🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒سه حکایت کوتاه اما تاثیر گذار🍒
☘حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
☘ حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند
و در مورد اخلاق پسر میگوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد!!؟؟
☘حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای..؟؟
گفت: آری .. مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم..
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...!
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...!
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!!
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
======================
#داستـانهـاےڪـوتـاه
@Dastanhaykotah
💟 #حکایت
✅آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت.
شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست.
✅چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود.
✅يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند.
گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.
ندا آمد:
آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج...
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
#مباهلهچیست؟!
نجران نام استانی است در جنوب غرب عربستان و در نزدیکی مرز این کشور با یمن که این روزها حتما اسم آن را به دلیل جنگی که در یمن اتفاق افتاده بارها شنیده اید. 24 ذی الحجه سال بعد از فتح مکه و قبل از حجه الوداع در سال دهم هجری بود که پیامبر اهالی این منطقه را که مسیحی بودند به اسلام دعوت کرد. مسیحیان که به شدت از قدرت اسلام در هراس بودند بعد از شور و مشورت گروهی 60 نفره را به سرپرستی سه اسقف خود عازم مدینه کردند.
به مدینه که رسیدند در دفاع از عقاید خود با پیامبر اسلام بحث کردند و ادعا کردند که عیسی پسر خدا است به دلیل آنکه پدری ندارد. جبرئیل بر پیامبر نازل شد و از سوی خدا به پیامبر امر کرد بگو اگر این طور است پس حضرت آدم اولی تر است به اینکه پسر خدا باشد چون نه پدری دارد و نه مادری در حالی که عیسی علیه السلام مادر داشت. مسیحیان نجران توان پاسخ نداشتند و وقتی دیدند نمی توانند بحث را ادامه دهند به دروغ اظهار اسلام کردند. پیامبر که به نهان آنها آگاه بود فرمودند شما از روی اجبار و برای فرار از بحث اینگونه می گویید.
حال که بر عقیده خود استوار هستید بیائید مباهله کنیم. مباهله سنتی بود که درادیان قبلی هم سابقه داشت و عبارت است از لعن (لعن دعا برای دوری از رحمت خدا است) الهی برای اثبات حقانیت است وقتی که هر دو طرف ادعای حقانیت دارند و خداوند دعای هر کدام بر حق بودند را مستجاب می کند. مسیحیان که این موضوع را منصفانه دیدند گفتند بله این سنت در دین ما هم وجود دارد و پذیرفتند که فردا مباهله کنند.
#ادامهدرپستبعدے👇
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
#ادامه....
فردا پیامبر (ص) در حالی برای مباهله آمد که دو کودک همراهشان بود و دو نفر دیگر پشت سر ایشان در حرکت بودند. مسیحیان که آنها را نمی شناختند پرسیدند اینها چه کسانی هستند که پیامبر را همراهی می کنند و اهل مدینه جواب دادند آن کودکی که در آغوش پیامبراست حسین نوه اوست و دیگری که دست در دست پیامبر دارد حسن نوه ی دیگر اوست. آن دو نفر نیز که پس از او می آیند علی پسر عمو و همسر دختر پیامبر است و آن زن نیز دخترش فاطمه زهرا سلام الله علیها است.
ابو حارثه بزرگ مسیحیان اوضاع را که اینگونه دید گفت: اگر محمد بر حق نبود با عزیزترین افرادش نمیآمد و اگر با ما مباهله کند پیش از آنکه سال بر ما بگذرد، یک نصرانی بر روی زمین نخواهد ماند. به خدا من چهره هایی را می بینم که اگر از خدا بخواهند کوهی را از جا برکند خدواند اجابت خواهد کرد، مباهله نکنید که همگی هلاک می شوید.[5] آنگاه درخواست کردند که به حکومت اسلام جزیه (مالیات) دهند و بر دین خود باقی بمانند که پیامبر (ص) پذیرفتند. چند تن از بزرگان آنها با اهداء هدایایی به پیامبر (ص) مسلمان شدند و آئین و طریق حقیقت را پذیرفتند.[6]
بنابراین، پس از فرارسیدن علم [وحی] به تو، هر کس درباره او [حضرت عیسی(ع)]، با تو به چالش برخیزد، به او بگو: بیایید تا فرزندانمان و فرزندانتان، و زنانمان و زنانتان، و جانهایمان و جانهایتان را فراخوانیم، آنگاه (به درگاه خداوند) زاری [تضرّع] کنیم تا لعنت خداوند را بر دروغگویان نهیم.
آیه 61 سوره آل عمران بر همین واقعه دلالت دارد که شیعه و اهل سنت همگی متفق القول اعتقاد دارند که آیه در شأن پنج تن آل عبا یعنی پیامبر اسلام، حضرت علی علیه السلام، امام حسن و امام حسین علیهم السلام و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها نازل شده است که فضیلتی بی همتا برای ایشان است و پیامبر در هنگام نزول آیه اینان را اهل بیت خود نامیدند.
امام رضا در پاسخ سوال مأمون که درخواست کرد بزرگترین فضل علی را در قرآن بگو، به آیه مباهله اشاره کردند و فرمودند هیچ آفریدهای برتر از پیامبر(ص) نیست؛ پس به حکم خداوند، بایستی کسی برتر از نَفْس[جان] پیامبر(ص) نباشد و علی در این آیه نفس و جان پیامبر است.[7]
اللهم هولاء اهلى؛ بار پروردگارا! اینان اهل بیت من هستند.[8]
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
✨ﺗـا #مـــــحرم
✨ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
✨ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻤﺎﻧﻢ !
✨ﻧﮑﻨﺪ ﺑﻐﺾ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻏﻢ
✨ﻧﻪ ﺑﺒﺎﺭﺩ
✨ﻧﻪ ﺑﮑﺎﻫﺪ
✨ﺍﺑﺪ ﺍﻟﺪﻫﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ؟
✨ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺰﻡ؟
✨ﻧﮑﻨﺪ ﮐﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﺭﺍ ﻧﺪﻫﯽ
✨ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺭﺑﺎﺏ ؟
✨نکند باز بمانم ؟
✨ﻧﮑﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻡ
✨ﺍﻫﻞ ﺣﺮﻡ
✨ﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ؟
✨ﻧﮑﻨﺪ
✨ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺣﺮﻣﺖ ﺑﺎﺯ ﺑﻤﺎند
✨ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺁﻫﺶ؟
✨ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
✨ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺩﯾﺮ ﺷﻮﺩ ﺟﺎﯼ ﺑﻤﺎﻧﻢ
❣اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...،
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!
ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟
گفت الحمدلله جام خوبه
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.
گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟
گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ،
صدا زد آقا مشهدی علی
خوش آمدی ..
مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...
این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ...
میگفت دیدم مشت علی گریه کرد .
گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟
گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره
برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ...
عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید...
چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود...
#استادمظاهری
📔#داستان_کوتاه_پندآموز
گویند:
ملا مهرعلی خویی، روزی در ڪوچه دید دو ڪودڪ بر سر یڪ گردو با هم دعوا میڪنند.
به خاطر یڪ گردو یڪی زد چشم دیگری را با چوب ڪور کرد.
یڪی را درد چشم گرفت و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها ڪردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شڪست و دید، گردو از مغز تهی است. گریه ڪرد. پرسیدند تو چرا گریه میڪنی؟
گفت: از نادانی و حس ڪودڪانه، سر گردویی دعوا میڪردند ڪه پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردویی است بدون مغز! که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها ڪرده و برای همیشه میرویم.
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
#ازدعاچهبهدستاوردهای
ازعارفى ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ دعا ﺑﻪ درگاه ﺧﺪﺍوند ، ﭼﻪ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ!!؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻫﻴﭻ ! ﺍﻣﺎ ، ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ !
ﺧﺸﻢ ، ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ، ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ، ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻋﺪﻡ ﺍﻣﻨﯿﺖ ، ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﺮﮒ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﺎلمان ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮔﺎﻫﯽ با ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﻬﺎ ، خيال ﺁﺳﻮﺩﻩ تري داریم.
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍒 #داستانک 🍒
💎عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت
مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت: نه
گفت: فلان عابد بود
نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد
نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم
عابد قبول کرد
وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت:
سرورم دوزخ یعنی چه؟
عابد پاسخ داد:
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی،،
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
#حکایتیبسیارزیباوشنیدنی
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت❗️
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
💥در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت❗️
با ناراحتی گفت:
⚜من تو را کی گفتم ای یار عزیز
⚜کاین گره بگشای و گندم را بریز!
⚜آن گره را چون نیارستی گشود
⚜این گره بگشودنت دیگر چه بود⁉️
🌾🍃🌼نشست تا گندمها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند❗️
ندا آمد که:
⚜تو مبین اندر درختی یا به چاه
⚜تو مرا بین که منم مفتاح راه
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
#زن_بدکار🔰🔰
💠در زمان حضرت صادق علیه السلام زن زانیه ای بود که هر وقت بچه ای از طریق نامشروع متولد می کرد، او را به تنوری می انداخت و می سوزاند!
تا اینکه اجل آن زن رسید و او مرد، اقربا و خویشان او، زن را غسل و کفن کردند و برایش نماز خواندند و به خاکش سپردند.!
ولی یک وقت متوجه شدند که زمین جنازه این زن بدکاره را قبول نکرده و پس از دفن قبر شکاف برداشت!
آن عده که در جریان دفن این زن بدکاره شرکت داشتند، گمان کردند که شاید اشکال از زمین و خاک باشد، و بنابراین جنازه را بردند و در جای دیگر دفن کردند ولی دوباره صحنه ی قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد!
مادرش متعجب شد و به محضر مقدس حضرت امام صادق علیه السلام آمد و گفت:
ای فرزند پیغمبر به فریادم برسید و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به ایشان گردید.
حضرت امام صادق علیه السلام وقتی این قضیه را از زبان مادرش شنیدند و متوجه شدند که کار آن زن زنا کردن و سوزاندن بچه های حرامزاده بوده است، فرمودند:
هیچ مخلوقی حق ندارد که مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن در آتش، فقط بدست خالق است!
حکایت های واقعی و تکان دهنده ای که بیش از هر مطلب و موضوعی باید به آن اهمیت داد و از عاقبت چنین خطاهایی هراس داشته باشیم .
مادر آن زن بدکار به امام علیه السلام عرض کرد: حالا چه کنم؟
حضرت فرمودند: مقداری از تربت جدم حضرت سیدالشهداء ابی عبدالله الحسین علیه السلام را همراه جنازه اش، در قبر بگذارید، زیرا تربت جدم امام حسین علیه السلام، مشکل گشای این امر است.
مادر آن زن زانیه، مقداری تربت تهیه نمود و همراه جنازه گذاشت و دیگر آن ماجرا تکرار نشد!
📚منابع:
خاک بهشت ص ۱۱۹ به نقل از منتهی المطلب ج ۱، ص ۴۶۱، وسائل ج ۲، ص ۷۴۲، بحار ج ۸۲، ص ۴۵ – کرامات الحسینیة ج ۲، ص ۱۰۶ – خزینة الجواهر ص ۲۴۳ – وقایع الایام ص ۱۶۱ به نقل از تظلم الزهراء -علیهاالسلام – کبریت احمر ص ۳۴۷ و ص ۴۶۲.
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
داستان کوتاه پند آموز 👌
#معجزه_امام_رضا علیه السلام
✍یکی از معجزات امام رضا علیه السلام که اخیرا اتفاق افتاده است:
🌹 یک عروس و داماد تهرانی که تازه عروسی میکنند تصمیم میگیرند بنا به اسرار آقا داماد بیایند مشهد ولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیاد مشهد که فقط برن تفریح و دیدن طرقبه و شاندیز و اصلا داخل حرم نروند و زیارت نکنند.
🌹 درست چند روزی هم که مشهد بودند را با تفریح و بازار و خرید گذراندند تا اینکه روز آخر شد و چمدانهایشان را
داخل ماشینشان گذاشتند و از هتل خارج شدند.
وقتی به میدان پانزده خرداد یا به قول مشهدی ها میدان ضد رسیدند آقا داماد وقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا داد و مشغول دعا بود که عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آورد به تمسخر گفت:
امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای
🌹 داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند،توی راه بودند که عروس خانم خوابش برد،تقریبا نزدیک ظهر بود و چند کیلومتری داشتند تا برسند به نیشابور که ناگهان عروس گریه کنان از خواب پرید و زار زار گریه میکرد،
از شوهرش پرسید که الان به کجا رسیدند؟
شوهرش هم جواب داد نزدیک نیشابور هستیم؛
عروس هم در حالی که گریه میکرد و رنگ پریده گفت برگردیم مشهد داماد هرچی اصرار کرد که چرا؟
ما صبح مشهد بودیم واسه چی برگردیم عزیزم؟ عروس گفت : فقط برگردیم مشهد
🌹 برگشتند به مشهد و وقتی رسیدند به نزدیک حرم؛عروس اصرار کرد که بروند حرم ؛داماد با ادب هم اطاعت کرد ولی با اصرار فراوان دلیل گریه و اصرار برگشتن و حرم رفتن را از خانمش جویا شد که عروس خانم اینطور جواب داد :
👈وقتی در ماشین خواب بودم،خواب دیدم که داخل حرم ،امام رضا ایستاده و یکی از خادمها هم داره اسامی زایرین را برایشان میخوانند و امام رضا هم تایید میکند و برای زوارش مهر تایید میزنن تا اینکه امام رضا گفتند که پس چرا اسم این خانم(عروس)را نخواندی؟
🌹 خادم هم جواب داد که آقاجان ایشان این چند روزی که مشهد آمده بودند به زیارت شما نیامده و اعتنایی به حرم و زیارت شما نداشتند آقا
🌹 امام رضا علیه السلام جواب داد که اسم ایشان را هم داخل لیست زایرین ما بنویسید؛
این خانم وقت رفتن و خروج از مشهد از
من خداحافظی کردند و تشکر کردند پس ایشان هم زایرما بودند.
💚eitaa.com/joinchat/2393309200C796eeb08e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لاتی_که_خداوند_بخاطر_او_برادر
#عابدش_را_بخشید❗️
سرنوشت دو برادری که یکی عابد بود و دیگری لات!!
📌استاد دارستانی
یا فاطرُ بحقِ فاطمه عجِّل لولیک الفرج
#نشر_بدید
eitaa.com/joinchat/2393309200C796eeb08e9
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 اين الطّالب بدم المقتول بکربلا
کلينی به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت کرده است که چون حضرت امام حسين عليه السلام را شهيد کردند، آسمان ها و زمين ها و هرکه بر اين ها بود از ملائکه فرياد بر آوردند که: «پروردگارا ما را رخصت بده که خلق را از روي زمين براندازيم و همه را هلاک گردانيم، که هتک حرمت تو را حلال شمردند و برگزيدگان تو را کشتند.»
پس حق تعالی وحی کرد به سوی ايشان که: ای ملائکه ی من و ای آسمان ها و زمين، ساکن باشيد. پس حجابی از حجب را برداشت و در پشت آن حجاب محمد و دوازده وصی او صلوات الله عليهم اجمعين را ديدند؛
پس اشاره کرد بسوی قائم آل محمد صلی الله عليه و آله وسلم و سه مرتبه فرمود که: ای ملائکه ی من و ای آسمان ها و زمين من! به اين مرد انتقام خواهم کشيد از برای او.
📗 #الکافی، ج1، ص 534
✍ شیخ کلینی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 اشكی بر سيدالشهدا عليه السلام
سيد علی حسينی كه از اصحاب امام رضا عليه السلام است می گويد: من همسايه امام علی بن موسی الرضا عليه السلام بودم. چون روز عاشورا می شد از ميان برادران دينی ما يك نفر مقتل امام حسين عليه السلام را می خواند و به اين روايت رسيد كه حضرت باقر عليه السلام فرمود:
«هر كس از ديده های او ولو به قدر بال پشه ای اشك بيرون بيايد. خداوند گناهانش را می آمرزد. اگر چه مانند كف درياها باشد.»
در آن مجلس شخص نادانی كه ادعای علم می كرد. حضور داشت و بر آن بود كه اين حديث نبايد صحيح باشد. چگونه گريستن به آن اندكی بر حضرت حسين عليه السلام اين قدر ثواب می تواند داشته باشد؟ با ايشان مباحثه بسيار كرديم و در آخر هم از گمراهی خود برنگشت و برخاست و رفت.
آن شب گذشت. چون روز شد، نزد ما آمد و از گفته هايش معذرت خواست، اظهار ندامت كرد و گفت: شب گذشته در خواب ديدم قيامت برپا شده است و پل صراط بر روی جهنم كشيده اند و پرونده های اعمال را گشوده اند و آتش جهنم را افروخته اند و بهشت را زينت كرده اند.
در آن وقت گرما شديد شد و عطش سنگين بر من غلبه كرد. چون به جانب راست خود نگاه كردم حوض كوثر را ديدم و بر لب آن دو مرد و يك زن را مشاهده كردم كه ايستاده اند و نور جمال ايشان صحرای محشر را روشن كرده است. در حاليكه لباس سياه پوشيده اند و می گريند. از كسی پرسيدم: اينها كيستند كه بر كنار كوثر ايستاده اند؟
پاسخ داد: يكی محمد مصطفی صلی الله عليه و آله و ديگری علی مرتضی و آن زن فاطمه زهرا عليهاالسلام است. گفتم: چرا سياه به تن دارند، غمگين هستند و می گريند؟ گفت: مگر نمی دانی كه امروز عاشوراست؟ گفتم: روز شهادت شهيد كربلا امام حسين عليه السلام است. آنان به اين جهت غمناك اند.
سپس نزديك حضرت فاطمه عليهاالسلام رفتم و گفتم: ای دختر رسول خدا! تشنه ام. آن حضرت از روی غضب به من نظر كرد و گفت: تو مگر همان شخص نيستی كه فضيلت گريستن بر ميوه قلبم، نور چشمم، فرزندم حسين را انكار می كردی؟ با اينكه با ظلم و ستم او را شهيد كردند. لعنت خدا بر قاتلين و ظالمين و كسانی كه ايشان را از آشاميدن آب منع كردند.
در اين حال از خواب وحشتناك بيدار شدم و از گفته خود پشيمان گشتم. اكنون از شما معذرت می خواهم و باشد كه از تقصير من درگذريد.
📗 #بحارالانوار، 44، ص 293
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #کوتاه_و_آموزنده
👈 در حرام و حلال دقت کن!
مرحوم حسن بن فضل طبرسی در ضمن وصایای پیامبر اکرم (ص) به ابوذر نقل می کند، پیامبر (ص) فرمود:
ای ابوذر! انسان جزء متقین نخواهد بود؛ مگر این که هر روز، خودش را با دقتی بیشتر، از محاسبه شریک مالی اش محاسبه کند.
و بداند این غذا از کجا آمده است؟ این مایع نوشیدنی از چه راهی تهیه شده است؟ و این لباس که پوشیده چگونه به دست آمده است؟ آیا از مال حلال است یا حرام؟
📗 #مکارم_الاخلاق، فصل 5
✍ حسن بن فضل طبرسی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
روزے هارون الرشید گفت: آیا ڪسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟ گفتند: باید جستجو ڪنیم. گشتند و گفتند: پیرمردے است ڪه او را در گهواره میگذارند، او هست. گفت: او را بیاورید. سبدے برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.
هارون به او گفت: تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چیزے از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدهاے؟ گفت: بله. گفت: چه شنیدهاے؟
گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل» فرزند آدم پیر میشود، ولی دو چیز در او جوان میشود؛ یڪی حرص، یڪی آرزوهاے دراز
گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد ڪه در ڪل عمرش صد دینار طلا ندیده بود، تشڪر ڪرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون، گفت: مرا برگردانید، با هارون ڪار دارم.
او را برگرداندند. گفتند: قربان! او با شما ڪار دارد، هارون گفت: او را بیاورید، پیرمرد گفت: این هزار دینار طلاے امسال است، یا هر سال به من هزار دینار میدهی؟
هارون گفت: «صدق رسول الله» جان او دارد در میرود، ولی حرص پول و آرزوے زنده ماندن سالهاے دیگر را دارد. گفت: نه، سالهاےدیگر نیز هست. تا او را بیرون بردند، مرد.
📗 #مرگ_و_فرصتها
✍ حاج حسین انصاریان
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 گناهان خود را کوچک نشمارید!
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاور تا آتش روشن کنیم.
اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.
یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد.
در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند.
آنگاه فرمود: یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک چندان مهم به نظر نمی آیند؛ هر چیز طالب و جستجو کننده ای دارد. جستجو کنندگان! آن چه را در دوران زندگی انجام داده اید و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقی مانده است، همه را می نویسد و روزی می بیند که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است.
📗 #بحارالانوار، ج 73، ص 346
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
@Dastanhaykotah
📚 #فقيركيست
پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله از اصحاب خود پرسید:
فقیر کیست؟
اصحاب پاسخ دادند:
فقیر کسی است که پول نداشته و دستش از مال دنیا تهی باشد.
حضرت فرمودند :
آنکه شما می گویید فقیر واقعی نیست، فقیر واقعی کسی است که روز قیامت وارد محشر شود در حالی که حق مردم در گردن اوست،
بدین گونه که یکی را فحش و ناسزا گفته، مال کسی را خورده، خون دیگری را ریخته، چهارمی را زده، اگر اعمال نیکو و کار خیری داشته در مقابل حقوق مردم از او می گیرند و به صاحبان حق می دهند،
و چنانچه کارهای نیکویش کفایت نکند، از گناهان صاحبان حق برداشته و بر او بار می کنند، و روانه آتش دوزخ می نمایند، فقیر و بینوای واقعی چنین کس است.
#داستـانـهاےڪوتـاه
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 سیمای شیعیان
شبی مهتابی بود، امام علی(ع) از مسجد کوفه بیرون آمد و به عزم صحرا حرکت کرد، گروهی از مسلمین به دنبال آن حضرت حرکت کردند.
امام ایستاد و به آنها رو کرد و فرمود: من انتم: «شما کیستید؟» آنها عرض کردند: نحن شیعتک یا امیرالمؤمنین: «ما از شیعیان تو هستیم ای امیرمؤمنان».
حضرت با دقّت به چهره آنها نگریست و سپس فرمود: چگونه است که سیمای شیعه را در چهره شما نمی نگرم؟ آنها پرسیدند: سیمای شیعه چگونه است؟
فرمود: «صفر الوجوه من السّهر، عمش العیون من البکاء، حدب الظّهور من القیام، خمص البطون من الصّیام، ذبل الشّفا من الدّعاء، علیهم غیرة الخاشعین»
آنها :
1⃣ زرد چهرگان بر اثر بیداری شب
2⃣ خراب چشمان بر اثر گریه
3⃣ خمیده پشت بر اثر قیام
4⃣ تهی دل بر اثر روزه
5⃣ خشکیده لب بر اثر دعا
6⃣ و گرد فروتنان بر آنها نشسته است
📗 #هزار_و_یک_داستان
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@Dastanhaykotah
📚 #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
👈 هفت سال حبس
مرحوم آیت الله سید محمد باقر مجتهد سیستانی، پدر آیت الله العظمی حاج سید علی سیستانی، دامت برکاته، در مشهد مقدّس، برای آن که به محضر امام زمان (عج) شرفیاب شود، ختم زیارت عاشورا را چهل جمعه، هر هفته در مسجدی از مساجد شهر آغاز می کند.
ایشان می فرمود: «در یکی از جمعه های آخر، ناگهان، شعاع نوری را مشاهده کردم که از خانه ای نزدیک به آن مسجدی که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم، می تابید. حال عجیبی به من دست داد و از جای برخاستم و به دنبال آن نور، به در آن خانه رفتم. خانه کوچک و فقیرانه ای بود که از درون آن، نور عجیبی می تابید.
در زدم. وقتی در را باز کردند، مشاهده کردم که حضرت ولی عصر امام زمان (عج)، در یکی از اتاق های آن خانه، تشریف دارند و در آن اتاق، جنازه ای را مشاهده کردم که پارچه ای سفید روی آن کشیده بودند.
وقتی که من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم، حضرت، به من فرمودند: «چرا این گونه به دنبال من می گردی و این رنج ها را متحمّل می شوی؟! مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من به دنبال شما بیایم.» بعد فرمود: «این، بانویی است که در دوره بی حجابی (دوران رضا خان پهلوی)، هفت سال از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند!»
📗 #شیفتگان_حضرت_مهدی_عج
✍ احمد قاضی زاهدی گلپایگانی
@Dastanhaykotah
🌌 #آبرویم_رفت اما #حافظ_کل_قرآن شدم.!
🎵آیت الله قرهی:
🍁خدا حاج آقای قرائتی را حفظ کند...ایشان میگفتند: یک آقایی در #کاشان بود که دیدم بعداز مدت کوتاهی #حافظ_قرآن شد. اصلاً به او نمیآمد که نه #حافظه این کار را داشته باشد و نه این که مثلاً جزء #علماء باشد و ...
🍁تعجب کردم، میخواستم ببینم چه شده که #یکباره به این راه کشیده شده است. بالاخره از زیر زبانش کشیدم. به او گفتم: حالا تو چطور شد حافظ قرآن شدی؟
🍁گفت:... یک روز منزل کسی در یک شهرستانی، #مهمان بودیم. زیر #کرسی بودیم، من #وضع_مزاجی ام خراب بود. #بچه_صاحبخانه هم آنطرف کرسی نشسته بود. پدر آمد بنشیند، دید #بوی_بدی میآید. تصورکردکه آن #بچه نتوانسته خودش را کنترل کند،
👈تا آمد اورا بزند، یکباره گفتم: نزن! نزن! #من_بودم! چرا بچه را میزنی!؟ بااینکه به هر حال انسان بزرگ نمیتواند چنین مطلبی را #درجمع بگوید و احساس میکند #آبرویش میرود اما بخاطر اینکه آن بچه بیهوده #سیلی_نخورد، گفتم: نزن! نزن! من بودم.!
🍁ببینید چقدر این مطالب اثر دارد. خود ایشان گفته: از آنجا بود که من فهمیدم که حالم #متغیر شده؛ چون اجازه ندادم به #ظلم یک #سیلی به آن بچه بخورد. آنهم در آن زمانها که اگر به جان بچه میافتادند، دیگر رهایش نمیکردند، هر چه هم بچه بگوید: من نبودم، قبول نمیکردند. لذا میگوید: من ازاین کار جلوگیری کردم و گفتم: نزن! نزن! من بودم! بببنید یک عمل چقدر مؤثر است! آن هم یک عمل کوچک که ما تصور میکنیم خیلی بیهوده و کوچک است و فایدهای ندارد.
👈شاید ماباشیم، بگوییم: #آبروی ما که مهمتر است، حالا گردن #بچه میاندازیم، مثلاً چه میشود!؟ او بچه است، حالا بزرگ میشود و بعداً یادش میرود. اینقدر #کتکها خورده، حالا اینهم روی آنها. اما این بدور از رعایت #موازین_اخلاقی است.
خبرگزاری مهر/کلاس درس اخلاق، دیماه۹۳.
🌸🍃⛔🍃🌸
🌌 #شجاعت_امام_خمینی (ره)!!
🍁هر ماشینی که میخواست وارد #دربار شود، رنگ آن باید #مشکی میبود. وحتما یک #سرنشین میداشت. او باید دم در ورودی ازماشین #پیاده میشد و #کلاهش را بر میداشت. #لباس_ملاقات می پوشید و وقتی وارد اتاق میشد می ایستاد تا #اجازه نشستن بیابد. حتی وضع طوری بود که چندساعت قبل به فرد #آداب_ملاقات را یاد میدادند.
👈اما حضرت #امام سوار ماشین #سفید رنگی شد و به درب کاخ که رسید گفت: « #روح الله از طرف آیت الله العظمی بروجردی».
🍁نگهبان گفت: «باید از #ماشین پیاده شوید». امام گفت: «پس #برمیگردم !!».
🍁نگهبان هم بالاجبار درب را بازکرد. و ماشین تا دم در #کاخ رفت.
👈با همان وضعیت و بدون تغییر لباس داخل شدند و روی #صندلی_شاه نشستند.!!
🍁 #شاه که واردشد صندلی نبود و مجبور شد #بایستد تا صندلی بیاورند.
به شاه گفت: «آیت الله بروجردی فرمودند که قاتلین #بهائیان ابرقو باید آزاد شوند».
🍁شاه گفت: « #شاه_مشروطه چنین کاری از دستش بر نمی آید».
دوباره پیام آیت الله را تکرار کرده، بلند میشوند و میروند.
👈 #هیبت_امام شاه را گرفته بود و همان روز #فرمان_آزادی قاتلان بهائیان صادر شد.
📚حاشیه های مهمتر از متن، ص ۴۸ و ۴۹