📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 توکل ابراهیم
چون بت پرستان، حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام را به جرم شکستن بت ها، در منجینق گذاشتند و از راه هوا او را به دریای آتش پرتاب کردند.
در میان آسمان و زمین، فرشته مقرب پروردگار در مقابل حضرتش پدیدار شد و پرسید: یا خلیل الله! چه حاجتی داری که بی درنگ آن را برایت انجام دهم؟
ابراهیم در پاسخ گفت: من از تو حاجتی ندارم! نیازم تنها به خداوند بی نیاز است و رازم از او پنهان و پوشیده نیست! او خود می داند که با بنده حاجتمند خویش چه کند، پس به فرمان خدا، آتش سوزان، تبدیل به گل و ریحان و برد و سلام شد.
📗 #نشان_از_بی_نشانها، ج1
✍ علی مقدادی اصفهانی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ترک اولی
یوسف پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم هنگامی که احساس کرد، یکی از آن دو نفری که با او در زندان بسر می برد، آزاد خواهند شد، به او گفت: پس از رهایی از زندان، نزد سلطان مصر که رفتی، به یاد من نیز باش! امام صادق علیه السلام فرمود: جبرئیل نزد یوسف آمد و گفت:
چه کسی تو را زیباترین مردم قرار داد.
- پروردگار من!
چه کسی مهر تو را آن چنان در دل پدر افکند؟
- پروردگار من!
چه کسی کاروان را به سراغ تو فرستاد تا تو را از چاه نجات دهند؟
- پروردگار من!
چه کسی سنگ را از بالای چاه، از تو دور کرد؟
- پروردگار من!
چه کسی تو را از چاه نجات داد؟
- پروردگار من!
چه کسی مکر و حیله زنان مصر را از تو دور ساخت؟
- پروردگار من!
پروردگارت می گوید: چه چیز سبب شد که حاجتت را نزد مخلوق بردی و نزد من نیاوردی! به همین جهت باید چند سال دیگر در زندان بمانی!
📗 #اخلاق_عملی
✍ آيتالله محمدرضا مهدوی کنی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پشتوانه یوسف
برادران یوسف وقتی خواستند یوسف را به چاه بیفکنند، یوسف لبخندی زد! یهودا، یکی از برادران، پرسید: چرا خندیدی؟ این جا که جای خنده نیست!
یوسف گفت: روزی در فکر بودم چگونه کسی می تواند به من اظهار دشمنی کند، با این که برادران نیرومندی دارم! اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد، تا بدانم که نباید به هیچ بنده ای به غیر خدا تکیه کنم.
📗 #داستانها_و_پندها
✍ مصطفی زمانی وجدانی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 امام صادق عليه السلام و ترك مجلس شراب
هارون پسر جهم نقل می كند: هنگامی كه حضرت صادق عليه السلام در (حيره) منصور دوانيقی را ملاقات نمود، من در خدمت ايشان بودم. يكی از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه كرده بود. عده زيادی از اعيان و اشراف را برای وليمه دعوت كرد. امام صادق عليه السلام نيز از جمله دعوت شدگان بودند. سفره آماده شد و مهمانان بر سر سفره نشستند و مشغول غذا شدند.
در اين ميان، يكی از مهمانان آب خواست. به جای آب، جامی از شراب به دستش دادند. جام كه به دست او داده شد، فورا امام صادق عليه السلام نيمه كاره از سر سفره حركت كرد و از مجلس بيرون رفت. هر چه خواستند امام را دوباره برگردانند، برنگشت. فرمود: از رحمت الهی بدور و ملعون است آن كس كه بر كنار سفره ای بنشيند كه در آن شراب باشد.
📗 #بحارالانوار، ج 47، ص 39
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 حکایت جالب ابوالعباس جوالقی
«ابوالعبّاس جوالقی»، در آغاز کار، جوال می بافت و می فروخت، روزی ابوالعباس، جوالی به کسی داد اما فراموش کرد که آن را به چه کسی داده است. چندان که اندیشید، یادش نیامد.
روزی به نماز ایستاده بود که یادش آمد جوالش را به چه کسی داده! لذا به دکّان رفت و به شاگردش گفت: ای فلان! یادم آمد که جوال را به چه کسی داده ام، آن را به فلان کس داده ام.
شاگردش گفت: چگونه یادت آمد؟ ابوالعباس گفت: در نماز یادم آمد. شاگردش گفت: ای استاد! به نماز خواندن مشغول بودی یا به جوال جستن؟!
ابوالعباس متوجه کار ناپسندش شد و دکّان را رها کرد و به سوی طلب علم رفت. چندان علم بیاموخت تا مفسّر قرآن شد.
📗 #نماز_از_دیدگاه_قرآن_و_حدیث
✍ سید حسین موسوی راد لاهیجی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 بها و ارزش نماز صبح!
مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق علیه السلام كه رسید درخواست استخاره ای كرد، استخاره بد آمد، اما آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت. اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد.
پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض كرد: یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل خدمت شما رسیدم برایم استخاره كردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود من به سفر رفتم و سود فراوانی كردم و خیلی خوش گذشت.
امام صادق علیه السلام تبسمی كرد و به او فرمود: در سفری كه رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی، نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی كه آفتاب طلوع كرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟
عرض كرد آری. حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را كه در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد...
📗 #هزار_و_يك_نكته_درباره_نماز
✍ حسین دیلمی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 پاداشی هفتاد برابر حج
یسع پسر حمزه می گوید: من در مدینه محضر امام رضا علیه السلام بودم با حضرت صحبت می کردم عده زیادی حضور داشتند که از مسائل دینی حلال و حرام را می پرسیدند.
در این وقت مرد بلند قد و گندمگون از اهالی خراسان وارد شد، سلام گفت و عرض کرد:
یابن رسول الله! من از دوستداران شما و از ارادتمندان خانواده شما هستم. از سفر حج بر می گردم پول خود را گم کرده ام، اینک تقاضا دارم مرا کمکی فرمایید تا به وطن خود برسم، چون در شهر خود ثروتمندم به من صدقه نمی رسد، آنجا که رسیدم آن مبلغ را از طرف شما صدقه می دهم.
حضرت فرمود: خداوند تو را رحمت کند، بنشین! آنگاه با مردم مشغول صحبت شد تا همه رفتند. من، سلیمان جعفری، خیثمه و آن مرد ماندیم.
امام رضا علیه السلام فرمود: اجازه می دهید وارد اندرون شوم؟ سلیمان عرض کرد: بفرمایید.
حضرت به اطاق دیگر رفت، پس از لحظه ای درب را باز کرد و پشت در ایستاد آنگاه دست مبارکش را از بالای در بیرون آورد و فرمود: خراسانی کجاست؟ عرض کرد: در خدمتم! فرمود: این دویست دینار را بگیر، نیازمندی هایت را تا وطن بر طرف ساز و از اطراف من نیز صدقه نده. هم اکنون از این جا برو، نه من تو را می بینم و نه تو مرا!
خراسانی که رفت، حضرت از پشت در بیرون آمد. سلیمان عرض کرد: فدایت شوم خیلی به او لطف کردید و مورد عنایت قرار دادید، چرا پشت در پنهان شدید و خود را به او نشان ندادید. فرمود: ترسیدم ذلت خواری را در چهره اش ببینم، و اجر و ثوابم کم گردد.
مگر نشنیده ای پیامبر خدا فرموده است:
«أَلْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ يَعْدِلُ سَبْعينَ حَجَّةًٍ، وَ الْمُذيعُ بِالسَّيِّئَةِ مَخْذُولٌ، وَالْمُسْتَتِرُ بِالسَّيِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ»: کسی که کار نیک را پنهانی انجام دهد پاداشش برابری با هفتاد حج دارد، و آشکار ساختن گناه و خطا موجب خوارى و پستى مى گردد و پوشاندن و آشکار نکردن خطا و گناه موجب آمرزش آن خواهد بود.
📗 #بحارالانوار، ج 49، ص 101
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 صدقه و انفاق باید از مال حلال باشد
حضرت صادق علیه السلام فرمود: شنیدم مردی را اهل سنت و جماعت بسیار می ستایند و احترامش می کنند. میل داشتم به طور ناشناس او را ببینم، اتفاقا روزی در محلی ملاقاتش کردم. مردم اطرافش را گرفته بودند ولی او از آنها کناره می گرفت. با پارچه ای صورت خود را تا بینی پوشانده بود. پیوسته در صدد بود از مردم جدا شود بالاخره راهی را انتخاب نموده و اطرافیان او را واگذاشتند.
من از پیش رفتم و کارهایش را زیر نظر داشتم. به دکان نانوائی رسید در یک موقع مناسب که صاحب دکان غافل بود دو گرده نان برداشته از آنجا گذشت. به انار فروشی برخورد از او نیز دو انار سرقت کرد.
در شگفت شدم که چرا این مرد دزدی می کند. بالاخره در بین راه به مریضی رسید همان دو نان و دو انار را به او داد. من او را تعقیب کردم تا از شهر خارج شد. خواست در آنجا وارد خانه ای شود.
گفتم بنده خدا آوازه تو را شنیده بودم مایل بودم از نزدیک ببینمت ولی از تو چیزی دیدم که بی میل شدم. پرسید چه دیدی. گفتم از نانوا دو گرده نان و از انار فروش دو انار دزدیدی. مجال ادامه سخن نداده پرسید تو کیستی.
پاسخ دادم مردی از اهل بیت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم. از وطنم سؤال کرد گفتم مدینه است. گفت شاید تو جعفر بن محمد بن علی بن حسینی علیه السلام؟ جواب دادم آری. گفت این نسبت چه سود تو را، که جاهلی و علم جدت را واگذاشته ای.
پرسیدم از چه رو؟ گفت زیرا به قرآن اطلاع نداری که در این آیه خداوند می فرماید «من جاء بالحسنة فله عشر امثالها و من جاء بالسیئة فلا یجزی الا مثلها» هر که کار نیکی کند ده برابر پاداش می گیرد و کسی که کار زشتی انجام دهد مطابق همان کیفر می بیند.
من دو نان با دو انار دزدیدم در این صورت چهار گناه کرده ام ولی چون آنها را انفاق کردم و به آن مریض دادم به دلیل آیه چهل حسنه دارم. وقتی چهار از چهل کسر شود، سی و شش حسنه دیگر طلبکار می شوم.
گفتم مادرت به سوگواریت بنشیند. تو جاهل به کتاب خدائی. نشنیده ای خداوند می فرماید: «انما یتقبل الله من المتقین» همانا خداوند از پرهیزگاران قبول می کند. گفتم دو نان و دو انار دزدی چهار گناه کردی چون بدون اجازه صاحبش به دیگری دادی چهار گناه دیگر نیز اضافه شد. نگاهی دقیق به من کرد او را واگذاشتم و رد شدم.
📗 #داستانها_و_پندها، ج 4
✍ مصطفى زمانى وجدانى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 دوزخی کیست؟
جعفر بن یونس، مشهور به شبلی از عارفان نامی و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجری است. وی در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادی، و استاد بسیاری از عارفان پس از خود بود. در شهری که شبلی می زیست، موافقان و مخالفان بسیاری داشت. برخی او را سخت دوست می داشتند و کسانی نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند.
در میان خیل دوستداران او، نانوایی بود که شبلی را هرگز ندیده و فقط نام و حکایت هایی از او شنیده بود. روزی شبلی از کنار دکان او می گذشت. گرسنگی، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره ای جز تقاضای نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده ای نان، وام دهد. نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلی رفت.
در دکان نانوایی، مردی دیگر نشسته بود که شبلی را می شناخت. رو به نانوا کرد و گفت: اگر شبلی را ببینی، چه خواهی کرد؟ نانوا گفت: او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت: آن مرد که الآن از خود راندی و لقمه ای نان را از او دریغ کردی، شبلی بود. نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویی آتشی در جانش برافروخته اند.
پریشان و شتابان، در پی شبلی افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت. بی درنگ، خود را به دست و پای شبلی انداخت و از او خواست که بازگردد تا وی طعامی برای او فراهم آورد. شبلی، پاسخی نگفت. نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبی را در سرای من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من می گردانی، مردم بسیاری را اطعام کنم. شبلی پذیرفت.
شب فرا رسید. میهمانی عظیمی برپا شد. صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند. مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلی در خانه خود خبر داد. بر سر سفره، اهل دلی روی به شبلی کرد و گفت: یا شیخ! نشان دوزخی و بهشتی چیست؟ شبلی گفت: دوزخی آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمی دهد؛ اما برای شبلی که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج می کند! بهشتی، این گونه نباشد.
📗 #حکایت_پارسایان
✍ رضا بابایی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 تجارت با پول حلال
روزی جوانی به حضور امام صادق عليه السلام آمد و عرض كرد: سرمايه ای ندارم. امام عليه السلام فرمود: درستكار باش! خداوند روزی را می رساند.
جوان بيرون آمد. در راه، كيسه ای پيدا كرد. هفتصد دينار در آن بود. با خود گفت: بايد سفارش امام عليه السلام را عمل نمايم، لذا من به همه اعلام می كنم كه اگر هميانی گم كرده اند نزد من آيند.
با صدای بلند گفت: هر كس كيسه ای گم كرده، بيايد نشانه اش را بگويد و آن را ببرد. فردی آمد و نشانه های كيسه را گفت، كيسه اش را گرفت و هفتاد دينار به رضايت خود به آن جوان داد.
جوان برگشت به حضور حضرت، قضيه را گفت. حضرت فرمود: اين هفتاد دينار حلال بهتر است از آن هفتصد دينار حرام، و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت كرد و بسيار غنی شد.
📗 #بحارالانوار، ج 47، ص 117
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 امام حسین علیه السلام چاره بلا
حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی اعلی الله مقامه فرمود: اوقاتی که در سامرا مشغول تحصیل علوم دینی بودم، اتفاقاً اهالی سامرا به بیماری وبا و طاعون مبتلا شده بودند و همه روزه عده ای می مردند.
روزی جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سید محمد فشارکی اعلی الله مقامه بودند؛ ناگاه مرحوم آقای میرزامحمد رحمة الله که در مقام علمی مانند مرحوم فشارکی بود، تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگند.
مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند، سپس فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامرا از امروز تا ده روز مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه روح شریف نرجس خاتون والده مأجده حضرت حجة الحسن علیه السلام کنند تا این بلا از آنان دور شود.
اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند از فردا تلف شدن شیعیان متوقف شد و همه روزه عده ای غیر شیعه ها می مردند، بطوری که بر همه آشکار گردید.
برخی از غیر شیعه ها از آشنایان شیعه خود پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمی شود چیست؟ به آنها گفتند: زیارت عاشورا. آنها هم مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند و بلا از آنها نیز بر طرف گردید.
📗 #سیمای_فرزانگان، ص 189
✍ رضا مختاری
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 امام علی علیه السلام و زائر حسینی
نقل شده است که در بغداد مردی فاسق و فاجر و خمار بود عمر خود را در اعمال نامشروع صرف کرده بود و مال بسیار داشت چون اجلش در رسید وصیت کرد که: چون مرگ را دریابد، بعد از تجهیز و تکفین، در نجف اشرف دفنم کنید، شاید از برکت حضرت علی علیه السلام خداوند عالم گناهان گذشته را، بدان حضرت ببخشد. این را گفت و جان به حق تسلیم کرد. خویشان و اقوام او به وصیت او عمل نموده، بعد از تجهیز نعش، او را برداشته متوجه نجف اشرف شدند.
خدام روضه شاه ولایت در آن شب حضرت علی علیه السلام را در خواب دیدند که آن حضرت بر سر صندوق حاضر شد. جمیع خادمان آستان ملائک پاسبان را طلبیده و فرمود: فردا صبح مردی فاسق را به اینجا خواهند آورد. باید مانع شوید و نگذارید که او را در نجف دفن کنند که گناهان او از عدد ریگ صحراها و برگ درختان و قطرات باران بیشتر است. این فرموده و غائب شد.
چون صبح شد جمیع ملازمان آستان بر سر قبر امیر المؤمنین علیه السلام حاضر شدند و خواب خود را به یکدیگر بیان کردند. همه این خواب را دیده بودند. پس برخاستند و چوبها و سنگها به دست گرفته، بیرون دروازه جمع شده، همگی تا دیر وقت به انتظار نشستند، ولی کسی پیدا نشد. از این جهت برگشتند و متفکر بودند که چرا این واقعه به عمل نیامد.
از قضا آن جماعتی که تابوت همراهشان بود، در آن شب را گم کرده به بیابان کربلای معلی افتادند. چون روز شد از آنجا راه نجف اشرف را پیش گرفته، روانه شدند. چون شب دیگر شد، باز حضرت شاه ولایت را در خواب دیدند که خدام را طلبیده، فرمودند چون صبح شود همه بیرون روید و آن تابوتی که شب پیش شما را به ممانعت او امر کرده بودم، با اعزاز و اکرام هر چه تمامتر بیاورید و ساعتی در روضه من بگذارید. بعد از آن او را در بهترین جا دفن کنید.
خدام از شنیدن این دو سخن منافی بسیار متعجب بودند. از این جهت به شاه ولایت عرض کردند: ای پادشاه دین و دنیا، دیشب ما را منع فرمودی امشب به خلاف آن در کمال شفقت و مهربانی امر فرمودید، در این چه سری است؟
حضرت فرمود: شب گذشته آن جماعت راه گم کره، به دشت کربلا افتادند؛ باد، خاک کربلا را در تابوت آن مرد افشاند؛ از برکت خاک کربلا و از برای خاطر فرزندم حسین علیه السلام خداوند از جمیع تقصیرات او در گذشت و بر او رحمت کرد.
پس خادمان همگی بیدار شدند و از شهر بیرون رفتند. و بعد از ساعتی تابوت آن مرد را آوردند و پس از تعظیم تمام، آن را به روضه مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام حاضر کردند و صورت واقع را آن طور که اتفاق افتاده بود بر آن جماعت نقل نمودند.
📗 #تحفه_المجالس، ص 218
✍ سلطان محمد بن تاج الدین حسن
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 کدامیک از این دو بهتر است؟
در حدیثی از امام سجاد علیه السلام آمده است: حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم در بیابان به شتربانی گذشتند. مقداری شیر از او تقاضا کردند. در پاسخ گفت آنچه در سینه شتران است اختصاص به صبحانه اهل قبیله دارد و آنچه در ظرف دوشیده ام شامگاه از آن استفاده می کنند. آنجناب دعا کردند: خداوندا مال و فرزندان این مرد را زیاد کن.
از او گذشته در راه به ساربان دیگری برخوردند. از او هم درخواست شیر کردند. ساربان سینه شتران را دوشیده محتوی ظرفهای خود را در میان ظرفهای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ریخت و یک گوسفند نیز اضافه بر شیر تقدیم نمود، عرض کرد فعلا همین مقدار پیش من بود چنانچه اجازه دهید بیش از این تهیه و تقدیم کنم. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم دست خویش را بلند کرده فرمودند: خداوندا به اندازه کفایت به این ساربان عنایت کن.
همراهان عرض کردند: یا رسول الله آنکه درخواست شما را رد کرد برایش دعائی کردی که ما همه آن دعا را دوست داریم ولی برای کسی که حاجت شما را برآورد از خداوند چیزی خواستید که ما دوست نداریم. پیامبر فرمود: آنچه کم باشد و کفایت کند بهتر است از آنچه زیاد باشد و دل انسان را از یاد خدا بازدارد. سپس فرمود: خدایا به محمد و آل محمد به قدر کافی روزی عطا کن.
📗 #آگاه_شویم، ج8
✍ حسن امیدوار
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 در تنگنای سخت
ابو هاشم می گوید: یک وقت از نظر زندگی در تنگنای شدید قرار گرفتم. به حضور امام هادی رفتم، اجازه ورود داد. همین که در محضرش نشستم، فرمود: ای ابو هاشم! کدام از نعمتها را که خداوند به تو عطا کرده می توانی شکرانه اش را به جای آوری؟ من سکوت کردم و ندانستم در جواب چه بگویم.
سپس فرمود: خداوند ایمان را به تو مرحمت کرده به خاطر آن بدنت را بر آتش جهنم حرام کرد و تو را عافیت و سلامتی داد و بدین وسیله تو را بر عبادت و بندگی یاری فرمود و به تو قناعت بخشید که با این صفت آبرویت را حفظ نمود.
آنگاه فرمود: ای ابو هاشم! من در آغاز این نعمتها را به یاد تو آوردم، چون می دانستم به جهت تنگدستی از آن کسی که این همه نعمتها را به تو عنایت کرده به من شکایت کنی. اینک دستور دادم صد دینار به تو بدهند آن را بگیر و به زندگی ات سامان بده! و شکر نعمتهای خدا را بجای آور!
📗 #بحارالانوار، ج 50، ص 129
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 عمل به احتیاط
محدّث بزرگ آیت الله حاج شیخ عباس قمی(صاحب کتاب شریف مفاتیح الجنان) را به مشهد دعوت کرده بودند. شیخ در آنجا منبر می رفت و هر روز در مسجد گوهر شاد نماز جماعت می گذارد، جمعیت بسیار از مردم مشهد و زائران در جماعت او شرکت می نمودند.
شبی نماز مغرب را خواند، پس از نماز مغرب، نماز عشاء را به جماعت نخواند و حرکت کرد. از او علت این کار را سؤال کردند، فرمود: وقتی که نماز مغرب می خواندم، صدای مکبّر را از راه دور شنیدم که تکبیر می گفت، احساس کردم جمعیت خیلی زیاد است، اندکی غرور به دلم راه یافت، بعد دیدم نماز عشاء را با این حالت بخوانم درست نیست، از این رو ترجیح دادم که نماز جماعت را ترک کنم.
📗 #نماز_خوبان
✍ على–احمد پور تركمانى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 توشه آخرت
فرزند آیت الله کوهستانی می گوید: روزی یکی از علمای منطقه در محضر پدرم حضور داشت وقتی نگرانی ایشان را از سفر آخرت مشاهده نمود به ایشان عرض کرد: شما کارها و وظایفتان را به خوبی انجام دادید و نباید مشکلی داشته باشید.
آقا با چهره ای برافروخته در جوابش فرمودند: چه می گویی؟ امامی مثل علی علیه السلام وقتی که می خواهد از دنیا برود می گوید، نمی دانم خدا با من چه طور می خواهد معامله کند؟
📗 #بر_قله_پارسايی
✍ عبدالكريم كوهستانی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 زندگی دنیا
ابن مسعود که یکی از دانشمندان و اصحاب رسول اکرم بود روزی وارد اتاق پیغمبر صلی الله علیه و آله شد، در حالی که حضرت روی حصیر خوابیده بود. همین که پیغمبر از خواب بیدار شد، ابن مسعود ملاحظه کرد اثر چوبهای خشک و زبر حصیر روی بدن پیامبر دیده می شود.
با مشاهده این وضع عرض کرد: یا رسول الله! اگر صلاح است، برای اتاق خواب شما وسایل آسایش تهیه کنیم؟
حضرت فرمود: ابن مسعود! وسایل آسایش این دنیا، برایم مهم نیست. زیرا من همانند مسافری هستم که پس از استراحت اندک در سایه درختی، به سوی مقصد حرکت کند. اینجا خانه اصلی من نیست که در آبادی آن بکوشم.
📗 #بحارالانوار، ج 16، ص 383
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 ساده زیستی در اسلام
شریح قاضی می گوید: خانه ای را به هشتاد دینار خریدم، به نام خود قباله کردم و گواهان بر آن گرفتم. خبرش به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید، مرا احضار کرد و فرمود: ای شریح! شنیده ام خانه ای به هشتاد دینار خریده ای و بر آن قباله نوشته و چند نفر گواه گرفته ای!؟ گفتم: آری، درست است.
امام علیه السلام نگاه خشمگین به من کرد و فرمود: شریح از خدا بترس به زودی کسی (عزرائیل) به سوی تو خواهد آمد. نه به قباله ات نگاه می کند و نه به امضای آن گواهان اهمیت می دهد و تو را از آن خانه حیران و سرگردان خارج می کند و در گودال قبرت می گذارد.
ای شریح! خوب تأمل کن! مبادا این خانه را از مال دیگران خریده باشی و بهای آن را از مال حرام پرداخته باشی؟ که در این صورت، در دنیا و آخرت خویشتن را بدبخت ساخته ای.
سپس فرمود: ای شریح! آگاه باش! اگر وقت خرید خانه نزد من آمده بودی برای تو قباله ای می نوشتم، که به خرید این خانه حتی به یک درهم هم رغبت نمی کردی من این چنین قباله می نوشتم: این خانه ای است که بنده خوار و ذلیل، از شخص مرده ای که آماده کوچ به عالم آخرت است، خریداری کرده که در سرای فریب (دنیا)، در محله فانی شوندگان و در کوچه هلاک شدگان قرار دارد، که دارای چهار حد است:
حد اول آن؛ به پیشامدهای ناگوار (آفات و بلاها) منتهی می شود. و حد دوم؛ به مصیبتها (مرگ عزیزان و...) متصل است. و حد سوم؛ به هوسهای نفسانی و آرزوهای تباه کننده اتصال دارد. و حد چهارمش؛ شیطان گمراه کننده است و درب این خانه از حد چهارم باز می گردد. این خانه را شخص فریفته آرزوها از کسی که پس از مدت کوتاهی می میرد به مبلغ خارج شدن از عزت قناعت و داخل شدن در پستی دنیا پرستی خریده است.
👌آری نگاه انسانهای وارسته نسبت به زندگی پست همین است.
📗 #بحارالانوار، ج 33، ص 458
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 زیارت امام رضا علیه السلام بعد از رحلت
از حضرت آیت الله مرعشی نجفی (ره) نقل است که چون مرحوم آقای حائری از دنیا رفتند؛ شب اول قبرش نماز لیلة الدّفن خواندم و یک سوره ی یاسین هم قرائت نمودم. بعد از چند روز به خوابم آمد. پرسیدم: آقای حائری اوضاع چطور است؟
گفت: وقتی بدنم را وارد قبر کردند، روح من مثل اینکه لباس را از تن درآوری از بدنم جدا شد. به طوری که بدنم را می دیدم. در حالت بهت و حیرت نشسته بودم. ناگهان متوجه شدم از طرف پایین پایم صدایی بلند شد، نگاه کردم دیدم دو نفر که همه ی وجودشان آتش است به سمت من می آیند. چشم هایشان تشخیص داده نمی شد. ولی فهمیدم که دو نفر هستند. ترسی وجودم را فرا گرفت.
در همان جا در حالت بی کسی و غربت به خدا توجه کردم. در این هنگام متوجّه صدایی از بالای سرم شدم. دیدم نوری به طرف من می آید، هر چه این نور بیشتر به به طرفم می آمد آن دو نفر آتشین به عقب می رفتند. این کار ادامه داشت تا حدّی که از آن دونفر اثری نماند.
بالای سرم آقایی نوارنی را دیدم که تبسّمی به لب داشت، گفتند: آقای حائری ترسیدی؟ گفتم: آقا بله، چه ترسی؟ شما چه کسی هستید؟ آقا فرمودند: من علی بن موسی الرضا هستم، آقای حائری شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید، 38 مرتبه به بازدیدت می آیم. این اولینش است. 37 مرتبه دیگر نیز می آیم.
📗 #شمس_ولایت، ص 144
✍ محمدتقی مقدم
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 چگونه خدا را شناختی
سقائی برای مرحوم حکیم بزرگ آب می آورد (قبلا لوله کشی نبود، سقا با مشک آب را به منزل حکیم می آورده) روزی حکیم از سقا باشی پرسید: خدا را چطور شناختی؟ گفت: از این مشکی که روی دوشم هست.
حکیم پرسید: چطور؟ سقا گفت: این مشکی که الان روی دوش دارم یک سوراخ بیشتر ندارد همان دهانی که آب داخلش می کنند و خالی می کنند. یک دهان بیشتر ندارد و من سر مشک را می پیچانم. علاوه بر این با بند می بندم. مع الوصف از آن آب می چکد.
اما نگاه به خود می کنم بالا و پائین چند سوراخ.شکمم پر از آب و خوراک است اما نه از بالا می چکد نه از پائین. بگو تبارک الله احسن الخالقین.
📗 #قصص_الله، ج1
✍ شهید احمد و قاسم میرخلف زاده
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 تو چه کردی و خدا با تو چه می کند
در تفسیر منهج الصادقین داستان لطیفی از ذوالنون مصری نقل کرده است می گوید: روزی به دلم افتاد کنار رود نیل بروم. از خانه بیرون آمدم ناگاه دیدم عقربی به سرعت حرکت می کند. با خود گفتم: با این سرعت حتماً ماموریتی دارد، آن را دنبال کردم. به کنار رود نیل رسید. تا کنار آب آمد قورباغه ای خودش را به ساحل رسانید، پشتش را به دیواره آب زد، عقرب سوار قورباغه شد و به آن طرف نیل رفت.
من گفتم: حتماً سری است. خودم را با قایق به آن طرف رودخانه رساندم. دیدم قورباغه خودش را به دیواره رودخانه چسبانید و عقرب پیاده شد و باز به سرعت حرکت کرد تا رسید به نزدیک درختی که زیر آن جوانی مست افتاده و مار بزرگی هم روی سینه اش نشسته و سرش را نزدیک دهان جوان مست می آورد که عقرب خودش را به گردن مار رسانید و نیش خود را به او زد.سمی داشت که مار سمی را از کار انداخت، آن وقت برگشت.
با پایم به جوان مست زدم، گفتم: وای بر تو، برخیز ببین تو چه کردی و خدا با تو چه می کند؟ جریان عقرب را گفتم و لاشه مار را نشانش دادم، جوان منقلب شد و روی پای ذوالنون افتاد و توبه کرد.
📗 #قصص_الله، ج1
✍ شهید احمد و قاسم میرخلف زاده
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 اطاعت از شوهر
مردی از انصار قصد مسافرت داشت. به همسرش گفت: تا من از مسافرت بر نگشته ام تو نباید از خانه بیرون بروی. پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است.
کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اکنون شنیده ام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش بروم. پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن!
چند روزی گذشت. زن شنید که مرض پدرش شدت یافته. بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیغامی فرستاد که یا رسول الله! اجازه می فرمایید به عیادت پدر بروم؟ حضرت فرمود: نه! در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!
پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد. بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این دفعه هم اجازه نداد و فرمود: در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!
پدرش را دفن کردند. پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم کسی را به سوی آن زن فرستاد و فرمود: به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشید.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 145
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 حکومتی بی ارزش تر از کفش وصله دار
امام علی علیه السلام با سپاهیان اسلام برای سرکوبی پیمان شکنان به سوی بصره حرکت می کردند. در نزدیکی بصره به محل (ذی قار) رسیدند. در آنجا برای رفع خستگی و آماده سازی سپاه توقف نمودند.
عبد الله بن عباس می گوید: من در آنجا به حضور امیر المومنین علی رسیدم، دیدم (رئیس مسلمانان، فرمانده کل قوا) خود کفش خویش را وصله می زند.
حضرت روی به من کرد و فرمود: ابن عباس! این کفش چه قدر می ارزد؟ قیمت آن چه قدر است؟ گفتم: ارزشی ندارد. فرمود: سوگند به خدا! همین کفش بی ارزش از ریاست و حکومت شما برای من محبوب تر است. مگر این که بتوانم با این حکومت و ریاست حق را زنده کنم و باطل را براندازم.
👌آری! ارزش یک حکومت، بسته به آن است که در سایه اش حق زنده و باطل نابود گردد و گرنه چه ارزشی دارد؟
📗 #بحارالانوار، ج 32، ص 76
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈اخلاق پیامبر گونه
یکی از عالمان تهران نقل می کرد: روزی به در منزل آیت اللَّه بهجت مراجعه کردم، دیدم پیرمردی بسیار بی آلایش در را برایم باز کرد. گفتم: با آیت اللَّه بهجت کار دارم. ایشان با رویِ باز فرمود: بفرمائید: گفتم: با خودشان کار دارم فرمودند: بفرمائید. و من اصلاً گمان نمی کردم، ایشان حضرت آیت اللَّه بهجت باشد. فکر کردم حاضر نیستند مرا به ملاقات ایشان ببرند، بنابراین باز گشتم بدون آنکه مطلبم را گفته باشم.
بعد وقتی در نماز جماعت ایشان شرکت نمودم، دیدم آنکه درب را برایم باز نمود شخص ایشان بود که از نظر شمایل ظاهری هم برای خود امتیازی قائل نشده بود و این عمل ایشان اخلاق پیامبر را برایم تداعی نمود.
📗 #داستانهایی_از_اخلاق_اسلامی
✍ علی میرخلف زاده
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 غلام تيزهوش
يكی از غلامان امام حسن عليه السلام خلافی را مرتكب شد. حضرت قصد داشت او را مجازات كند. غلام برای خلاصی از تنبيه، اين آيه را خواند و گفت: سرورم!
«الكاظمين الغيظ»
(فرو خورندگان خشم)
حضرت فرمود: خشم خودم را فرو خوردم.
غلام گفت: مولايم!
«والعافين عن الناس»
(عفو كنندگان مردم)
حضرت فرمود: از گناه تو در گذشتم.
غلام در آخر گفت:
«والله يحب المحسنين»
(خداوند نيكوكاران را دوست دارد)
حضرت فرمود: تو را آزاد كردم و دو برابر آنچه پيشتر از من می گرفتی برای تو مقرر می سازم!
📗 #بحارالانوار، ج 43، ص 352
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah