eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
880 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
هدف‌ظهور‌آقاست..! نیمه‌شعبان‌رسیده..! ختم‌صلوات‌‌‌وزیارت‌عاشورا‌برمیداریم‌ ؛به‌نیت‌ظهور‌:) - رفقا‌هرچقدر‌که‌ارادت‌دارید‌به‌امام‌زمانتون،هرچقدر‌ که‌درتوانتون‌هست،صلوات‌بفرستید‌و‌تعدادشو‌به‌ آیدی‌زیر‌بفرستید ‹ @Fateme_321 › -تعداد‌زیارت‌عاشورایی‌که‌میخونید‌هم‌بفرستید‌ انشاالله‌تاثیر‌گذار‌باشیم💚 میتونید‌بین‌آشنایان‌پخش‌کنید ؛ بـه امـید ظـهور مولامون مهدی فاطمه(عج)♥️ و سربازی ما تو سپاه بقیة الله ان شاءالله
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂 یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ "اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️ هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ هم‌ڊݪِ آقا ڪھ‌یڪۍ ڊاࢪھ بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:) @oshagh_shohadam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما که اینهمه دعایِ فرج می‌خونیم؛ وظیفه‌مونم انجام میدیم... 💥پس چرا اتفاقی که باید، نمیفته؟
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ مهدیار با تعجب گفت: -واقعا؟! افغان: -بله،ما علی را خیلی دوست داریم -ما حتی حسین و فاطمه را نیز دوست داریم.. مهدیار: -خب پس چرا قبولشون ندارید؟! افغان: -خب از بچگی به ما آموختند که منظور از "ولی" در خطبه‌ی‌قدیرِ پیامبراکرم(ص) "دوست" هست و پیامبر فقط گفتند "علی دوست من است" "راست می‌گفت؛ در عربی "ولی" دو معنی میده یعنی " دوست ، مولا " "سنی‌ها می‌گویند منظور "دوست" بوده ولی شیعه میگه منظور "مولا" بوده" مهدیار: -خب برادر من! امیرالمؤمنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) در محضر پیامبراکرم(ص) بزرگ شده و از بچگی با ایشون همراه بوده.. -همه می‌دونستند که پیامبراکرم(ص) و امیرالمومنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) دوست هستند.. -حالا پیامبر در اون گرما به کاروان‌هایی که رفته و میگه که برگردند‌ و به آنانی که هنوز نرسیدند هم میگه صبر می‌کنم تا برسید.. -و همه‌ی مردم رو جمع میکنه که فقط بگه "علی دوست من هست؟!" یعنی مردم نمی‌دونستند؟! -قطعا می‌خواسته بگه "مولا" هست، در این حد مهم.. *-* افغان: -من دیگر نمی‌دانم.. چقدر قشنگ مهدیار قانعش کرد که حرفی برای گفتن باقی نمونه.. سفره رو جمع کردم و با مهدیار رفتیم داخل آشپزخونه که یهو مهدیه اومد و گفت: -واقعا براتون متأسفم.. گفتم: _چــــــــرا؟! -چرا به این سُنی‌ها غذا دادید؟! -مگه حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) رو همین سُنی‌ها شهیده نکردن؟! -واقعا متأسفم.. مهدیار: -خواهر قشنگم! بالاتر از کلام خدا حرفی هست؟! مهدیه: -منظور..؟! مهدیار: -پس آیه‌ی اخوت چی میگه؟! - " سوره‌ی حجرات آیه‌ی ۱۰ می‌فرماید‌ " " مؤمنان برادر یکدیگرند" -اونا هم مؤمن هستن، چون قرآن و پیامبر رو قبول دارن.. پس ماها باید به کلام خدا اطاعت کنیم آخه برادریم مهدیه: -اهوم،این هم حرفیه؛ تاحالا از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.. تو افکارات خودش از آشپزخونه رفت بیرون؛ رو به مهدیار گفتم: _وااای مهدیار یعنی پس‌فردا باید بریم مشهد؟! -آره خانمم،ان‌شاءالله -چه زیارتی بشه این دیگه.. _بله دیگه، برو نماز شکر بخون که خدا سعادت داده بهت با من بری زیارت.. خندید و گفت: -سعادت رو که به شما داده.. _خیرشم.. -باشه بابا، حالا خودمونیم‌هاااا سلیقه هم بگی نگی داری -خونمون انگار استخره،همش رنگ آبی و سفید با مشت آروم زدم رو شونش؛ لوتیش رو پر کردم و گفتم: _هــــــــــــــــــــی مشتی! _دست کم گرفتی ما رو؟! اون هم کم نیاورد و لوتیش رو پر کرد و گفت: -چــــــــی؟! -من دست کم گرفتم؟! -نــــــــــه داداچ،خیالت تخت.. دوتایی زدیم زیر خنده؛ مامان لیلا اومد داخل آشپزخونه، خندید و گفت: -می‌بینم خوش می‌گذره مهدیار: -مگه با هدیه میشه بد بگذره؟! لیلا خندید: خب حالا تواَم ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ گوشیم دوباره زنگ خورد،جواب دادم: _مهدیارم..! _دارم میام،صبر بده لطفا.. -چـــــشـــــــم -لباس عقدِت یادت نره _چشمممممممم "قرار شده چون عروسی نمی‌گیریم، یه کلیپ فرمالیته داشته باشیم" گوشی رو قطع کردم؛ میگه چشم دوباره دودقیقه دیگه زنگ میزنه.. مامان: -هدیه‌جان..! -همه وسایل‌هات‌ رو برداشتی؟! _آره مامان نگران نباش.. چادرم رو انداختم رو سرم و رفتم پایین؛ مامان و بابا و لیلا و مهدیه هم با اسفند اومدن دم درب مهدیار: -حالا خوبه نمی‌خوای بری قندهار _ایییش.. بعد از خداحافظی مهدیار ماشین رو به حرکت درآورد و مامان آب رو پشت سَرِمون ریخت.. ‌ ‌ "و زندگی مشترک من و مهدیار شروع شد" "تا ظهر که فقط تعریف می‌کردیم" مهدیار: -خانمم! -خسته‌ای یکم بخواب.. راست می‌گفت؛ پوست‌های لواشک و قره‌قوروت‌هایی که خورده بودم تو راه رو انداختم داخل پلاستیک و گذاشتم پایین‌ پا زیر صندلی و تکیه دادم به پشتیِ صندلی و چشم‌هام رو بستم.. ‌ ‌ مهدیار: -خانمم! هدیه‌اَم! قشنگم! -پاشو،رسیدیم.. چشم‌هام رو باز کردم؛ _ساعت چندِ؟! -ساعت ۹ شب هست؛ بیا بریم داخل مسافرخونه،پاشو.. چادرم رو انداختم سرم و از ماشین پیاده شدم؛ چمدان‌ها رو مهدیار بعد از قفل‌کردن ماشین گرفت دستش تا بیاره‌.. موقعی که خواب بودم کارهای مسافرخونه رو کرده بوده کلید رو گرفتیم و با آسانسور رفتیم ( طبقه۴،اتاق۷۲ ) کلید رو انداختم و در باز شد؛ یه راهرو کوچیک که سمت چپ دستشویی و سمت راست حمام بود.. یکم که نگاه کردم؛ یک سالن با تخت دونفره و میزعسلی کنارش قرار داشت که یک پنجره‌ی بزرگ هم کنارش بود.. رفتم پرده رو کنار زدم؛ تو تاریکی شب گنبد زردِطلایی آقاامام‌رضا(علیه‌السلام) چشمک میزد.. چشم‌هام پر اشک شد و گونه‌هام خیس :(( چقدر دلم تنگ شده بود.. ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
بابت تاخیر در ارسال شرمنده 🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزای دل عیدتون مبارک 🎊🎉 دعا برای ظهور اقا فراموشتون نشه 🌿