📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نعره شوريده دل
يک شب از آغاز تا انجام، همراه کاروانی حرکت می کردم. سحرگاه کنار جنگلی رسيديم و در آنجا خوابيديم. در اين سفر، شوريده دلی همراه ما بود، نعره از دل برکشيد و سر به بيابان زد، و يک نفس به راز و نياز پرداخت.
هنگامی که روز شد، به او گفتم: اين چه حالتی بود که ديشب پيدا کردی؟ در پاسخ گفت: بلبلان را بر روی درخت و کبکها را بر روی کوه، قورباغه ها را در ميان آب، و حيوانات مختلف را در ميان جنگل ديدم، همه می ناليدند، فکر کردم که از جوانمردی دور است که همه در تسبيح باشند و من در خواب غفلت.
🍂دوش مرغی به صبح می ناليد
🍂عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
🍂يکی از دوستان مخلص را
🍂مگر آواز من رسيد بگوش
🍂گفت: باور نداشتم که تو را
🍂بانک مرغی چنين کند مدهوش
🍂گفتم: اين شرط آدميت نيست
🍂مرغ تسبيح گوی و من خاموش
📗 #گلستان، باب دوم
✍ سعدی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بهلول نبّاش
«معاذ بن جبل» با حالت گريان بر پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم وارد شد و سلام عرض كرد و جواب سلام شنيد پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم فرمود: چرا گريه می كنی؟ عرض كرد: بر در مسجد جوانی خوش صورت و شاداب است، چنان بر خودش گريه می كند مانند زن جوان مرده، می خواهد به حضور شما آيد.
پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم فرمود: عيبی ندارد. جوان آمد و سلام عرض كرد، پس از جواب سلام پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم فرمود: چرا گريه می كنی؟ گفت: چطور گريه نكنم گناهانی انجام دادم كه خدا مرا نمی بخشد و مرا داخل جهنم خواهد كرد.
پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا برای خدا شريك قرار دادی؟ گفت: نه، فرمود: نفس محترمی را كشتی؟ گفت: نه، فرمود: گناهت اگر به اندازه كوه ها باشد خدا می آمرزد. جوان گفت: گناهان من از كوه ها بزرگتر است.
فرمود: آيا گناهت مثل هفت زمين و درياها و ريگ ها و اشجار و آنچه در آن است از مخلوقات، و به قدر آسمانها و ستارگان و به قدر عرش و كرسی می باشد؟ گفت: گناهانم از همه اينها بزرگتر است. فرمود: وای بر تو گناهان تو بزرگتر است يا پروردگار تو؟ جوان روی خود به زمين زد و گفت: منزه است خدا، از هر چيزی او بزرگتر است.
فرمود: ای جوان يكی از گناهت را برايم نمی گوئی؟ عرض كرد: چرا، بعد گفت: هفت سال كار من اين بود كه قبرها را می شكافتم و كفن مرده ها را در می آوردم و می فروختم. شبی دختری از دختران انصار مرد وقتی نبش قبر كردم و كفن را از تن او جدا كردم، شيطان وسوسه كرد و با او مقاربت كردم، وقتی برمی گشتم شنيدم كه مرا صدا كرد ای جوان از فرمانروای روز جزا نمی ترسی وای بر تو از آتش قيامت!
جوان گفت: حال چه كنم؟ پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم فرمود: ای فاسق از من دور شو می ترسم به آتش تو بسوزم. او رفت و به يكی از كوه ها پناه برد و دو دست خود را به گردن بست مشغول توبه و عبادت و مناجات شد. تا چهل روز شب و روز گريه می كرد به نوعی كه بر درنده ها و حيوانات وحشی اثر می گذاشت. بعد از چهل روز از خدا طلب آتش يا آمرزش كرد تا در قيامت رسوا نشود.
خدا بر پيامبرش آیه ی 135 آل عمران «وَالَّذِينَ إِذَا فَعَلُوا فَاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَمَن يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ: ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﻛﺎﺭ ﺯشتی ﻣﺮﺗﻜﺐ ﺷﻮﻧﺪ ﻳﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﺳﺘﻢ ﻭﺭﺯﻧﺪ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍی ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺸﺎﻥ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ، ﻭ ﭼﻪ کسی ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻣﺮﺯﺩ؟» را نازل كرد كه آمرزش بهلول در آن بود. پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم اين آيه را با لبخند تلاوت می كرد و بعد فرمود: كيست مرا به نزد آن جوان ببرد؟ معاذ گفت: می دانم كجاست.
پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم همراه معاذ نزدش رفتند ديدند ميان دو سنگ سر پا ايستاده، دستهايش به گردنش بسته، رويش از شدت آفتاب سياه و تمام مژه های چشمش از گريه ريخته و مشغول مناجات است و خاك بر سرش می ريزد درندگان صحرا اطراف او را گرفته و پرندگان در اطراف بالای سر او صف كشيده به حال او گريه می كنند.
پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم نزديك رفته دستهای او را با دست مبارك خود گشودند و خاك از سر او پاك كردند و فرمودند: بشارت باد تو را ای بهلول، تو آزاده كرده خدائی از آتش. پس به اصحاب فرمود: اين طور گناهان خود را تدارك و جبران كنيد.
📗 #رساله_لقاء_الله، ص 62
✍ مرحوم ميرزا جواد آقا ملکی تبريزی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 رضايت خدا، نه رضايت خلق
لقمان عليه السلام به پسرش چنين وصيت كرد: پسرم! قلبت را به خشنودى مردم و تعريف و تكذيب آنها وابسته نكن، چرا كه چنين چيزى هر چند انسان كوشش فراوان كند به دست نمى آيد. پسر گفت: مى خواهم در اين مورد، مثال يا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى دريابم.
لقمان عليه السلام فرمود: برخيز از خانه بيرون برويم، تا موضوع را به تو نشان دهم. لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى نيز داشتند، لقمان سوار بر آن شد، پسرش پياده به دنبال او به راه افتاد، تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند گفتند: اين پيرمرد را ببين چقدر سنگدل و نامهربان است، خود سوار بر مركب شده و پسرش پياده به دنبالش حركت مى كند، به رسايت كه اين كار، بدكارى است. لقمان به پسرش گفت: آيا سخن آنها را شنيدى؟ پسر گفت: آرى.
لقمان گفت: اينك من پياده مى شوم و تو سوار شو، لقمان پياده شد و پسرش سوار گرديد و حركت كردند، تا به گروهى رسيدند، آن گروه وقتى اين منظره را ديدند، گفتند: اين پدر و پسر هر دو پدرِ بد و پسرِ بد هستند، پدر از اين رو بد است كه پسرش را تربيت نكرده به گونه اى كه پسر بر مركب سوار شده، و پدر پيرش پياده حركت مى كند، پسر نيز بد است از اين رو كه با اين بى رحمى، به پدرش جفا نموده است، زيرا پدر شايسته تر است كه احترام شود و سوار گردد. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى، پسر گفت: آرى.
لقمان فرمود: اين بار هر دو سوار مى شويم. آنها هر دو سوار بر مركب شدند و حركت نمودند تا به گروهى رسيدند، آن گروه تا اين منظره را ديدند، گفتند: در دل اين دو سوار يك ذره رحم نيست، دو نفرى سوار بر اين حيوان زبان بسته شده اند، كمر اين حيوان را شكستند، چرا بيش از توان اين حيوان به او تحميل كرده اند؟ بهتر اين بود، كه يكى سوار گردد و ديگرى پياده حركت كند. لقمان به پسرش گفت: سخن آنها را شنيدى؟ پس گفت: آرى.
لقمان فرمود: بيا اين بار هر دو پياده شويم و به دنبال الاغ حركت كنيم، آنها هر دو پياده شدند، و به دنبال الاغ حركت نمودند، اين بار به گروهى رسيدند، آن گروه گفتند: به راستى اين دو نفر عجب آدمهاى جاهلی هستند، خود پياده حركت مى كنند و الاغ را بدون سواره رها كرده اند، چقدر بى فكر هستند. لقمان عليه السلام به پسرش فرمود: سخن آنها را شنيدى؟ او عرض كرد: آرى.
لقمان عليه السلام فرمود: آيا ديگر هيچگونه چاره اى براى كسب رضايت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنين است رضايت آنها را محور قرار نده بلكه رضايت خدا را محور و هدف قرار بده تا به سعادت و رستگارى دنيا و آخرت نايل شوى.
📗 #بحارالانوار، ج 13، ص 433
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
هدایت شده از آرمانِ عزیز🇮🇷🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۸ ذی الحجه حرکت کاروان امام حسین علیه السلام از مکه به سوی کربلا
هدایت شده از آرمانِ عزیز🇮🇷🇵🇸
『☘』
حالا ڪھ میروے سفرے پُرخطر حُسیݧ پس لااقل سه سالھ ے خود را مَبر حُسیݩــــ♥️☘🍃
#قافلهسالار 🌟
.✿ #پروفایل⇠『📱』
.✿ #مذهبے⇠『🍀』
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 نگاه به زيردست و شکرانه خدا
هرگز از سختی و رنجهای زمان نناليده بودم، و در برابر گردش دوران، چهره در هم نکشيده بودم، جز آن هنگام که کفشهايم پاره شد، و توان مالی نداشتم که برای خود کفشی تهيه کنم.
با همين وضع با کمال دلتنگی به مسجد جامع کوفه رفتم، ديدم که پاهای يک نفر قطع شده و پا ندارد، گفتم: اگر من کفش ندارم، او پا ندارد، از اين رو بر نداشتن کفش صبر کردم.
🍂مرغ بريان به چشم مردم سير
🍂کمتر از برگ تره بر خوان است
🍂و آنکه را دستگاه و قوت نيست
🍂شلغم پخته مرغ بريان است
👌آری هر کس بايد در امور مادی به زير دست نگاه کند، تا آنچه را دارد، قدر بشناسد و شکر بسيار بنمايد.
📗 #گلستان، باب سوم
✍ سعدی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 مستمند و ثروتمند
رسول اكرم صلی الله علیه و آله طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یكی از مسلمانان (كه مرد فقیر ژنده پوشی بود) از در رسید و طبق سنت اسلامی (كه هركس در هر مقامی هست، همینكه وارد مجلسی می شود باید ببیند هر كجا جای خالی هست همان جا بنشیند و یك نقطه ی مخصوص را به عنوان اینكه شأن من چنین اقتضا می كند در نظر نگیرد) آن مرد به اطراف متوجه شد، در نقطه ای جایی خالی یافت، رفت و آنجا نشست.
از قضا پهلوی مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت. مرد ثروتمند جامه های خود را جمع كرد و خودش را به كناری كشید. رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت: «ترسیدی كه چیزی از فقر او به تو بچسبد؟!» - نه یا رسول الله! - «ترسیدی كه چیزی از ثروت تو به او سرایت كند؟» - نه یا رسول الله! - «ترسیدی كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟» - نه یا رسول الله! - «پس چرا پهلو تهی كردی و خودت را به كناری كشیدی؟»
مرد ثروتمند: اعتراف می كنم كه اشتباهی مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران این خطا و به كفاره ی این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود كه درباره اش مرتكب اشتباهی شدم ببخشم. مرد ژنده پوش: «ولی من حاضر نیستم بپذیرم». جمعیت: چرا؟ چون می ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بكنم كه امروز این شخص با من كرد.
📗 #داستان_راستان، ج1
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
@Dastanhaykotah
هدایت شده از آرمانِ عزیز🇮🇷🇵🇸
°•|﷽|•°
اينجا سرِ برادرِ تو شرط بستہ اند !
غوغا شده ميان ڪماندارهايشان ...
#یا_مسلم_بن_عقیل🍃
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 حلوا، به قیمت گزاف
خسته و رنجور، به مسجدی رسید. داخل شد. وضویی ساخت و دو رکعت نماز خواند. سپس به گوشه ای رفت تا قدری بیاساید. اما سر و صدای بچه ها، توجه او را به خود جلب کرد. چندین کودک از معلم خود، درس می گرفتند و اکنون وقت استراحت آنها بود. بچه ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزی بخورند یا استراحتی بکنند.
دو کودک، در نزدیک شبلی، نشستند و هر یک سفره خود را گشود. یکی از آن دو کودک که لباسی نو و تمیز داشت و معلوم بود که از خانواده مرفهی است، در سفره خود نان و حلوا داشت. کودک دیگر که سر و وضع خوبی نداشت، با خود، جز یک تکه نان خشک نیاورده بود. کودک فقیر، نگاهی مظلومانه به سفره کودک منعم انداخت و دید که او با چه ولعی، نان و حلوا می خورد.
قدری، مکث کرد؛ ولی بالاخره دل به دریا زد و گفت: نان من خشک است، آیا از آن حلوا، کمی به من هم می دهی تا با این نان خشک، بخورم؟ - نه، نمی دهم. - اما این نان خشک، بدون حلوا، از گلوی من پایین نمی رود! - اگر از این حلوا به تو بدهم، سگ من می شوی؟ - آری، می شوم. - پس تو حالا سگ من هستی؟ - بله، هستم. - پس چرا مثل سگ ها، صدا در نمی آوری؟ پسرک بیچاره، پارس می کرد و حلوا می گرفت و همین طور هر دو به کار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند که به درس استاد برسند.
شبلی در همه این مدت، می نگریست و می گریست. دوستانش که او را در گوشه مسجد یافته بودند، کنارش نشستند و از علت گریه او پرسیدند .شبلی گفت: ببینید که طمع چه بر سر مردم می آورد! اگر این کودک فقیر، به همان نان خشک خود قناعت می کرد و به حلوای دیگری، طمع نمی بست، سگ دیگران نمی شد و خود را چنین خوار نمی کرد!
📗 #قابوس_نامه، ص 261
✍ عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گناهان خود را کوچک نشمارید!
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.
یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند.
آنگاه فرمود: یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک چندان مهم به نظر نمی آیند؛ هر چیز طالب و جستجو کننده ای دارد. جستجو کنندگان! آن چه را در دوران زندگی انجام داده اید و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقی مانده است، همه را می نویسد و روزی می بینید که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است.
📗 #بحارالانوار، ج 73، ص 346
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 دزدی با ارزش
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت ای جوان، سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید به تو بدهم، مبادا که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی. دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و 150 دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت دینارها را بردار و برو، این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد.
گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت، مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
📗 #تذكرة_الاولياء
✍ عطار نیشابوری
@Dastanhaykotah
🌳لعنت بر شیطان
به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»!
لبخند زد.
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد.»
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام.»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»
🐎🐎🐎🐎🐎🐎
جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»
پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛
فعلاً برو سواري بياموز
@besamtaramesh
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 کودکی در دهان گرگ
در بنی اسرائیل قحطی شدیدی پیش آمد (آذوقه نایاب شد) زنی لقمه نانی داشت آن را به دهان گذاشت که میل کند، ناگاه گدایی فریاد زد، ای بنده خدا گرسنه ام! زن با خود گفت: در چنین موقعیت سزاوار است این لقمه نان را صدقه بدهم و به دنبال آن، لقمه را از دهانش بیرون آورد و آن را به گدا داد.
زن طفل کوچکی داشت، همراه خود به صحرا برد و در محلی گذاشت تا هیزم جمع کند، ناگهان گرگی جهید و کودک را به دهان گرفت و پا به فرار گذاشت. فریاد مردم بلند شد، مادر طفل سراسیمه به دنبال گرگ دوید ولی هیچ کدام اثر نبخشید. همچنان گرگ طفل را در دهان گرفته، به سرعت می دوید.
خداوند ملکی را فرستاد کودک را از دهان گرگ گرفت و به مادرش تحویل داد. سپس به زن گفت: آیا راضی شدی لقمه ای به لقمه ای؟ یکی لقمه (نان) دادی، یک لقمه (کودک) گرفتی!
📗 #بحارالانوار، ج 14، ص 188
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 حمد بی جا
گفت: سی سال است که استغفار می کنم از گناه یک شکر گفتن. گفتند: چرا؟ گفت: روزی مرا خبر دادند که بازار بغداد سوخت، اما دکان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندی ندید. همان دم گفتم: الحمدلله.
ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم، از شرم آن که خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصیبت آنان را در نظر نگرفتم. این الحمدلله در آن وقت، یعنی مرا با سود و زیان برادران دینی ام، کاری نیست. همین که مال من از آسیب آتش، در امان مانده است، کافی است! پس بر آن شکر بی جا، سی سال طلب مغفرت می کنم!
📗 #تذكرة_الاولياء
✍ عطار نیشابوری
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند
رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!»
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود.
📗 #کیمیای_محبت، ص79
✍ محمد محمدی ری شهری
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_پندآموز
🌹زنبوری موری را دید که به هزار حیله دانه
به خانه میکشید و در آن رنج بسیار میدید
و حرصی تمام میزد .
او را گفت:ای مور
این چه رنج است که بر خود نهاده ای
و این چه بار است که اختیار کرده ای؟
بیا تا مطعم و مشرب (آب و غذا) من ببین
که هر طعام که لذیذتر است تا من از آن
نخورم به پادشاهان نرسد،آنجا که خواهم
نشینم و آنجا که خواهم خورم!
این بگفت و به سوی دکان قصابی پر زد
و بر روی پاره ای گوشت نشست.قصاب
کارد در دست داشت و بزد و زنبور را به
دو پاره کرد و بر زمین افتاد!
مور بیامد و پای او بگرفت و بکشید
زنبور گفت : مرا به کجا میبری؟
مور گفت : هر که به حرص به جائی
نشیند که خود خواهد،به جاییش
کشند که نخواهد ...
🌹و اگر عاقل یک نظر در این سخن تامل
کند از موعظه واعظان بی نیاز گردد!
🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/771096594C6a96f14d24
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🦋تمام چیزها در زندگی موقتی هستند
☘اگر خوب پیش میرود
🌹ازشون لذت ببرین
🦋برای همیشه دوام نخواهند داشت
🌹و اگر بد پیش میرود
☘نگران نباشید
🦋برای همیشه دوام نخواهند داشت👌
❤️پروفایل ویژه ولادت #امام هادے رسید😍
♥️پروفایل ویژه ولادت #امام هادے رسید😘
❤️پروفایل ویژه ولادت #امام هادے رسید😍
♥️پروفایل ویژه ولادت #امام هادے رسید😍
❤️پروفایل ویژه ولادت #امام هادے رسید😍
♥️پروفایل ویژه ولادت #امام هادے رسید😘
کلیک کن رو لینک زیر برای پروفایل های خاص😍👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/2393309200C796eeb08e9
پیشنهاد عضویت به عشق امام هادے علیه السلام❤️