشتر شدن جایِ خواب آن ها داخل ماشین می خوابد . تمام امروز را در حال رفت و آمد به جلو بوده و حالا بی خوابی و خستگی ، امانش را بریده .
صدای خوردن چیزی به شیشه ، پلک هایش را می پراند . گوشش تیز می شود . با تکرار دوباره ی صدا به سمت شیشه بر می گردد . توی تاریکی ، تشخیص چهره برایش سخت است . چراغ سقف ماشین را روشن می کند و شیشه را می کشد پایین : ها . . . بابک ، چی شده ؟
_ آقا ببخشید بیدارتون کردم . خواستم یه چیزی بگم .
زارع ، منتظر نگاهش می کند . در این مدت ، بابک را در هر جایی که احتیاج به کمک بوده ، دیده است . مثل آچار فرانسه برای حل کردن هر چیزی وارد ماجرا شده . بابک ، سرش پایین است .
_ منتظرم ، پسر ! کارت رو بگو !
_ آقا ، می گن فردا قراره درگیری بشه !
_ تو تموم این بیست و چهار پنج روز درگیری بوده ! مگه صدای خمپاره و گلوله رو نمی شنیدی ؟
سکوت ، داخل اتاقک ماشین و فضای اطراف بابک را هم در بر گرفته .
_ از چیزی می ترسی ، بابک ؟ می خوای بفرستمت عقب ؟
بابک به سرعت سرش را بالا می گیرد . موهایش کج می شوند سمت شقیقه . دست می کشد به ریش هایش :
_ نه ، آقا ! از چی بترسم ؟ اومدم ازتون چیزی بخوام .
خستگی و خواب ، زارع را کلافه کرده . بی حوصله می گوید : خوب ، بگو دیگه ! معطل چی هستی پس ؟
بابک ، کمی در جایش تکان می خورد . نور قرمز سقف ماشین ، نصف صورتش را رنگی کرده . نگاهش را تا نگاه فرمانده اش بالا می آورد :
_#آقامنفرداشهیدمیشم....
انگار میله ی داغی را کرده باشند در قلب زارع، صاف می نشیند و خیره می شود به بابک . کلمات را گم کرده . نمی داند چه بگوید . سرفه ای در گلویش می شکند و بی اینکه متوجه باشد لحنش تند شده ، می گوید : این چه حرفیه ، پسر ؟! ما یه شهید داده ایم و برامون بسه . دیگه قرار نیست کسی شهید بشه .
بابک ، مشغول بازی کردن با گوشه ی چفیه اش است . پای راستش را با ریتمی نا مشخص به زمین می کوبد :
_ آقا ، قول بدید #شهید شدم ، رضایتم رو از پدرم بگیرید . بگید #حلالم کنه .
_ باز که حرف خودت رو می زنی ، پسر ؟! باز که می گی شهید ؟! برو آقا ! برو ! نه تو #شهید می شی نه هیچ کس دیگه .
بابک گردن کج می کند و با لبخند به فرمانده اش خیره می شود :
_ اما#منشهید می شم ، آقا ! به پدرم بگید حلالم کنه . وقت اومدن ، طاقت خداحافظی باهاش رو نداشتم .
زارع خیره می شود به پسری که با قدم های بلند از او دور شده ؛ اما لحن بغض آلودش در کابین ماشین جا مانده است . چراغ را خاموش می کند . تاریکی ، دورش را می گیرد ؛ اما دیگر خبری از خواب نیست .
چشم می دوزد به سقف آهنی بالای سرش . صدای تیر اندازی از جایی دور می آید . به یاد جبهه و هم رزمان شهیدش می افتد .
یک شب قبل از عملیات خواب دیده بود دوستش ، جواد ، #شهید شده . صبح که بیدار می شود ،
ادامــہ دارد ـ ـ ـ
🦋بـہ ڪانـاݪ عـشاق الـشہـدا بـپیـونـدیـد🦋
eitaa.com/Oshagh_shohadam
توجــہ🚫 توجــــہ😂
پـارت ها از اینـجا به بعـد هیجـانیہ هـا اگہ تا الان شـروع بہ خوندن نکـردی دسـت بہ کار شو 🌱
خودمم از این جا به بعد رو نخوندم ولی اینجور که بوش میاد جاهای تپش قلب دار نزدیکہ💯
پارت اول رمان پایان یک عشق💕👇🏼
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/15635
بـراے دسـترسے راحـت تـر بہ کتـاب بیـست و هفـت روز و یـڪ لبـخند 🌱
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/8583
#پارت_اول
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/8826
#پارت_دهم
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/9341
#پارت_بیستم
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/9752
#پارت_سی
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/10414
#پارت_چهل
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/11583
#پارت_پنجاه
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/13129
#پارت_شصت
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/13911
#پارت_هفتاد
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/13995
#پارت_هشتاد
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/14115
#پارت_نود
https://eitaa.com/Oshagh_shohadam/14358
#پارت_صد
eitaa.com/Oshagh_shohadam
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چࢪا فکࢪ مۍکنیـد دختࢪ هـا شہید نمۍشونـد...؟!💔
مگر نداشتیم ...
شهیده هایی مثلِ شهیده زینب کمایی
شهیده صدیقه رودباری
و شهیده راضیه کشاورز و شهیده کمایی ...
•••
شهیده هم بتوان شد اگر خدا خواهد
خدا براۍ سنگر چادر فرمانده ها دارد!:)
#شهیدانه
#چادرانه
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
نویسنده:فاطمه رهبر انتشارات_خط مقدم رایگان میزارم براتون به شرط دعا شهادت در حق ادمین های کانال و
پارت جدیــد آمــاده اسـت 🌱
پـارت هاے بعـدے دردنـاڪہ اونــایی ڪہ تحمل نـدارن نـخونـن🚫
ایـن پارت هـم کمے دلـخراشـہ 💢
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌾
@Oshagh_shohadam
⭕️#تلنگر
دختر خانوم یا اقا پسر مذهبی که نمی خواد به نام محرم نگاه کنه ولی میکنه...!
چه جوری؟!
#نامحرم فقط نامحرم تو کوچه و خیابون نیست!
وقتی تو رمانی نوشته شده:↯
دستی به ریش هایش کشید و با چشم های عسلی رنگش نگاهم کرد...
شلوار کرمی با پیراهن سفید یقه اخوندی...
❌همه این ها رو تو ذهنت ترسیم کردی!!!
نگو نه باورم نمیشه
آیا این نامحرم نبود؟!
حتما دلت هم غش میره موقع خوندنش؟!
بچه ها میدونین تعبیر من از این رمان های به ظاهر مذهبی چیه؟؟؟؟؟
اینکه اولین بار رمان عاشقانه مذهبی رو یه نفر به قصد شست و شو دادن مغزمون نوشت...
اما بقیه از سر شوق و ذوق دست به قلم شدند و قصد بدی نداشتند❗️
رفقا یادمه قرار بود شهید شیمـ❗️
پس کجاستـ ❗️
پس چه زود امام زمان عج رو به رمان خوندن فروختیم❌
رفیق اگه رمان عاشقانه می خونی بیا از همین الان ترکش کن😍
چرا؟!
دختر حاج قاسم
پسر حاج قاسم
الکی تو مجازی نمیچرخه👍🏻❗️
#مذهبی
#مذهبی_نما
#عاشقانه
#رمان
@Oshagh_shohadam
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#درسخوندنامامزمانی♥️
رفیق؟
هدفت از درس خوندن چیه؟!🧐
چه اهدافی واسه خودت تعریف کردی؟
میدونستی تحت یه شرایطی هر یدونه تستت اندازه ی یه میلیون ارزش داره؟
می دونستی تحت یه شرایطی درس خوندنت مثل قرآن خوندن واست ثبت میشه؟!😍
کلیپروببینتاجوابسوالاتتروبگیری💡
#نکته_درسی📖
#امام_زمان
@Oshagh_shohadam
بچه هیئتی فحش نمیده!
به شوخی یا جدی فرقی نمیکنه،
بگذارید کسانی که ناسزا میگویند،
تنها کسانی باشند که حزبالهی نیستند!🌱
#استاد_پناهیان
#التماستفکر🚶🏻♀